۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

امروز عصر تو لابراتوار بودم، مونیک اومد با کیم کار داشت که هفته دیگه از تزش دفاع میکنه و مامان و باباش هم ۴شنبه بعد از ظهر میرند. سرم به کارم گرم بود که آروم میگه: پروین شب میایی خونه ما؟ نگاش می‌کنم، هنوز جواب ندادم که ادامه میده: اگر برنامه‌ای نداری بیا. به کیم نگاه می‌کنم که لبخند رو لبشه، می‌-فهمم که به اون هم گفته، لبخندی می‌-زنم و میگم باشه، و سرم رو برمی‌-گردونم به کارم. مونیک که میره از کیم می‌پرسم موضوع چیه؟ میگه که صبح بهش ایمیل زده به یه شام به قولِ خودش ساده دعوت کرده. خودش مسئولِ تهیه گوشت و مخلفاتِ باربی‌کیو، نوشیدنیها و دسر، کیم هم سبزیجات و سالاد. من تو فکرِ این بودم که چی‌ ببرم که وقتِ اومدن به خونه یه سر رفتم دفترش و پرسیدم که گفت تو برنج بیار همون‌جا درست کن، که گفتم خونه آماده می‌کنم.

کمتر از یک ساعت و نیم وقت داشتم، دوش گرفتم، پلو زعفرونی با زرشک آماده کردم، چون هوا امشب کمی‌ گرم بود از فرصت استفاده کردم و یکی‌ از اون پیرهن گٔل‌گلی‌‌هایی‌ که برایِ تابستون خریدم رو پوشیدم و خوشگل و ناناز با کیم و خونواده‌ش که اومدند دنبالم رفتم. 

"مارک"،شوهرمونیک، کلنلِ ارتشه. قبلا هم گفتم همه خونواده‌ش ژنرال، آدمیرال و  کلنل و این حرفان، حتی مادرِ ۹۲ ساله‌ش که الان بازنشسته شده. خودش هم سالِ دیگه که ۶۰ سالش تموم میشه بازنشسته میشه. با توجه به شغلش راجع به ایران خوب اطلاعت داره، قبل و بعد از انقلاب، جنگ و حالا. همیشه کلی‌ با هم حرف می‌زنیم، از همه جا، در و دیوار. عاشقِ مونیک هم هست، یعنی‌ این رو آدم با تمامِ وجود وقتی‌ داره ازش حرف میزنه یا نگاش میکنه، می‌فهمه، ضمنِ اینکه خودش هم به خوبی‌ مونیک اعتراف میکنه، به اینکه این زن ذره‌ای بدجنسی و شیشه خورده نداره.
امشب کلی‌ هم من رو تحویل گرفت با کلی‌ تعریف‌هایِ خوب که هر زنی‌ خوشش میاد بشنوه، تازه "سیمون" پسرش هم! مونیک با خنده در توجیهِ تمجید و تعریفِ پسرش میگه که مرده و به خانومها توجه داره، من هم با خنده میگم خیلی‌ هم خوب اتفاقاً، مشکلی‌ نیست.


گفته بودم که دخترِ مونیک کمی‌ مشکل داره، تو حرف زدن کنده و کلا استثنائی هست، ظاهرش این موضوع رو خیلی‌ نشون نمیده. با من و کیم هم خیلی‌ جوره، شاید چون بهش توجه می‌کنیم و با حوصله‌ بهش گوش میدیم. عاشقِ موزیک، سفر و عکس هست. مدرسه استثنائی میره و سالِ دیگه آخرین سالِ تحصیلش هست، چون ۲۱ ساله میشه.
ماهِ آوت گذشته که مدرسه‌ش به مناسبتِ آخرین روزِ دوره تابستونی برنامه داشت، من هم رفته بودم، چون همون شب با مونیک قرارِ سفر داشتیم. اونجا قبل از اومدن،"کمی‌ " به من یه پسری رو نشون داد و گفت که دوست پسرش هست و بعد هم صداش کرد و ما رو به هم معرفی‌ کرد، اون پسر ولی‌ ظاهرش معلوم بود که مشکل داره، نمیدونم چه چیزی ولی‌ یه جوری مثلِ آدمهایی که تو ایران بهشون می‌گفتیم "منگل"! خلاصه موقع خداحافظی همدیگه  رو بوسیدند و لبی دادند و گرفتند جلویِ ما، ناز و خوشگل! یکی‌ دوبار هم که دیدمش همش حرفِ دوست پسرش "فرد" رو میزد، حتی مونیک هم. حالا دیشب همین که رسیدم و دیدمش، با همون آرومی‌ و لکنتی که داره تو حرف زدن گفت که دیگه همدیگه رو نمی‌بینند و بیرون (sorti) نمیرند، فقط دوستِ معمولی هستند، و اون پسر هفته پیش با یه دخترِ دیگه ملاقات کرده و دوست شده، این هم یکی‌ دیگه رو دیده ولی‌ جور نشده. وقتی‌ این حرفها رو میزد، اشک و گریه و زاری، و افسردگی نداشت ولی‌ یه جوری با همون جمله اولش یکی‌ انگار دلِ من رو چنگ میزد، انقدر که دلم سوخت! سخته، حالا اینجا انقدر رابطه‌ها متعارف و مشخصه که حتی جدایی رو هم با همه سختیش به آسونی می‌-پذیرند و بیان میکنند حتی در ظاهر. در واقع برایِ گربه یا سگشون که میمیره و از دست میدند بیشتر غصه دار میشند و نشون میدند!

در کّل شبِ خیلی‌ خوبی‌ بود، یه مهمونی‌ِ فامیلی، صمیمی‌، با صفا و پر مهر!


هیچ نظری موجود نیست: