۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

امروز مهتاب رو دیدم و حرف زدیم، البته به لطفِ اسکایپ، تصویر شفاف نبود خیلی‌، ولی‌ همون هم خوب بود، چه دلم وا شد. 

چه تصمیمها گرفته بودم برایِ این ۲ ماه ... که برم بشینم تو اون باغِ قدیمی‌، رو اون تختِ چوبیِ کنارِ جوب با صدایِ آبِ روون،صدایِ پرنده‌ها، قارقارِ کلاغ که خوش‌خبرش می‌دونیم و نویدِ مهمون، صدایِ ممتدِ دارکوب بر تنه درخت، بشینم رو اون قالیچه قرمز دستباف که خیلی‌ عمر کرده و پا خورده، تکیه بدم به تنه اون چنارِ قدیمی، کتاب و دفترام رو ولو کنم دورم، گوشیِ سفید تلفن هم کنارشون، هر چند دقیقه هم مامان از پنجرهٔ آشپزخونه نگام کنه و با خوشحالی بگه یعنی‌ واقعا تو، خودتی که اینجا نشستی؟! بعد هم روش رو به آسمون کنه و بگه: خدایا شکرت‌، تازه هی‌ هم با اون  دردِ مزمنِ پاشاز پله‌ها بیاد پایین و یه بار چاییِ تازه دمِ خوشرنگ و عطر بیاره، یه بار میوه دست‌چینِ خوشمزه و خلاصه تا وقتِ ناهار یا وقتِ شام! من هم یه خرده درس، یه خرده کار، یه خرده خوندن، گاهی‌ نوشتن، بیشتر تلفنی با دوست و فامیل حرف زدن و قرارِ دیدن گذاشتن!

بازی تخته نرد با آقاجون،  که : یه دست بزنیم بابا؟! بگم بزنیم. اون تخته نردِ قدیمیش که پره از خاطراتِ خوب و آدمهایِ رفته و مونده، رو بیاره و شروع. برایِ هم کری بخونیم،  با صدایِ خش‌دارِ قشنگش بگه: جفت شیش، چهار و دو و .... تاس‌هایِ کوچیک و خوش دست رو بینِ انگشت‌هایِ کشیده‌ش بچرخونه و با گفتنِ کلش دره بریزه و همون بیاد که میخواد، بازی ادامه داره، کری هم: کاری کنم که چهار سوارِ سرنوشت برات گریه کنند، نه بابا، مهرِ پدری مانع میشه که چهره ت رو غمگین ببینم، میگیم و میگیم تا، کسی‌ که می‌‌بازه می‌خونه: تاس اگر خوش نشیند همه کس نرّاد است! بینِ بازی وقتِ خوبیه برایِ گفتن از ناگفتنی‌ها: آقاجون، یک کسی‌ .... سرش رو می‌آره بالا و با اون نگاهِ نافذ ومهربون از پشتِ عینکش، بهت این حسّ و میده که  یه دنیا اعتبار پشتته، حرفت رو بزن، راهت رو برو و ...

از ساعتِ ۹ و ۱۰ به بعد هم برادرزاده، خواهرزاده‌ها سر و کلشون پیدا میشه،‌ای خدا.... زندگی‌، شادابی، صفا و....

مهسا هم که برگشت ایران و میخواد که بمونه، میگه آدمِ بیرون زندگی‌ کردن نیست، شاید سالهایِ آینده بیاد برایِ ادامه تحصیل ولی‌ حالا نه، میگه تجربه خوبی‌ بود، بزرگ شدم، تغییر کردم، آدمهایِ جاهایِ دیگه رو شناختم و ....

چه برنامه‌ریزی کرده بودم برایِ این دو ماه، تئاترِ و سینما با مهتاب و مریم، کوه و گلگشت با دوستهایِ گروه کوهنوردی، دورِ همی‌‌هایِ فامیلی، دیدنِ بچه‌محلها، دوستهایِ قدیمی‌، شبِ جمعه‌ای قبرستونِ محل، نمازِ عید فطرِ مسجد و دیدن بزرگانِ محل که دیگه به خاطرِ بالابودنِ سنّ کمتر از خونه بیرون میا‌ن مگر به مناسبتی، عمقزی‌ها که نمیدونم چندتاشون الان هستند، و .... 

صد البته که باید کارم رو هم انجام می‌دادم و هفته‌ای یک گزارش برایِ مونیک می‌-فرستادم...

مونیک گفت بعد که از مناطق شمالی‌ برگشتی‌ برو. بهش گفتم نه دیگه فایده نداره، شاید برایِ تعطیلاتِ کریسمس. شبِ یلدا رو اونجام، اگر خدا بخواد، به برادرزاده‌ها گفتم، از حالا قولِ برف‌بازی بهشون دادم، باید همین که از سفر برمی‌گردم بلیطم رو بگیرم که بدونم رفتنیم که به خاطرِ هیچ چیزی تغییر نکنه و اون تاریخ بشه یه مرجع، یه تاریخ که یاد‌آوریش شوق و ذوقِ زندگی‌ رو بالا ببره!

 بعد دوباره برگردم و زمستون اینجا و ادامه زندگی‌ .... 

هیچ نظری موجود نیست: