۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

"آیریس" رو که یادتون هست؟ همون دخترِ آلمانی که حدودِ ۲ سال پیش همخونه بودیم. گاهی‌ ازش مینوشتم، از عاشق شدنش، پروانه‌هایِ تو شکمش، اون پروانه‌هایی‌ که مردند! خب، بعداز‌ظهری، بهم ایمیل زد رو فیس‌بوک که اگر هستی‌ با هم یه قهوه بخوریم، میخوام باهات حرف بزنم. تو دفترِ مونیک بودم، گفتم وقتم آزاد بشه بهت خبر میدم، یه خرده بعدش تو راهروِ توالت به هم برخوردیم، با یه لبخندِ قشنگ دستِ راستش رو آورد بالا و همزمان با پخش شدنِ خنده تو صورتش دستش رو تو صورتم تکون داد، چشمم خورد به یه حلقه خیلی‌ خیلی‌ ظریف تو انگشتش، گفت طلایِ کاناداست با ۹ تا سنگِ ظریف. گفت که روزِ ۲۴ ژوئن، یعنی‌ روزِ کبک مصادف  با روزِ  Saint-Baptiste که رفته بودند پارک، دوست پسرش زانو زده و ازش درخواست ازدواج کرده! براش خیلی‌ خوشحال شدم، خیلی‌ زیاد.

زمان چه زود می‌گذره، اولین باری که نامزدش رو دیدم، در واقع آورد که به من معرفی‌ کنه، یه روزِ آفتابیِ تابستونی مثلِ همین روزها بود و من فروشگاهِ صنایع دستی‌ شرقی‌ کار می‌کردم، یادمه اون لحظه تو دلم و شب تو خونه بهش گفتم: خدا من رو بکشه با این انتخابهایِ تو! تو به خودت هم نگاه میکنی‌ وقتی‌ کسی‌ رو انتخاب میکنی‌؟ فیزیک و شیمی‌، خونواده، فرهنگ، ال‌، بل، کوفت و زهرمار رو هم در نظر میگیری؟! آخه ازدواج که هدف نمی‌تونه باشه! آرزوش بود که ازدواج کنه و بچه دورگه داشته باشه. چه روزهائی بود.... چه زمان زود می‌گذره!

خیلی‌ خوشحاله و آروم، میگه که بعد از تموم شدنِ درسِ پسره میرن که تو کشورِ اون زندگی کنند. یه کشورِ کوچیک و دور، اون طرفِ استرالیا. خونواده پسره هم تو روستا هستند، و تفاوتِ فرهنگی‌ خیلی‌ زیاده. این یکی‌ دو سالی‌ هم که درسه تموم شده، دنبالِ یه کارِ جدی نگشته، نیمه وقت تو همین دانشکده با استادها کار میکنه، منتظره که کارِ اون تموم بشه. مطمئن هست که تو کشورِ اون شغلِ خوبی‌ رو پیدا خواهد کرد و میگه، بچه هام دورگه های‌ خیلی‌ خوشگل خواهند شد. 


براش خیلی‌ خوشحالم و امیدوارم که این خوشحالی، آرامش و عشق رو تا به آخر در کنارِ مردش داشته باشه و از انتخابش پشیمون نشه، هیچوقت!

واقعا زندگی چیه غیر از همین داشتنِ آرامش و عشق؟!  گاهی‌ که در حالتِ  کلی‌ مقایسه می‌کنم با دخترهایِ ایرانی تو همین سطح و تقریبا با همین شرایط، از خودم می‌پرسم که ما دنبالِ چی‌ هستیم؟! پیشرفت، موفقیت، شهرت، و .....؟!!! زوج‌هایِ خوبِ زیادی رو دیدم که به خاطرِ جاه طلبی و رفتن دنبالِ زندگی‌ِ عالی‌ و خوب، زندگیشون از هم پاشیده شده و .... به اون چه که می‌خواستند رسیدندن ولی‌ آرامش، عشق، همراه بودن و ...، نه!!!
شاید نمی‌دونیم از زندگی‌ چی‌ میخوایم؟! اصلا تعریفِ "زندگی‌" چی‌ هست؟! هدف چیه؟!

هیچ نظری موجود نیست: