ساعت از نیمه شب گذشته بود که تصمیم گرفتیم بخوابیم، ذهنم درگیر بود و بیخوابی زده بود به سرم، از طرفی اصلا حسِّ عید و سالِ نوی ندارم. خلاصه، نمیدونم کی خوابم برد که با صدایِ شقایق که میگفت بیدار شو، نیم ساعت دیگه سال تحویل میشه، بیدار شدم ولی نمیتونستم بلند بشم، و تو همون حالِ گیجیِ خواب و بیدار، بلند نشدنم رو توجیه میکردم که بهتره نرم سرِ میز ۷سین، جمع خونوادگی هست!
مگه میشد، هر ۳-۲ دقیقه با صدایِ بلند اعلام میکردند که ۲۰ دقیقه مونده، ۱۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه، و... ۳ دقیقه مونده بود، پریدم و حاضر شدم و رفتم کنارِ میزِ ۷سین پیشِ بقیه که شیک و نونوار منتظرِ سالِ نو بودند.پدربزرگ هم بود، یاد باباجون خدابیامرز افتادم، همونقدر آروم و خوشرو! جالبه که این خونواده نزدیک به ۳۰ سال هست که بیرون از ایرانند و بچهها اینجا بزرگ شدن یکیشون هم اینجا به دنیا اومده ولی اهمیتِ نوروز و رسم و سنتهایِ ایرانی خیلی بالاست.
برادرِ شقایق هم دیشب، دیروقت از مونترال راه افتاده و حدودِ ۳ رسیده بود که سال تحویل روکنارِ خونواده باشه. پدرش، از لایِ قرآن به ما بچهها ۵۰$ نوِی تا نخورده (یادِ آقاجون افتادم) و برادرش هم به من دیوانِ مولانا یا به قولِ خودش "رومی" رو به انگلیسی، باز هم به قولِ خودش زبون اصلی! عیدی دادند .
بعد از صبحانه، ساعت ۸:۴۵، شقایق و برادرش من رو رسوندند به محلِ کنفرانس. یه روز سرد، خیلی سرد ولی آفتابی!
۲ نظر:
سلام
سال خوش و خرّمی داشته باشی!
سیزده بدر کجا رفتین؟ غذا چی پختین؟ تاب انداختین رو درختا یا نه؟ وسطی بازی کردین؟ سبزه گره زدین؟
سلام، مرسی از محبتتون.
امیدوارم که شما هم سالِ خیلی خوب و شادی همراه با سلامتی و موفقیت داشته باشی.
سیزدهبدر که بدون سبزه گره زدن سر نمیشه!(-;
ارسال یک نظر