۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه


صبحِ شنبه ۲۷  اکتبر ساعتِ حدودِ ۸ از دانشگاه لاوال راه افتادیم به مقصدِ پارکِ   Massif du sud.

سرپرستِ این برنامه لیزا بود، دخترِ با‌حالیه، ظریف و کوچولو، یه فمینیست و فعالِ اجتماعیِ کاردرست، پر از انرژی، پر حرف و پر سرصدا! برنامه‌هایی‌ هم که می‌گذاره عموما متوسط هستند از نظرِ درجه سختی، من فعلا این رو ترجیح میدم.

 ۳ تا ماشینیم، ۱۳ نفر، تو ماشینی که من هستم، یکی‌ از باسک، یکی‌ دیگه از سوییس و خودِ لیزا که راننده هست و کبکی.۹:۳۰ از ابتدایِ مسیرِ جنگلی‌ تو پارک راه افتادیم، و خب با هر از گاهی‌ ایستادن ظهر رسیدیم "قله شکلات" (Mont Chocolat)  و ناهار رو اونجا خوردیم.
 تو مسیر خیلی‌ گرم بود، و من سری به سری لباس سبک می‌کردم، با اینحال، مثلِ وقتی‌ که از زیرِ دوشِ آب‌گرم اومده باشم، آب از موهام می‌چکید، همینطور داشتم فکر می‌کردم که اینجور که پیش بره با لباس زیر میرسم سرِ قله، یه جایی‌ ایستاده بودیم که یک آقایِ فرانسوی که خانومش (کریستین، استادِ دانشگاه لاوال) تایوانی هست برگشت و بلند گفت که: اینجور پیش بره، پروین با سینه بند (soutien gorge) می‌رسه به قله!!!

 همه خندیدند، خودم هم گفتم الان داشتم به این فکر می‌کردم که تا برسم بالا یه استریپ‌تیزِ کامل کردم!! خب والله آدم چه میدونه، از صبح که راه میفتی تا شب، بارون میاد، برف میگیره جایی‌ از مسیر، هوا هم که سرد هست، باد شدید هم هست گاهی‌، با لباس گرم و مجهز میری، یواش یواش سبک میکنی‌ دیگه! 



یادمه  اون موقع‌ها سالهایِ نوجوونی و جوون‌تر که بودم کسی‌ اسم از این چیز‌ها می اورد خجالتی میکشیدم که نگو!خجالت می‌کشیدم خیلی‌ از شنیدنش، گفتنش! البته بیشتر از این کلمه "کرست" که  قدیمیها می‌گفتند، مامان هنوز هم میگه، هنوز هم بدم میاد از شنیدن و گفتنش! soutien gorge یا سوتین، فرانسوی هست و از فعلِ Soutenir (ساپورت) میاد و خوش‌آهنگ هم هست، شیکه یه جورایی تلفظش حتی!

 مسیر بعد از این رو داشتم مرور می‌کردم چیز‌هایِ ساده‌ای رو که تو یه زمانهایی  خیلی‌ خجالت می‌کشیدم از شنیدنشون، گفتنشون، سرخ میشدم حتی... همه چیز نسبیه، بستگی داره به زمان، مکان، سنّ و سال و... ، خب البته تو اون سنّ و سال طبیعی هم بود این عکس‌العمل شاید!
 سرِظهر که سرِ قلهٔ شکلات بودیم، سرد بود خیلی‌ و باد هم میومد. زمستونها این منطقه، مسیرِ اسکی هست و پیست‌های ِ خوبی‌ داره، صبحِ عیدِ سالِ ۸۹ رو من رو همین قله بودم... یادش به خیر، زمانی‌ که انقدر زود می‌گذره.




  خیلی‌ به موقع برگشتیم، ساعت ۵ عصر ورزشگاهِ دانشگاه بودیم، حِسابمون رو کردیم، من هم شام دعوت بودم خونه یه زوجِ جوانِ ایرانی، اومدم آماده شدم و شب رفتم اونجا تا برسم خونه دیروقت بود، بارون هم میباره.

 






۴ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

حض نمودیم از دیدن عکسا. :)

روزهای پروین گفت...

چه خوب (-:

خاتون بانو گفت...

سلام خانوم.
آره منم یادمه یه زمانی خیلی خجالت میکشیدم حتی با مامانم هم چنین حرفی بزنم. خیلی به سن و موقعیت بستگی داره. و عکس ها عالین. ممنون که اینهمه حظ بصری (اگه درست نوشته باشم) ایجاد میکنین واسمون با این عکسا.

روزهای پروین گفت...

سلام خاتون، خواهش می‌کنم، خوبه که خوشتون میاد، طبیعت همیشه زیباست حتی اگر با دوربینِ یه عکاسِ غیرِ حرفه‌ای مثلِ من ثبت بشه (-: