۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

فرودگاهِ مونترال هستم!
راستش، از اونجا که اکثرِ اوقات تو مقصد کسی‌ منتظرم نیست، فرقی‌ نمیکنه فرودگاه باشه، ایستگاهِ قطار یا ترمینالِ اتوبوس، مخصوصاً از جلویِ خدمه نارنجی پوش، گاهی‌ سبزِ فسفری یا گاهی‌ زرد پوش و کارمندها رد میشم که با لبخند به مسافرین خوش‌آمد میگند، خودم با نیشِ باز یه سلام و شب‌به خیرِ گرمی‌ میکنم که نگو، انگار که اونها منتظرِ منند، اونها وظیفه‌شونه که بخندند، حتی اگر از خستگی‌ و غم دارند میمیرند ولی‌ من به خودم می‌گیرم فکر می‌کنم با من بهتر و گرمتر خندیدند و خوش‌آمد گفتند،، اینجوری حسِّ استقبالِ گرم رو دارم و با روحیه خوب و عالی‌ میرسم خونه!!!

سفر خوب بود، کوتاه و مفید!
 امروز عصر برگشتیم و دیگه برایِ بقیه کنفرانس نموندیم، فردا مراسمِ فارغ‌التحصیلیِ دانشگاه هست و مونیک حتما باید باشه. قرار بود من بمونم و با دخترها با ماشین برگردم که در آخرین لحظه‌ها مونیک نظرش عوض شد و با هم برگشتیم.

دوست داشتم که با ماشین برگردم، درسته که ۹ تا ۱۰ ساعت راه بود، ولی‌ جاده بهشتی‌ بود، بعضی‌ جاها ۲طبقه میشد و همه جا رنگی‌، زرد، قرمز، نارنجی گاهی‌ کاج‌هایِ سبز، جاده کوهستانی، جنگلی‌ و مسیرِ پیستهایِ اسکی! مسیر زیبا بود، گاهی‌ آفتابی، گاهی‌ بارون و گاهی سیل، طوری که مثلِ یک رود به پهنایِ شیشه جلویِ ماشین آب جاری بود، و برف‌پاک کنهایِ بیچاره... کاش میشد یه شعر در موردشون گفت!

اگر میموندم میرفتم دهکدهِ بومی Cree‌ها وهمینطورمعدنِ قدیمی‌ِ  (Abitibi8innik) که جزوِ برنامه‌هایِ کنفرانس بود رو میدیدم. اینطوری دو روز زودتر میرسم خونه و باید برگردم به کارِ مینی‌ پروژه، تز‌ و مقاله و ... اوخ!

این سفر و این کارهام انجام شد!

امروز عصر ارائه داشتم، دیشب آخر شب مونیک فرصت کرد نگاهی به پاورپوینت بندازه و صبح گفت که طوری کارت رو ارائه بده مثلِ اینکه میخوای پروژه رو برایِ مامانت تعریف کنی‌، تکنیکی‌ نیست بیشتر اجتماعی هست. خب من هم قصه گفتم اون بالا که بودم،  قصّه‌گوئیم بد نیست، ولی‌ خیلی‌ زیاد بود، کار زیاده، موضوع برای تعریف زیاده. یک استادِ دانشگاه مونترال که امروز ظهربه عنوانِ سخنرانِ مهمان سخنرانی کرد و سوژه صحبتش در موردِ صنعت  توریسم در اون منطقه بود، خیلی‌ هم خوب و با انرژی حرف میزد، از کارِ من خوشش اومد و گفت هر چند تکنیکی‌ چیزی نفهمیدم ولی‌ جالب بود، تا بخوایید هم عکسهایِ خوشگل ضمیمه و زمینه اسلاید‌ها کرده بودم. خب این هم از این.

 صبح که بیدار شدیم، پرده رو که زدیم کنار بیرون پوشیده از برف بود، می‌بارید، تمامِ روز بارید. اولین برفِ زمستونی...

امروزظهر یه ایمیلِ نیم‌خطی‌ داشتم از یکی‌ از این پسر‌خاله کوچیک‌ها، بنده خدا فکر کنم تا مدتی دور و برِ صفحه من آفتابی نشه، ظاهراً یه نیم خط با کلی‌ احساس به دوست‌دخترش میخواسته بزنه و از اونجا که حرفِ اولِ اسمش مثل من بوده فکر کنم اشتباهی برایِ من فرستاده، اگر بفهمه که ...
به رویِ خودم نیاوردم، ولی‌ اگر طرف اونی که من فکر می‌کنم باشه خب خوش‌سلیقه هم هست به همون اندازه خوشتیپیِ خودش!

بالاخره دیروز از رادیولوژی زنگ زدند و من تو سالنِ کنفرانس بودم پیغام گذاشتند تماس بگیرم برایِ وقتِ سونوگرافی، زحمت کشیدند واقعا!!! اوایل فوریه، موقع اون دردهایِ شدید که رفته بودم دکتر، شاید تا حالا مرده باشم، واقعا!

سابقه نداره که تو  قرعه‌کشی‌ چیزی برنده بشم ولی‌ امروز ظهر یه تابلویِ شعر از یک شاعرInuu به اسمِ Rita Mestokosho برنده شدم، شعرِ قشنگی راجع به مناطقِ شمالی‌، متنِ فرانسه‌ش رو انتخاب کردم، زبانِ احساس و بسیار لطیف...

خب من دیگه رسیدم کبک، خسته هستم خیلی‌، و فردا از بعد از ظهر دوباره شروع می‌کنم به کار، نیمروز استراحت کافیست! نه، ولی‌ وقت کمه....

۲ نظر:

خاتون بانو گفت...

سلام پروین جان.
همیشه پرانرژی باشی مثل حال و هوای این چند خط نوشته.

روزهای پروین گفت...

سلام خاتون، ممنونم، شاد و تندرست باشی‌ عزیزم (-: