دوشنبه ۱۲ اوت؛ قبل از ظهر با میشل رفتیم دم خونه "یاشوا صلاح" و قرار گذاشتیم که من رو همراهی کنه برایِ کارم تو درّههایِ اطرافِ روستا و خب هزینهش رو بدم. میشل یه جوری تو حرفهاش اصرار داره که من خودم موتور ببرم و من هم میگم نه ترکِ موتورش میشینم و با هم میریم، زیاد هم به شوخیهایِ مردونه بینشون اهمیت نمیدم، حتی به تیکههایِ خوشامد گوییِ میشل. برایِ ساعتِ ۱۴:۰۰ قرار میگذاریم. بعد هم یه سر رفتیم ساختمون شهرداری و پوسترم رو دادم به آقایی که مسئولش بود و کلی هم در موردش توضیح دادم. بعد هم به فروشگاهِ Northern که از گیشه پول بگیرم برایِ هزینه همراهیِ یاشوا. خداییش با این پاش و دردی که داره، این لحظههایِ آخر که داره میره کمکِ خوبی کرد.
ساعتِ ۱۴:۰۰ با یاشوا رفتیم درّه کنارِ روستا، که یکی از گیرندهها که سالِ پیش شکسته بودند و جاش رو عوض کرده بودیم اما مختصاتش رو یاداشت نکرده بودیم رو پیدا کردم و دادههاهش رو برداشت کردم و عکسِ جدید با مختصات ازش گرفتم. دومی رو پیدا نکردم با اینکه طبق GPS تو نقطه موردِ نظر ایستاده بودم. دوباره بارون گرفت، ساعت ۱۶:۰۰ برگشتم پایین، از دور یاشوا رو می-بینم که منتظره و یه بوته کوچیک گل که خاکهاش رو از دورِ ریشه می-تکونه تو دست داره و بهم میده. با هم انگلیسی حرف میزنیم ولی چه انگلیسی-ای، نه من میفهمم نه اون.
سرِ میزِ شام، صحبت از هر دری میشه. امشب بچهها راجع به شراب خوب و قیمتش، و اینکه چطور انتخاب میکنند حرف میزدند، دلیلش هم شرابِ قرمزی بود که ماکسیم آورد و پاکتی بود. من هم گاهی گوش میکردم گاهی هم بیرون رو نگاه میکردم که شنیدم جسیکا میگه: پروین، تو کشورِ تو قیمتها چطوره؟ من رو میگی، نمیدونستم چی بگم! خدا پدرِ "ف"" رو بیامرزه که یه بار همون وقتهایی که هنوز منتظر بود و فکر میکرد برمیگردم در وصفِ زندگی تو ایران گفت که اینجا بهترین مشروب دلیوری میشه پروین، هر چیز که بخوای! با اینکه میدونست که این موضوع من رو وسوسه نمیکنه، منی که تازه خودش عصبانی میشد که چرا نماز میخونم و روزه میگیرم نموندم تو ایران.
خلاصه دوباره برگشتیم به سوژه ایران و صحبت راجع به شرایطِ زندگی و همه خوبیهایی که اونجا هست و رسانههایِ اینجا خلافش رو میگن و خلاصه کلی که گفتم، میشل من رو تایید میکرد و وقتی تعریف کرد از زمانِ انقلاب ایران که اون موقع خودش دانشجو بوده و نظرِ مثبتی که اینجا و کشورهایِ اروپایی در موردِ انقلابِ ایران و آیتالله خمینی داشتند، متعجب نگاش میکردم.
غروب، دخترها مریلی و کاترین رو دیدم و از کارم گفتم، اونها گفتند ما میدونیم گیرنده کجاست حدودِ ۳۰ متر دورتر از نقطه مختصاتی که داری. این گیرندههایِ اطرافِ روستا رو سالِ ۲۰۱۱ نصب کردم و سالِ ۲۰۱۲، قبل از اینکه برایِ نصبِ گیرندههایِ جدید بیام، قرار شد لورانس که از دانشجوهایِ فوقِ لیسانسِ مونیک هست و اون موقع اینجا بود برداشت کنه، و خب این دخترها کمک کرده بودند و این کار رو انجام داده بودند بنابراین چشم بسته محلِ گیرندهها رو میدونستند. همون موقع هم پیشنهاد دادند بریم سراغِ گیرندههایِ نزدیکتر، با اینکه خسته بودند و تازه از تو منطقه رسیده بودند. رفتیم و دادههایِ ۳ تا گیرنده رو برداشت کردم. خدا رو شکر تا الان همه دستگاهها سالمند، نه خرس و نه آدمیزاد بهشون دست نزده، برخلافِ سالِ گذشته که کلیشون شکسته شده بودند یا سیمهاشون پاره شده بودند، با این حال من کلی مجهز میرم و همه جور وسیله با خودم میبرم که اگر نیاز به تعمیر یا تعویض بود همونجا انجام بدم که خدا رو شکر تا به حال نیاز نشده.
وقتی برگشتیم حدودا ساعت ۲۱:۰۰ بود و میشل یه خرده ناراحت بود از این موقع رفتن برایِ کار و تذکر داد، حالا من دیگه نمیتونستم بخوابم، برگشتم تو هال و همه داشتند فیلم می-دیدند آروم صداش کردم و توضیح دادم که ما بعد از برداشت از دستگاهِ اول به پیشنهادِ دخترها رفتیم تا دره و این خیلی به نفعِ من بوده، چون با این هوایِ متغیر که نمیشه هیچ چیزی رو پیشبینی کرد. فکر کنم انقدر طفلکی بودم که بنده خدا پشیمون شد که چرا به من گفته و گفت: بهتر بود که با اونها حرف میزدم پروین، خب این نگاه به خاطرِ تفاوتِ نسل که من میتونم پدرِ اونها باشم و نمیفهمم که چرا یه آدم صبحِ زود بیدار نشه و از ساعتِ ۵ عصر به بعد هنوز بخواد کار کنه!
تصمیم گرفتم قرارِ فردا ساعتِ ۹:۰۰ با یشوا رو کنسل کنم و بقیه گیرندههایِ اطرافِ روستا و درّهها رو با دخترها برم که سریع تر هم انجام میشه.
من هم کمی نشستم پایِ فیلم، ولی زودی بلند شدم، یه فیلم فرانسوی بود که تمامش صحنه بود، پورن نبود ولی سوژه این بود! من تو این زمینه، دیدنِ فیلم به این صورت با دیگران آدمِ راحتی نیستم خب!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر