جمعه قبل از ظهر خونه کار میکردم و تصمیم داشتم بعد از ناهار برم
دانشکده. از روزِ قبل هم خسته، دلتنگ و بیحوصله بودم، از
طرفی، فکرم درگیرِ ارائه پروژه و کنفرانس بود، هنوز منتظرم که تصاویری که خواستیم رو برامون بفرستند. در اوجِ کسالت و
بیحوصلگی زنگ زدم خونه، همه دورِ هم بودند و مثلِ همیشه با همه از
آقاجون تا رستا حرف زدم، دلشوره و نگرانیم رو هم به برادربزرگه و وسطی غر زدم. حالم بهتر شد ولی بیشتر هواییِ خونه و بودن تو خونواده شدم. تو
راهِ رفتن به دانشکده، یه دفعه تصمیم گرفتم یه سربه صندوق پستی بزنم، مسیرم
رو عوض کردم و رفتم دم درِ ورودیِ رو به خیابون.
از صبح ۱۰ بار میلباکسهام رو چک کرده بودم به امیدِ اینکه شاید کسی یه ایمیلِ احوالپرسی زده باشه، بدون هیچ دلیلی، حالا ابرازِ دلتنگی و عاشقونه، پیشکش، بماند...ولی هیچ خبری نبود، ایمیل بود ولی اینجوری نبود. و حالا ...اصلا انتظار نداشتم، بس که فقط ازاین صندوقهایِ پست یا فاکتور در میاد یا برگههایِ تبلیغاتی... ولی این بار یه بسته پستی که آدرسِ فرستنده به فارسی بود! یعنی حالم عوض نشد، به همین سادگی! ظاهرِ بسته نشون میداد که باید کتاب باشه. رسیدم دفترم تو دانشکده و بسته رو باز کردم، بله: "سرزمینِ نوچ"!
دوستِ عزیزی که کتاب رو برام فرستاده، در جریانه که به برگشت و نموندن اینجا هم فکر میکنم، با خطِ خوش برام نوشته:
"برایِ پروین عزیز
خانم دکتری که برای پیدا کردن "سرزمین نوچ"اش حتی تا قطبِ شمال هم رفت. تا اون بالای زمین!
به پنگوئنها سلام برسون
تهران/ خرداد/۹۱"
تو این عکس، ماریون، همگروهیِ فرانسویم مشغولِ دیدنِ کتابه! براش جالبه کتابی که از راست به چپ شروع میشه و خوندنِ هم از راست به چپه. میگه اولین باره که همچنین چیزی میبینم! نوشته رو نشونم میده و میپرسه چقدر وقت میگیره که این متن رو بنویسید؟ چطوری مینویسی؟ اسمش رو به همراهِ چند تا کلمه دیگه مینویسم خوشش میاد، کتاب رو ورق میزنه، میگه: woww پروین، بعضی کلمات رو میتونم بخونم و میخنده! تعجب میکنم اشاره میکنه به کلماتِ انگلیسی، هنوزخودم کتاب رو ندیدم، انقدر براش جالب بود و مشغولِ نگاه کردن که ازش چند تا عکس گرفتم و اجازه اینکه یک دونهاش رو اینجا بگذارم، موافقت کرد.
خیلی کار داشتم، رفتم دفترِ جیمی که نبود و من فراموش کرده بودم که این دوسه ماهِ تابستون رو، کارمندها، از بعدازظهرِ جمعه تعطیلند. برگشتم پایین، وسوسه خوندنِ کتاب نگذاشت که کار بکنم، نشستم پاش یه نفس خوندم تا صفحه ۲۰۰، کتابِ خوشخونیه. کسانی که با نثر و مضامینِ وبلاگِ "از پشت یکسوم" آشنان و میپسندند، مطمئنا این کتاب رو هم دوست خواهند داشت. حتی کسانی هم که با این وبلاگ و نثر آشنا نیستندهمینطور! شنبه عصر"رضوان" که دراز کشیده بود رو کاناپه تا قبل از اینکه آماده بشیم برایِ رفتن به فستیوال تابستونیِ کبک، یه سره ۸ فصل رو خوند، اون صحنه تو فرودگاه رو میگفت: ای وای این که منم، خودِ خودِ من (آرش رو میگفت) ...گاهی بلند خندید، گاهی نظر داد، کلی نظر داد، نظرِ خوب و منطقی، که بعضی هاش به نظرِ من هم نزدیک بود.
شب مهمون داشتم و تا بعد از رفتنشون فرصت نشد که بقیه داستان رو بخونم. به آخرِ قصه که رسیدم، دلم یه جور تلخی برایِ آرش سوخت، بدجور غریب و بیکس بود .... این اولین حسم بود وقتی کتاب رو بستم. شاید چون مریض بود و آدمِ مریض یه جورایی ناتوانه، باید باهاش مدارا کرد تا تو شرایطِ بهتر تصمیم گرفت.
بعد شروع کردم به نوشتن، حتی غلطهایِ املایی (تایپی) رو که بر این باورم که به خاطرِ زمانِ کم و شتابی که کردند به نمایشگاه برسونند پیش اومده که خب طبیعی هم هست برایِ خیلی از کتابها در چاپ اول پیش میاد. با توجه به اینکه سالها خواننده قدیمیِ وبلاگِ "از پشت یکسوم" بودم، این کتاب رو به عنوانِ داستانی که برگرفته از زندگیِ نویسنده یا آقایِ "از پشت یکسوم" هست، خوندم، مطمئناً ۱۰۰% نه. حالا ممکنه خودِ ایشون بر این باور نباشند و بگند که این داستان براساسِ تجربهشون نوشته شده. به هر حال، زندگیِ هر آدمی، خودش یه داستانه، با فراز و نشیبهایِ متفاوت که شاید کسی اون رو ندونه و یا شاید برایِ خیلی ها قابلِ درک نباشه... و خب ممکنه به قضاوت هم گذاشته بشه، که مهم نیست، مهم خودِ زندگیه ...به همین دلیل من اون نوشته رو برایِ خودم نگه داشتم.
به جایِ انتقاد، یکی دو تا پیشنهاد دارم برایِ آقای نویسنده، یک اینکه: میشه مثلِ مهندس "جلالِ آریان"، شخصیتِ ثابتِ کتابهایِ مرحوم"اسماعیل فصیح" که بنا به روایتی برگرفته از شخصیتِ خودش بوده (که من هم خیلی دوستش دارم)، "آرش نیکمنش" هم بشه شخصیتِ ثابتِ داستانهایِ آقایِ نویسنده. ایشون هم کلی سوژه دارند برایِ تعریف مثل داستانهایِ مربوط به نمایشگاهِ سالانه کتاب، فیلم و تئاتر، سفرهایِ مختلف، سهنقطهها و یا حتی چیزی که این اواخر نوشتند داستانِ "...همین هواپیماهای دور و نزدیک. به همین طیارههایی که یا ما رو با خودشون میبرند، یا کسی رو با خودشون میآرن که بتونیم همینجا، این پایین، جایی نزدیکِ قاصدکها، کنار آشیونهی پرستوها دل خوش باشیم. جایی همین حوالی، بشینیم روی تختی چوبی، کنار باغچهای پُر از شببو و یاس و پیچ امینالدوله تا شبی مهتابی بشماریم همهی با هم بودنهای، شاید فردامون رو.".
با توجه به قلمِ شیوا وطنزِ ظریفی که ایشون در بیان خاطرات و موضوعاتِ مختلف دارند مطمئناً داستانهاشون هم خوندنی و پرطرفدار خواهند بود.
دوم اینکه، ظاهراً ایشون انتقادپذیرند و به بهتر بودن و پیشرفتِ کارشون اهمیت میدند، گواهش همین ایجاد وبلاگِ "سرزمین نوچ" و جمعآوریِ نظرهایِ مخالف و موافقِ خوانندهها. بهتره به انتقادِ کسانی که مثلِ خودشون صریح، بیرودروایسی و گاهی تند کتاب، تأتر و فیلمی رو نقد می کنند اهمیت بدند و خوبیش اینه که همه اینها به ایشون کمک میکنه در بهبودِ کارهایِ بعدی. تو این زمینه من نظرم به نقدِ آقای "شراگیم زند" نزدیک بود، هر چند که ایشون این پستشون رو پاک کردند.
آخرین جمله اینکه ، من این کتاب رو با همه خوبیها و نقدهای وارده بهش دوست داشتم و به نظرم خوندنی هست. خیلی وقت بود که کتابِ داستانِ فارسی رو یک سره نخونده بودم و حتی گاهی نیمهکاره گذاشته بودم، حتی کتابهایی که جایزه بردند و بهترین کتابِ سال شدند. مثلا کتابهایِ "نگران نباش، مهسا محبعلی" یا "شب ممکن، محمدحسن شهسواری" که به امضایِ همین دوست دارم، تا نیمه بیشتر نخوندم! سخت میشه کتاب یا نوشتهای رو نخونم ولی نتونستم با خیلی از این داستانها ارتباط برقرار کنم ولی فضا و آدمهایِ کتاب "سرزمین نوچ" انقدر آشنان که راحت میشه به تصویرشون کشید، شاید برایِ ما که بیرون از ایرانیم هم بیشتر چون مثلِ این آدمها رو زیاد دیدیم و نمونه این زندگیها روهم. در واقع این کتاب با همه محاسن و معایبش، به راحتی با خواننده ارتباط برقرار میکنه!
خب، نقدِ خودِ داستان از نظرِ من هم برایِ خودم بمونه بهتره...(-:
از صبح ۱۰ بار میلباکسهام رو چک کرده بودم به امیدِ اینکه شاید کسی یه ایمیلِ احوالپرسی زده باشه، بدون هیچ دلیلی، حالا ابرازِ دلتنگی و عاشقونه، پیشکش، بماند...ولی هیچ خبری نبود، ایمیل بود ولی اینجوری نبود. و حالا ...اصلا انتظار نداشتم، بس که فقط ازاین صندوقهایِ پست یا فاکتور در میاد یا برگههایِ تبلیغاتی... ولی این بار یه بسته پستی که آدرسِ فرستنده به فارسی بود! یعنی حالم عوض نشد، به همین سادگی! ظاهرِ بسته نشون میداد که باید کتاب باشه. رسیدم دفترم تو دانشکده و بسته رو باز کردم، بله: "سرزمینِ نوچ"!
دوستِ عزیزی که کتاب رو برام فرستاده، در جریانه که به برگشت و نموندن اینجا هم فکر میکنم، با خطِ خوش برام نوشته:
"برایِ پروین عزیز
خانم دکتری که برای پیدا کردن "سرزمین نوچ"اش حتی تا قطبِ شمال هم رفت. تا اون بالای زمین!
به پنگوئنها سلام برسون
تهران/ خرداد/۹۱"
تو این عکس، ماریون، همگروهیِ فرانسویم مشغولِ دیدنِ کتابه! براش جالبه کتابی که از راست به چپ شروع میشه و خوندنِ هم از راست به چپه. میگه اولین باره که همچنین چیزی میبینم! نوشته رو نشونم میده و میپرسه چقدر وقت میگیره که این متن رو بنویسید؟ چطوری مینویسی؟ اسمش رو به همراهِ چند تا کلمه دیگه مینویسم خوشش میاد، کتاب رو ورق میزنه، میگه: woww پروین، بعضی کلمات رو میتونم بخونم و میخنده! تعجب میکنم اشاره میکنه به کلماتِ انگلیسی، هنوزخودم کتاب رو ندیدم، انقدر براش جالب بود و مشغولِ نگاه کردن که ازش چند تا عکس گرفتم و اجازه اینکه یک دونهاش رو اینجا بگذارم، موافقت کرد.
خیلی کار داشتم، رفتم دفترِ جیمی که نبود و من فراموش کرده بودم که این دوسه ماهِ تابستون رو، کارمندها، از بعدازظهرِ جمعه تعطیلند. برگشتم پایین، وسوسه خوندنِ کتاب نگذاشت که کار بکنم، نشستم پاش یه نفس خوندم تا صفحه ۲۰۰، کتابِ خوشخونیه. کسانی که با نثر و مضامینِ وبلاگِ "از پشت یکسوم" آشنان و میپسندند، مطمئنا این کتاب رو هم دوست خواهند داشت. حتی کسانی هم که با این وبلاگ و نثر آشنا نیستندهمینطور! شنبه عصر"رضوان" که دراز کشیده بود رو کاناپه تا قبل از اینکه آماده بشیم برایِ رفتن به فستیوال تابستونیِ کبک، یه سره ۸ فصل رو خوند، اون صحنه تو فرودگاه رو میگفت: ای وای این که منم، خودِ خودِ من (آرش رو میگفت) ...گاهی بلند خندید، گاهی نظر داد، کلی نظر داد، نظرِ خوب و منطقی، که بعضی هاش به نظرِ من هم نزدیک بود.
شب مهمون داشتم و تا بعد از رفتنشون فرصت نشد که بقیه داستان رو بخونم. به آخرِ قصه که رسیدم، دلم یه جور تلخی برایِ آرش سوخت، بدجور غریب و بیکس بود .... این اولین حسم بود وقتی کتاب رو بستم. شاید چون مریض بود و آدمِ مریض یه جورایی ناتوانه، باید باهاش مدارا کرد تا تو شرایطِ بهتر تصمیم گرفت.
بعد شروع کردم به نوشتن، حتی غلطهایِ املایی (تایپی) رو که بر این باورم که به خاطرِ زمانِ کم و شتابی که کردند به نمایشگاه برسونند پیش اومده که خب طبیعی هم هست برایِ خیلی از کتابها در چاپ اول پیش میاد. با توجه به اینکه سالها خواننده قدیمیِ وبلاگِ "از پشت یکسوم" بودم، این کتاب رو به عنوانِ داستانی که برگرفته از زندگیِ نویسنده یا آقایِ "از پشت یکسوم" هست، خوندم، مطمئناً ۱۰۰% نه. حالا ممکنه خودِ ایشون بر این باور نباشند و بگند که این داستان براساسِ تجربهشون نوشته شده. به هر حال، زندگیِ هر آدمی، خودش یه داستانه، با فراز و نشیبهایِ متفاوت که شاید کسی اون رو ندونه و یا شاید برایِ خیلی ها قابلِ درک نباشه... و خب ممکنه به قضاوت هم گذاشته بشه، که مهم نیست، مهم خودِ زندگیه ...به همین دلیل من اون نوشته رو برایِ خودم نگه داشتم.
به جایِ انتقاد، یکی دو تا پیشنهاد دارم برایِ آقای نویسنده، یک اینکه: میشه مثلِ مهندس "جلالِ آریان"، شخصیتِ ثابتِ کتابهایِ مرحوم"اسماعیل فصیح" که بنا به روایتی برگرفته از شخصیتِ خودش بوده (که من هم خیلی دوستش دارم)، "آرش نیکمنش" هم بشه شخصیتِ ثابتِ داستانهایِ آقایِ نویسنده. ایشون هم کلی سوژه دارند برایِ تعریف مثل داستانهایِ مربوط به نمایشگاهِ سالانه کتاب، فیلم و تئاتر، سفرهایِ مختلف، سهنقطهها و یا حتی چیزی که این اواخر نوشتند داستانِ "...همین هواپیماهای دور و نزدیک. به همین طیارههایی که یا ما رو با خودشون میبرند، یا کسی رو با خودشون میآرن که بتونیم همینجا، این پایین، جایی نزدیکِ قاصدکها، کنار آشیونهی پرستوها دل خوش باشیم. جایی همین حوالی، بشینیم روی تختی چوبی، کنار باغچهای پُر از شببو و یاس و پیچ امینالدوله تا شبی مهتابی بشماریم همهی با هم بودنهای، شاید فردامون رو.".
با توجه به قلمِ شیوا وطنزِ ظریفی که ایشون در بیان خاطرات و موضوعاتِ مختلف دارند مطمئناً داستانهاشون هم خوندنی و پرطرفدار خواهند بود.
دوم اینکه، ظاهراً ایشون انتقادپذیرند و به بهتر بودن و پیشرفتِ کارشون اهمیت میدند، گواهش همین ایجاد وبلاگِ "سرزمین نوچ" و جمعآوریِ نظرهایِ مخالف و موافقِ خوانندهها. بهتره به انتقادِ کسانی که مثلِ خودشون صریح، بیرودروایسی و گاهی تند کتاب، تأتر و فیلمی رو نقد می کنند اهمیت بدند و خوبیش اینه که همه اینها به ایشون کمک میکنه در بهبودِ کارهایِ بعدی. تو این زمینه من نظرم به نقدِ آقای "شراگیم زند" نزدیک بود، هر چند که ایشون این پستشون رو پاک کردند.
آخرین جمله اینکه ، من این کتاب رو با همه خوبیها و نقدهای وارده بهش دوست داشتم و به نظرم خوندنی هست. خیلی وقت بود که کتابِ داستانِ فارسی رو یک سره نخونده بودم و حتی گاهی نیمهکاره گذاشته بودم، حتی کتابهایی که جایزه بردند و بهترین کتابِ سال شدند. مثلا کتابهایِ "نگران نباش، مهسا محبعلی" یا "شب ممکن، محمدحسن شهسواری" که به امضایِ همین دوست دارم، تا نیمه بیشتر نخوندم! سخت میشه کتاب یا نوشتهای رو نخونم ولی نتونستم با خیلی از این داستانها ارتباط برقرار کنم ولی فضا و آدمهایِ کتاب "سرزمین نوچ" انقدر آشنان که راحت میشه به تصویرشون کشید، شاید برایِ ما که بیرون از ایرانیم هم بیشتر چون مثلِ این آدمها رو زیاد دیدیم و نمونه این زندگیها روهم. در واقع این کتاب با همه محاسن و معایبش، به راحتی با خواننده ارتباط برقرار میکنه!
خب، نقدِ خودِ داستان از نظرِ من هم برایِ خودم بمونه بهتره...(-:
۲ نظر:
ميگم حالا ما بايد بريم يقه كيوان رو بگيريم پارتي بازي كرده كتاب رو براي شما امضا شده فرستاده ااااااايييي ما اعتراض داريم:))) اون نوشته اول كتاب ( براي خانم دكتري....) لحن خود كيوانه ! ديگه من باهاش قهرم
حالا گذشته از شوخي نميدونم چرا من دلم براي صنم بيشتر سوخت تا ارش فكر كنم بايد يه بار ديگه داستان رو بخونم حس ميكنم صنم بيشتر مغبون واقع شده .
کتاب رو دوستی فرستاده که کتابهایِ خوبِ این سالها رو تقریبا از ایشون من دارم. (-:
به کیوان اعتراض نکن و باهاش قهر نباش .... هستند دوستانی از ایران که با این لحن با من صحبت میکنند، با عنوان خانم دکتر!!! هر چقدر هم که من صدا کردن با عنوان و لقب رو دوست نداشته باشم. (-:
ولی من این حسّ مغبون شدن رو نسبت به صنم ندارم، تنهایی برایِ اون هم بوده ولی به نظر نمیاد که اذیتش کرده باشه، مثلِ خیلی از خانومها، سریع با شرایطِ محیطِ جدید سازگار شده... کاش میشد این داستان رو از طرفِ اون هم شنید(-:
ارسال یک نظر