۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

سهسشنبه ۱۳ اوت؛ امروز هوا عالی‌ بود، عالی‌ برایِ کار تو منطقه، برایِ پرواز هواپیما و هلی‌کوپتر. میشل از دیروز میخواد بره، پاش خیلی‌ درد میکنه و واقعا کاری نمی‌تونه انجام بده. دیروز رفت تا فرودگاه ولی‌ اصلا هواپیما اینجا نیومد. منتظرم که دنی بیاد که ببینم برنامه من چطور میشه. اگر هلی‌کوپتر برام وقت نداشته باشه با دخترها برایِ برداشتِ داده‌ها میرم درّه‌هایِ اطرافِ روستا که گیرنده دارم.  

امسال یه آرامشِ خوبی‌ دارم، شاید به خاطرِ اینکه کارِ نصبِ جدید ندارم که نگرانش باشم و تا به حال هم هیچ دستگاهی شکسته و آسیب دیده نبوده. فضایِ سایت هم یه جورِ خوب و مهربونی هست. 

امروز اوایلِ بعد از ظهر که کسی‌ نبود خونه رو جارو‌برقی‌ کشیدم. لوله خیلی‌ بلندِ جارو برقی‌ مستقیم به شوت وصله و دیگه نیازبه خالی‌ کردن یا دور انداختن کیسه‌ش نداره و خودش هم انقدر بلند هست که به همه اتاق‌ها می‌-رسه.

عصر میشل رفت فرودگاه، دنی اومد با یه پسرِ جدید که امسال دستیارش هست، به اسمِ استفان، دانشجویِ دانشگاهِ لاوال، سوئیسی که سه ساله اوامده کبک. از نظرِ من تیپ سینمایی، حتی با این ریش و سر و وضعِ کاری تو منطقه، و کلا آقا، اهلِ کار، قوی و .... خب دیگه زیاد ازش تعریف نکنم.
با دنی در موردِ برنامه‌م صحبت کردم، آقایِ مدیر اونه دیگه! همون موقع گفت حاضر شو تا هوا خوبه بریم BGR. کاترین و ماریلی هم اومده بودند که بریم با هم درّه و وقتی‌ برنامه من رو فهمیدند به شوخی‌ و جدی به دنی میگفتند هلی‌کوپتر جا نداره، ما با پروین باشیم کار سریعتر پیش میره و ال‌ و بل ... ولی‌ نه، استفان با من اومد تا داده‌هایِ یکساله دو تا گیرنده رو برداشت کردم و دوبره برنامه ریزی و نصبشون رو انجام دادم و برگشتیم تا پایِ هلیکو. تو این فاصله یه جایی‌ دوربینم از جیبم افتاده بود، عکس‌هایِ تخصصی رو با دوربینِ GPS میگیرم که موقع دانلود مستقیم رو گوگل ارت هم قرار می‌گیره. دوباره برگشتیم حالا لابلایِ اون درختها و مرداب و ... خدا رو شکراستفان  خیلی‌ زود دوربین رو دید و بهم داد. 

وقتی‌ رسیدیم فرودگاه، دخترها که اومده بودند دنبالمون سریع در موردِ استفان پرسیدند که کیه؟ چی‌ میخونه؟ چی‌ کاره است؟ من واقعا نمیدونستم، اول فکرکردند شوخی‌ می‌کنم بعد که گفتم واقعا نمیدونم این چاهارتا چیزی هم که میدونم خودش گفته، کاترین گفت : پروین براش بی‌ اهمیته! جمله‌ای رو به فرانسه گفت که میشه تعبیر کرد به بی‌تفاوت بودن به آدمها و این مسائل. برایِ توجیه میگم نه، ولی‌ خب کاری ندارم، هر چی‌ می‌گفتم بدتر میشد! هیچ چی‌ دیگه... خودشون بعدا می فهمند و ته و توش رو در میارند، این هم مثلِ هر سوژه جدیدِ دیگه‌ای اولش جالبه. ولی‌ اون چه که کمی‌ فکرِ من رو مشغول کرد این نظرشون بود راجع به من! بی‌تفاوتی!!! نه والله، اصلا!

رسیدیم خونه، سریع دوش گرفتم و یه فنجون چایی آمده کردم و با دو تا بیسکویت رفتم کنارِ ساحل. دنی کمی‌ سربه سرم  می‌گذاره، کم و بیش جواب میدم. اگر خودم به موضوعِ شوخی‌ سوار نباشم اصلا ادامه نمیدم، انقدر عادی و محترم جواب میدم که اصلا موضوع عوض میشه ولی‌ دنی سبکِ خودش رو داره، می‌پرسه از شوخی‌هایِ من خوشت نمی‌آد؟! میگم چرا، ولی‌ خیلی‌ نمیفهممشون!!!!!! گفته بودم ازش خوشم میاد، نه خیلی‌ خاص. شنیدم زن و ۳تا بچه داره ولی‌ خیلی‌ برام عجیبه که حتی یک بار هم به بودنشون اشاره نکرده و این از یک کبکی بعیده!

کنار ساحل که بودم جسیکا و Maud هم اومدند با هم عکس گرفتیم. و من هم سریع گذاشتم رو فیسبوک، با همون صورتِ آفتاب سوخته و پشه خورده بدونِ آرایش، حتی یه رژِلب و موهایی که فقط با انگشتهام مرتبشون می‌کنم، شونه و برس برام خیلی‌ کاربرد ندارند مخصوصا تابستونها!

سر میزِ شام بچه‌ها در موردِ فیلمی که دیشب دیدند حرف زدند و کلی‌ خندیدند که چه فیلمی رو با میشل دیدند!









هیچ نظری موجود نیست: