۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

تو کافه تریا نشستم، از همون اولِ بعد از ظهر که تازه رسیده بودم به مونیک گفتم میرم کافه تریا مقابلِ تراس می‌شینم کارم رو انجام میدم، اگر کاری بود ایمیل بزن، تا همین الان که ساعت ۱۵:۴۰ هست و نزدیکِ وقتِ قهوه یه کلمه که چه عرض کنم یه حرف هم مربوط به کارم ننوشتم و نخوندم.

از هفته پیش مونیک گفته بود که امروز ساعت ۱۵:۰۰ با رئیسِ دانشکده Yves Bejin یه جلسه در رابطه با کارِ نصبِ دستگاه‌ها در مناطقِ شمالی‌ داریم، و من هم به خاطرِ همین اومدم دانشکده که همون اول که مونیک رو دیدم گفت جلسه به فردا ساعت ۱۴:۰۰ موکول شده! حالا برایِ فردا این ساعت به کیم گفته بودم که برایِ بدرقه پدر مادرش همراهش میرم تا فرودگاه که وقتِ برگشت تنها نباشه!

راستش از صبح منتظرِ تلفن نشستم خونه، تلفن از آزمایشگاه، زنگ نزدند هنوز. انگار نمی‌دونند که انتظار لحظه‌ها رو طولانی و کشدار میکنه، حالا من که هیچ، مامان که اون سرِ دنیاست و هر شب قبل از نیمه شب به وقتِ اونجا تماس می‌-گیره که ببینه چه خبر؟ و جوابِ من که بلافاصله بعد از سلام میگم هنوز زنگ نزدند. آخه همیشه بی‌-خبری که خوش خبری نیست. هر چند که هیچ چیز نباشه، یعنی‌ چیزی که هست که به نظرِم. همون روز رگ و ریشه تمام کلماتی که بهم گفتند رو تو اینترنت درآوردم و علایمی که باید داشته باشه که فعلا من ندارم و میگم اون یه چیزی میتونه کمبودِ آهن باشه یا یه چیزی تو این مایه‌ها. ولی‌ خب به هر حال که باید زنگ بزنند زودتر و جوابِ آزمایش رو بدند. از طرفی‌ فکر می‌کنم که اگر زنگ نزنند یعنی‌ چی‌؟ یعنی‌ هیچ مشکلی‌ نیست؟!! حتما نیست دیگه، در هر صورتش زندگی‌ می‌کنم اونجور که باید!

از صبح هم هوا گرفته و بارون میاد!

پ.ن. عکس رو سرِ ظهری، سرِ راه که میومدم دانشکده گرفتم.


هیچ نظری موجود نیست: