"بانو" تعریف میکرد که پسرِ "خان" رو این ایّام به مناسبتِ عید دیده، خدا رو شکر حالش خوب بوده، بهش گفته: بانو، زانوت درد میکنه بیا ببرمت یه دکترِ خوب که با لیزر مداوا میکنه، مامانم هم همینطور مثلِ شما بود، بردمش پیشِ همین دکتر. دختر با تعجب میپرسه همینجوری جلویِ شما از مادرش حرف زد؟ "بانو" از اون خندههایِ به قولِ خودش از رو بیغیرتیش میکنه و میگه: آره، خب بچه چه گناهی داره، مقصر اون مردییه که ۶ جفت چشمِ منتظر بهراهش رو ندیده گرفت. حتی اون زن هم گناهی نداره، به هر دلیل شوهر نداشته با دو تا بچه دنبال یه مرد میگشته، چه بهتر از یک مهندسِ جوون خوشنام و با اعتبار!
"بانو" هیچ وقت حضورِ اون زن رو جدی نگرفت، نه حتی به اندازه یک پوشِ کاه!
پسرِ خان به بانو گفته که تعطیلاتِ عید رو دیزین بوده، ۱۰ روزی هتل دیزین و اسکی...به "فرست کلاس" معتقده! بانو میگه خدا رو شکر حالش خوب بود.
به دختر میگه میدونی دخترها الان "بد بوی" میپسندند، حتی تیزهوشانی ها، المپیادی ها، ممتازهایِ کنکور... میگه گاهی من صبح که پامیشم حتی نمیدونم اسمِ آدم دیشبی چی بود! دختر میگه: خب چرا تو؟! با یه غروری میگه چون من فلانیم، اسم و فامیلش رو میگه. پشتش حسابی گرمه به پول، حمایت و اعتبارِ خان!
"خان" به بانو میگه، روزگارِ سختیه، مردم گرفتارِ یه لقمه نونند، دیگه بیش از این نمیشه، به تغییرِ خونه و مبلمان نمیرسه، کار نیست مثلِ سابق!
۵ نظر:
نمی دونم چرا نفهمیدم چی شدمتنش برای من سنگین بود فکر کنم:))
(-:
متن کمی گنگ بود.
تا آنجایی که من متوجه شدم متن اشاره داشت به آشفتگی روابط که ناشی از پوچ و بی مفهوم بودن ارزشها در یک جامعه است. و نوعی پوچی یا " آبسردیسم" . به هم ریختن مرزها و تهی شدن مفاهیم.
البته اگر درست متوجه شده باشم!
برداشت من این بود.
منم متوجه منظور شما ازاين متن نشدم.زير ليسانس بنويسين لطفا! دى
میخوام گاهی ازشون بنویسم، شاید به مرور این گنگیِ متن کم بشه.. (-:
ارسال یک نظر