۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

این روزها، بدجور بی‌حوصله‌ام. خوشبختانه قرص آهنی که هر شب یه دونه به تجویزِ دکتر میخورم اثر داشته و دیگه از اون خستگی‌، کسلی و بی‌-انرژی‌ای خبری نیست. ولی‌ چی‌ ... یه جورایی بی‌-حوصله‌-ام، الکی‌، خیلی‌ الکی‌ !

هفته پیش باز تعطیلات طولانی بود، یعنی‌ دوشنبه اولِ ژولای به مناسبت تولدِ ملکه الیزابت و روزِ کانادا تعطیل بود. یکشنبه‌ش، بر حسبِ اتفاق و بی‌-هیچ هماهنگی‌، خانوم دائیم و خاله کوچیکه در طولِ روز به من زنگ زدند و کلی‌ دلتنگی‌ و احوالپرسی. خب تا اینجاش خوشحال کننده بود، ولی‌ غروب که شد و رفتم خرید، یهو نگران شدم که نکنه اتفاقی‌ افتاده و این دو تا با هم زنگ زدند.

صبحِ زود به وقتِ ایران به مامان زنگ زدم که خدا رو شکر خوب بودند. حدودِ نیمه شب بود که میخواستم بخوابم که یهو تصمیم گرفتم این ۲ ماه رو برم ایران، نه به عنوانِ تعطیلات، برم اونجا بشینم بنویسم. یه مرور کردم به کارهایی که باید انجام بدم و از اونجایی که مونیک یه باری تو حرفهاش، تاریخِ سفر به مناطقِ شمالی رو سپتامبر تعیین کرده بود،و خودش هم که حداقل یک ماهی‌ نیست و میره سفر،  و همینطور تصاویر SMOS تا ۲ماهِ دیگه در دسترس نیستند من هم این تصمیم رو گرفتم.


حالا قبل از اینکه باهاش صحبت کنم، با مسولِ ساختمون حرف زدم که این دو ماه آپارتمان رو تحویل بدم، دنبالِ بلیتِ مناسب و فکرِ تهیه سوغاتی و .... بودم و مطمئن که با این شرایط مونیک هم قبول میکنه، همه اینها کلی‌ شور و انگیزم رو برده بود بالا. سه‌شنبه مونیک مرخصی بود، بلیطی که سرچ کرده بودم، کلی‌ کشید روش با اینحال من تصمیمم رو گرفته بودم و به دوستانِ نزدیکم هم گفتم. ظهرِ روز ۴شنبه، تو مرکز تحقیقاتِ مناطقِ شمالی‌ دیدمش، همینطور سرپایی قبل از جلسه‌ش با هم حرف زدیم و موضوع رو گفتم که گفت سفرِ تو هفته دومِ ماهِ اوت هست، یعنی‌ حدودِ یک ماهِ دیگه، و تنها هستی‌، تو جلسه امروز تاریخِ دقیقش رو معلوم می‌کنیم، چون باید با هلی‌کوپتر و خونه هماهنگ بشیم. روزِ بعد هم میشل گفت که مونیک ایمیل زده که تاریخِ سفرِ من با اون یکی‌ باشه که همکاری داشته باشیم، این هم از این! 

گاهی‌ فکر می‌کنم زیادی دارم خودم رو لوس می‌کنم، به طورِ متوسط ماهی‌ یه بار سفر میرم، کاری یا غیرِ کاری، در کنارِ درس و تحقیق هم برنامه‌هایِ اجتماعی و شخصیم رو دارم، با این حال تقی‌ به توقی  میخوره چمدون دمِ در که یه سفر برم ایران، انگار همین بغلِ گوشه، یا من درآمدِ آنچنانی دارم، کسی‌ ندونه حالا فکر میکنند اونجا چه خبره، فرش قرمز هم پهن نکردند والله، کسِ خاصی هم غیر از خونواده، فامیل، دوستانِ قدیمی منتظرم نیست ولی‌ خب، فعلا تا الان، خونه برایِ من اونجاست، پیشِ "عزیز و آقاجون".  شاید نگرانیم بیشتر به خاطرِ سنّ و سالشونه، هر چند که خدا رو شکر سالم، خوب و فعالند ولی‌ خب .... بگذریم!

عکس: سفرِ Gaspé, روزی که رفتیم با کشتی رو Saint-Lawrence Golf برایِ دیدنِ وال! فرصت کنم چند تا عکس از اون سفرِ خوب و شاد، اون مناظرِ زیبا، و اون جاده ساحلی میگذارم

هیچ نظری موجود نیست: