دوشنبه شب اومدم اینجا بنویسم که من الان آمادهام که یکی دعوتم کنه به یه جشنِ
عروسی، یا نه به دیسکو یا شاید بهتر یه قرارِ آشنائی و
یا یه چیزی تو این مایهها که....
راستش، دوشنبه تعطیل بود، فردایِ روزِ ملیِ کبک و من هم که خونه و طبقِ معمولِ این روزها مشغولِ کار، از صبح هم هوا گرفته و ابری بود، ساعت ۲:۳۰-۲ بود که از همون سالن آرایش زنگ زدند که پروین من یادم نبوده که شما امروز وقت دارید و بهتون قول دادم که سگم رو نیارم، راستش این سگ زندگیِ منه و نمیتونم تنهاش بگذارم، گفتم ببین اشکالی نداره، من خیلی هم حیوونات رو دوست دارم فقط دوست ندارم دورِ پرّوپام بپیچند! خیلی خوشحال شد از شنیدنِ این حرف و گفت که باشه میگذارمش رو تخت و پایین نمیاد.
بعد از این تلفن، این در و اون در دنبالش گشتم که یادآوری کنم قرارِ امروز رو و این موضوع رو بگم، ایمیل زدم تلفنی پیغام گذشتم، تا ساعت ۵:۳۰ خبری نشد ازش. نگرانش هم بودم، چون جمعه شب ساعت از ۱۲:۳۰ شب گذشته بود که دوستپسرش بهم اساماس داد که پیشِ توئه و من که از ظهرِ اون روز ندیده بودمش گفتم که نه، فردا ظهر که شنبه بود از سرِ کار که برگشتم ازش پیغام داشتم رو تلفنِ خونه که یه قرار بگذاریم برایِ یکشنبه خارجِ شهر، همین که آخرِ هفته رو با دوستپسرش نبود و میخواست با من بگذرونه یعنی که میونهشون شکرآبه، از آلترناتیو بودن حالم به هم میخوره ولی گاهی چارهای نیست، تنهایی و دوری از خونواده اینجوریه دیگه!
خلاصه قبل از ساعت ۶ عصر جلویِ ستارباکس سر چاهارراه کورون قرار گذاشتیم و با هم رفتیم سالن آرایش و این یه جلسه خودآرائی رو گذروندیم، و خوشگل و با آرایش کامل اونجا رو ترک کردیم. اون ، خودش هم بعد از ظهررفته بود و ناخن مصنوعی کاشته بود! در کل دخترِ سکسی و شیطونیه، خیلی هم باهوش تو زمینه مسائلِ زنونه! خوشحال و خندون اومدیم خونه.
یک ساعتی نگذشته بود که زنگِ تلفن به صدا در اومد و با صدایِ خفهای گفت باز کن من پایینم. (زنگِ خونه هم با تلفنه و با یکی از تکمههایِ تلفن در باز میشه)، چند لحظه منتظر شدم بعد درِ آپارتمان رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون، بدترین صحنهای که میشد ببینم و تا به حال در زندگیم دیدم... با یه تاپِ صورتی و پیژامه چاهارخونه صورتیکرم، موهایِ آشفته، پابرهنه و یک لنگه کفشِ مهمونی تو دستش! چشمها قرمز و گریون، رسید بهم خودش رو ول کرد تو بغلم، وهای های گریه، همونطور تو بغلم اوردش تو...
تا چند دقیقه چیزی نگفتم، پشتش رو میمالیدم و موهاش رو نوازش کردم بعد خودش شروع کرد: باور میکنی؟! کتکم زده، میخواست خفهام کنه، سرم رو کوبیده به تخت! دوستپسرش رو میگفت. ادامه داد: از بیرون اومد و پرسید شام چی داری؟ در حالِ بستن چمدونام بودم که آخر هفته میخوام برم خونه و ازش دلخور هم بودم، بحثمون شد، گفتم که برو خونه خودت، میخوام راحت باشم . که شروع کرد به زدن، سرم رو کوبیده به تخت، میخواستم در برم که درِ اتاق رو قفل کرده، داشت خفهام میکرد، میگه هر چی جیغ و داد زدم کسی نمیشنید، همخونهام هم نبود، به زحمت در رفتم و سریع اومدم اینجا... زار میزد، من هم باهاش گریه کردم، هر چند لحظه میکوبید رو پاش و میگفت باور میکنی، من رو کتک زده، داشت خفهام میکرد، برایِ هیچ چی، برایِ هیچ چی.... (البته دلیلش رو گفت که واقعا هیچچی بود، ولی حتی یه چی، این رفتار خیلی دور از ذهنه!!!) انقدر وضعیت حاد بوده که گفت میخواستم زنگ بزنم پلیس ولی یه آن فکر کردم شرایطش سخت میشه و شاید از این کشور اخراج بشه، این دو تا حتی نامزد هم نیستند...
بعد از اینکه مدتی گذشت و آروم شد، داشتم میزِ شام رو آماده میکردم و سالاد رو که گفت با من میای بریم خونهام که ببینم رفته یا نه؟ قبول کردم و ازش هم خواستم که برایِ اطمینانِ بیشتر شب رو پیشِ من بمونه.
رفتیم، پسر هنوز اونجا بود، من موندم بیرون، نمیخواستم که من رو ببینه، که یهو صدایِ جیغش رو شنیدم که صدام میکرد درِ آپارتمان رو باز کردم دمِ در بود و گفت اینجاست، دوباره برگشتم بیرون، ظاهراً دوباره میخواسته بزندش که این گفته من اونجام، خلاصه بعد از چند دقیقهای با وسایلش اومد بیرون، پسر هم بعد از اون اومد، من عادی سلام کردم و احوالپرسی مثلِ همیشه، ولی تا وقتی که هر دو از دیدِ هم دور بشند بر میگشتند به سمتِ هم و تف میکردند به زمین! برایِ من خیلی این برخوردها عجیبه، هر دو امروزی، هر دو تحصیلکرده تو شرایطِ خوب، هر دو..... گفت بهم گفته تو هرزه و فاحشه هستی (اینها مودبانه ترجمه حرفیه که پسر زده!!!) پوووووف!
تنها حرفی که زدم این بود که به قلب، روح و جسمت احترام بگذار، و با این رابطه خداحافظی کن بهش بگو À Dieu! (خداحافظی با مرده یا کسی که دیگه قرار نیست ببینیش).
صبحِ خیلی زود به صدایی بیدار شدم، داشت آروم میرفت، لنگه کفش موند تو جاکفشی!
قبل از ظهر یه سر رفتم دفترش که حالش رو بپرسم، ظاهرش خوب بود، آرایش کرده و مرتب مثل همیشه و گفت که اکانت فیسبوک و جیمیلام رو هک کرده و بهشون دسترسی ندارم براش ایمیل زدم.
گفتم که ناهار بیاد پیشم، میدونستم که وقت نکرده چیزی درست کنه، نمیدونم چرا سرِ میزِ ناهار بیمقدمه گفت: پروین، تو لجباز و کلهشقی !!! با تعجب گفتم: من؟!! نه، خیلی هم انعطافپذیرم، قدردانم و اگر اشتباه کنم هم میپذیرم و سریع عذرخواهی میکنم. با اصرار گفت نه، اگر چیزی بگی و مخالفت بشه باهاش تا خودت نری دنبالش نمیپذیری و شروع کرد به تکرارِ اینکه : لجبازی ، لجباز و سخت، کلهشق... جوابی ندادم، پیشِ خودم فکر کردم خب این نظرِ اینه، شاید راست میگه، من رو اینجوری دیده، چه اصراریه که بخوام ثابت کنم که نیستم، ساکت شدم ولی تا تموم شدنِ ناهار و رفتن دانشکده این جمله رو تکرار میکرد و میگفت بیچاره فلانی، بیچاره بیساری....
هر روز بهش زنگ زدم که این دو سه روز رو تنها نمونه و ناراحت نباشه که حس کردم یه جورایی ازم فراریه، فقط یه ایمیل تشکر و خیلی مهربون زد که اصلا مهم نبود، تا جمعه عصر که زنگ زد میاد خداحافظی کنه که میخواد بره کشورش، تعجب کردم یکشنبه ظهر قرار بود بره، که گفت میخواد با یه دوستِ سوریهای بره مونترال این دو روز رو... فهمیدم که با دوستشه... میدونست انقدر ساده نیستم که حرفش رو باور کرده باشم، برای همین نگاهش رو ازم میدزدید و در موردِ دوست سوری حرف میزد که تا اون لحظه اثری ازش نبود.
هیچ نگفتم جز اینکه: یادت باشه که به قلب و روحت احترام بگذاری!
همونجا لنگهکفشی که جا مونده بود رو بهش دادم، یعنی این نمیتونست اون شب رو به یادش بیاره؟!
ولی این سؤال برامه که چطور میشه دوباره کسی رو بغل کرد یا کنارِ کسی خوابید که میخواسته آدم رو خفه کنه و سرش رو کوبیده به تخت؟! یا چطور میشه دوباره لبی رو بوسید که به آدم گفته: فاحشه، هرزه؟! که تو حرفهاش معلوم شد این اولین بار نبوده که این حرفها رو بهش زده... چطور میشه پذیرفت این همه تحقیر رو؟! این اتفاق برایِ یه دختر بدبخت بیچاره، بیسواد، فراری، فقیر و تو یه کشورِ مردسالار و ... نیفتاده!
راستش، دوشنبه تعطیل بود، فردایِ روزِ ملیِ کبک و من هم که خونه و طبقِ معمولِ این روزها مشغولِ کار، از صبح هم هوا گرفته و ابری بود، ساعت ۲:۳۰-۲ بود که از همون سالن آرایش زنگ زدند که پروین من یادم نبوده که شما امروز وقت دارید و بهتون قول دادم که سگم رو نیارم، راستش این سگ زندگیِ منه و نمیتونم تنهاش بگذارم، گفتم ببین اشکالی نداره، من خیلی هم حیوونات رو دوست دارم فقط دوست ندارم دورِ پرّوپام بپیچند! خیلی خوشحال شد از شنیدنِ این حرف و گفت که باشه میگذارمش رو تخت و پایین نمیاد.
بعد از این تلفن، این در و اون در دنبالش گشتم که یادآوری کنم قرارِ امروز رو و این موضوع رو بگم، ایمیل زدم تلفنی پیغام گذشتم، تا ساعت ۵:۳۰ خبری نشد ازش. نگرانش هم بودم، چون جمعه شب ساعت از ۱۲:۳۰ شب گذشته بود که دوستپسرش بهم اساماس داد که پیشِ توئه و من که از ظهرِ اون روز ندیده بودمش گفتم که نه، فردا ظهر که شنبه بود از سرِ کار که برگشتم ازش پیغام داشتم رو تلفنِ خونه که یه قرار بگذاریم برایِ یکشنبه خارجِ شهر، همین که آخرِ هفته رو با دوستپسرش نبود و میخواست با من بگذرونه یعنی که میونهشون شکرآبه، از آلترناتیو بودن حالم به هم میخوره ولی گاهی چارهای نیست، تنهایی و دوری از خونواده اینجوریه دیگه!
خلاصه قبل از ساعت ۶ عصر جلویِ ستارباکس سر چاهارراه کورون قرار گذاشتیم و با هم رفتیم سالن آرایش و این یه جلسه خودآرائی رو گذروندیم، و خوشگل و با آرایش کامل اونجا رو ترک کردیم. اون ، خودش هم بعد از ظهررفته بود و ناخن مصنوعی کاشته بود! در کل دخترِ سکسی و شیطونیه، خیلی هم باهوش تو زمینه مسائلِ زنونه! خوشحال و خندون اومدیم خونه.
یک ساعتی نگذشته بود که زنگِ تلفن به صدا در اومد و با صدایِ خفهای گفت باز کن من پایینم. (زنگِ خونه هم با تلفنه و با یکی از تکمههایِ تلفن در باز میشه)، چند لحظه منتظر شدم بعد درِ آپارتمان رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون، بدترین صحنهای که میشد ببینم و تا به حال در زندگیم دیدم... با یه تاپِ صورتی و پیژامه چاهارخونه صورتیکرم، موهایِ آشفته، پابرهنه و یک لنگه کفشِ مهمونی تو دستش! چشمها قرمز و گریون، رسید بهم خودش رو ول کرد تو بغلم، وهای های گریه، همونطور تو بغلم اوردش تو...
تا چند دقیقه چیزی نگفتم، پشتش رو میمالیدم و موهاش رو نوازش کردم بعد خودش شروع کرد: باور میکنی؟! کتکم زده، میخواست خفهام کنه، سرم رو کوبیده به تخت! دوستپسرش رو میگفت. ادامه داد: از بیرون اومد و پرسید شام چی داری؟ در حالِ بستن چمدونام بودم که آخر هفته میخوام برم خونه و ازش دلخور هم بودم، بحثمون شد، گفتم که برو خونه خودت، میخوام راحت باشم . که شروع کرد به زدن، سرم رو کوبیده به تخت، میخواستم در برم که درِ اتاق رو قفل کرده، داشت خفهام میکرد، میگه هر چی جیغ و داد زدم کسی نمیشنید، همخونهام هم نبود، به زحمت در رفتم و سریع اومدم اینجا... زار میزد، من هم باهاش گریه کردم، هر چند لحظه میکوبید رو پاش و میگفت باور میکنی، من رو کتک زده، داشت خفهام میکرد، برایِ هیچ چی، برایِ هیچ چی.... (البته دلیلش رو گفت که واقعا هیچچی بود، ولی حتی یه چی، این رفتار خیلی دور از ذهنه!!!) انقدر وضعیت حاد بوده که گفت میخواستم زنگ بزنم پلیس ولی یه آن فکر کردم شرایطش سخت میشه و شاید از این کشور اخراج بشه، این دو تا حتی نامزد هم نیستند...
بعد از اینکه مدتی گذشت و آروم شد، داشتم میزِ شام رو آماده میکردم و سالاد رو که گفت با من میای بریم خونهام که ببینم رفته یا نه؟ قبول کردم و ازش هم خواستم که برایِ اطمینانِ بیشتر شب رو پیشِ من بمونه.
رفتیم، پسر هنوز اونجا بود، من موندم بیرون، نمیخواستم که من رو ببینه، که یهو صدایِ جیغش رو شنیدم که صدام میکرد درِ آپارتمان رو باز کردم دمِ در بود و گفت اینجاست، دوباره برگشتم بیرون، ظاهراً دوباره میخواسته بزندش که این گفته من اونجام، خلاصه بعد از چند دقیقهای با وسایلش اومد بیرون، پسر هم بعد از اون اومد، من عادی سلام کردم و احوالپرسی مثلِ همیشه، ولی تا وقتی که هر دو از دیدِ هم دور بشند بر میگشتند به سمتِ هم و تف میکردند به زمین! برایِ من خیلی این برخوردها عجیبه، هر دو امروزی، هر دو تحصیلکرده تو شرایطِ خوب، هر دو..... گفت بهم گفته تو هرزه و فاحشه هستی (اینها مودبانه ترجمه حرفیه که پسر زده!!!) پوووووف!
تنها حرفی که زدم این بود که به قلب، روح و جسمت احترام بگذار، و با این رابطه خداحافظی کن بهش بگو À Dieu! (خداحافظی با مرده یا کسی که دیگه قرار نیست ببینیش).
صبحِ خیلی زود به صدایی بیدار شدم، داشت آروم میرفت، لنگه کفش موند تو جاکفشی!
قبل از ظهر یه سر رفتم دفترش که حالش رو بپرسم، ظاهرش خوب بود، آرایش کرده و مرتب مثل همیشه و گفت که اکانت فیسبوک و جیمیلام رو هک کرده و بهشون دسترسی ندارم براش ایمیل زدم.
گفتم که ناهار بیاد پیشم، میدونستم که وقت نکرده چیزی درست کنه، نمیدونم چرا سرِ میزِ ناهار بیمقدمه گفت: پروین، تو لجباز و کلهشقی !!! با تعجب گفتم: من؟!! نه، خیلی هم انعطافپذیرم، قدردانم و اگر اشتباه کنم هم میپذیرم و سریع عذرخواهی میکنم. با اصرار گفت نه، اگر چیزی بگی و مخالفت بشه باهاش تا خودت نری دنبالش نمیپذیری و شروع کرد به تکرارِ اینکه : لجبازی ، لجباز و سخت، کلهشق... جوابی ندادم، پیشِ خودم فکر کردم خب این نظرِ اینه، شاید راست میگه، من رو اینجوری دیده، چه اصراریه که بخوام ثابت کنم که نیستم، ساکت شدم ولی تا تموم شدنِ ناهار و رفتن دانشکده این جمله رو تکرار میکرد و میگفت بیچاره فلانی، بیچاره بیساری....
هر روز بهش زنگ زدم که این دو سه روز رو تنها نمونه و ناراحت نباشه که حس کردم یه جورایی ازم فراریه، فقط یه ایمیل تشکر و خیلی مهربون زد که اصلا مهم نبود، تا جمعه عصر که زنگ زد میاد خداحافظی کنه که میخواد بره کشورش، تعجب کردم یکشنبه ظهر قرار بود بره، که گفت میخواد با یه دوستِ سوریهای بره مونترال این دو روز رو... فهمیدم که با دوستشه... میدونست انقدر ساده نیستم که حرفش رو باور کرده باشم، برای همین نگاهش رو ازم میدزدید و در موردِ دوست سوری حرف میزد که تا اون لحظه اثری ازش نبود.
هیچ نگفتم جز اینکه: یادت باشه که به قلب و روحت احترام بگذاری!
همونجا لنگهکفشی که جا مونده بود رو بهش دادم، یعنی این نمیتونست اون شب رو به یادش بیاره؟!
ولی این سؤال برامه که چطور میشه دوباره کسی رو بغل کرد یا کنارِ کسی خوابید که میخواسته آدم رو خفه کنه و سرش رو کوبیده به تخت؟! یا چطور میشه دوباره لبی رو بوسید که به آدم گفته: فاحشه، هرزه؟! که تو حرفهاش معلوم شد این اولین بار نبوده که این حرفها رو بهش زده... چطور میشه پذیرفت این همه تحقیر رو؟! این اتفاق برایِ یه دختر بدبخت بیچاره، بیسواد، فراری، فقیر و تو یه کشورِ مردسالار و ... نیفتاده!
۵ نظر:
):
)-:
مرسی که مینویسی پروین خانوم. نوشته هات و دوست دارم.
خواهش میکنم نیلوفر جان، ممنونم از لطفتون (-:
متاسفم برای ما زن ها که گاهی چقدر خودمون رو حقیر می کنیم.
ارسال یک نظر