آخرِ هفته گذشته مهمون داشتم، دوستی که وقتی ایران بود از طریقِ این وبلاگ با هم آشنا شدیم و الان ساکنِ مونترال هست. یه دوستیِ خوب!
یکشنبه دو هفته قبل تو کافه Van Houtte سرِ چارراه نشسته بودم با بهار و خواهرش که مهمون اومده بود، که یه صدایی پشتِ سرم گفت: وای، صدایِ فارسی حرف زدن! برگشتم یه دخترِ نازِ چشم رنگی بود. نشست کنارمون گفت چند روزی هست اومده کبک، هیچ جا رو نمیشناسه، اینجا کار پیدا کرده، و همسرش هم اینجا نیست و .... کمی که حرف زدیم، شماره و ایمیل بهش دادم و از انجمنِ ایرانیها و همینطور فعالیتهاش گفتم که اگر مایله بهش این ارتباط رو بدم. تنهاییها اینجا خیلی بزرگند و عمیق! درسته این همسر داره ولی همسرش یه شهرِ دیگه هست. خلاصه بیشتر که آشنا شدیم، فهمیدم از بچههایِ کوهنوردِ گروهِ آرش هستند.
شنبه هم برنامه پیکنیکِ انجمن بود، که با شوهرش اومدند. با اون، که چند تا دوست مشترک پیدا کردیم، کلا مرامِ بچههایِ کوهنوردی متفاوته. پاراشوتینگ و این حرفها کار میکنه، اصرار میکرد که بیا پاراشوتینگ. تصمیم دارم یه روز برم. روزی رو که هماهنگ کردیم، افطاری دعوتم خونه دوستم که قرارش رو به روزِ دیگهای انداختیم.
این روزها فستیوالِ موسیقی و تابستونیِ کبک هست، که با دوستان همون شبِ بعد از پیکنیک رفتیم، بچهها رو به هم آشنا کردم، دیگه شکل گرفتنِ دوستیها با خودشون و خداشون!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر