۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

همین که نشستم رو صندلی و پام رو دراز کردم تا آروم آروم صندلی بخوابه، می‌پرسه: با فر سوزوندی؟! با تعجب نگاش می‌کنم، داره ماسکش رو صورتش جا‌به‌جا میکنه با ابرو اشاره میکنه به جایِ سوختگی رو دستم، می‌خندم و میگم آره. میگه کیک درست کردی؟ یا ... که میگم نه، نون... ولی‌ نمیگم که نون درست نکردم، نون داغ می‌کردم، برایِ بوش ...

تو نگاهِ اول، به نظر میاد یه باره سوخته ولی‌ تو نگاهِ دوم تفاوتِ رنگ و تازگی گوشه زخم و گاهی‌ هم خون خشک شده گوشهِ راست زخم وسطی میگه که یه باره نبوده...

 چهار‌پنج ماهی‌ میشه که اولی‌ شده، مهمون داشتم و چند تا غذا تو فر گذاشتم، همه اون غذاها آماده شد و با همین دست‌هایِ نازنین از فر در‌آوردم و هیچ اتفاقی‌ نیفتاد، نون‌ها رو آخر از همه داغ کردم برایِ میرزا‌قاسمی، وقتِ بیرون آوردنشون، یه جیزززز و آخخخخِ آروم و گوشهِ لبی که گاز گرفتم، صدام در نیومد، مهمونها که رفتند، قبل از خواب، مسواک که میزدم تو آینه چشمم بهش افتاد یه تاول خوشگل با کادرِ قرمزِ دورش و سوزش خفیف، نزدیکِ مچِ دست... طول کشید تا خوب بشه، کمی‌ عمیق بود، می‌خارید، می‌خاریدم خون میزد بیرون، مدتی‌ با باند بستمش، با هر دوشی که میگرفتم پوستش ورمیومد، پوست رو می‌کندم خون میومد و... تا یواش یواش بهتر شد دیگه وقتی‌می‌خاروندم خون نمیومد، همون روز‌ها بود یه صبحونه یکشنبه صبح و نونِ داغ و بویِ خوشش و... اونی که بالاتره، نزدیکتره به آرنج  پیش اومد، دو‌سه ماهی‌ میشه و این اواخر این وسطی...

خودم هم سربسرشون میگذارم، از بچگی‌ با زخم وررفتن و بازی کردن رو دوست داشتم، مخصوصاً وقتی‌ در حالِ خوب شدنه، وقتی‌ که پوستش کمی‌ خشک میشه، آروم آروم بلندش می‌کنم، همیشه هم گول میخورم و فکر می‌کنم کاملا خشک شده ولی‌ نه، می‌رسه به گوشه دیگه، به اون سرِ زخم که تازه‌ تره و پوست چسبیده ولی‌ نمیشه که کار رو نیمه کاره گذاشت!!! از دندون‌ها کمک میگیرم و آروم پوست رو میکّنم، می‌سوزه و خون راه می‌افته... همین دیگه، این داستان ادامه داره و حاصلش این اثر هنری شده که با هیچ چیز نمیشه پنهونش کرد و حتی با دستبند و زلم زیمبو هم نمیشه حواس‌ها رو ازش پرت کرد... زمستون هم نیست که بره زیرِ آستینِ بلندِ لباس!

خودش سوژه‌ای شده برایِ باز کردن سرِ صحبت....نه‌که کارِ خوبه، این جمله رو هم هر بار میگم که  یه بچه چند ماهه هم وقتی‌ دستش یه بار میخوره به استکانِ چای و می‌سوزه بهش میگن: جیزه، جیز... دیگه تا عمر داره یادش هست که دست نزنه به استکان چائی داغ ولی‌ من، نمیدونم چطور شده که اینجور شده؟!!
هیچ چیز جز اینکه هر بار به جایِ اینکه سینی رو بکشم جلو دستم رو می‌برم تا ته تو فر‌!

۷ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

وای جمله ی آخرت خداست. :))))))

روزهای پروین گفت...

(-:

س گفت...

vaaaaaaaay delam rish shod nakon in karha ro dige, ye pomaadi chizi mizadi roosh cherk kone chi, khob movazeb baash :(

روزهای پروین گفت...

چشم دیگه نمی‌کنم. (-:
پماد که زدم، خیالت راحت (-:

آ گفت...

دختر جون مواظب خودت باش!
ولی اگه خودت نگی‌ کسی‌ باورش نمیشه که دستتو در سه‌ مرحله سوزوندی. ;)

بانوی معبد سوخته گفت...

پروین جون بنویس خواهر. هی میام میبینم غیبت داری. بدو بدو!

روزهای پروین گفت...

به زودی چند تا پستِ متوالی میگذارم بانو از سفری که بودم این دو هفته گذشته و بدو‌بدو‌هایِ روز‌هایِ قبلش ... (-: