ساعت ۷:۳۰ شبه تلفنِ خونه زنگ میزنه...رو تخت دراز کشیدم و فیلم میبینم،این شبها، تقریبا هر شب بعد از شام، یک فیلمِ ایرانی میبینم، قدیمی یا جدیدی... به جز ۴-۳ نفر کسی شماره خونه رو نداره، صبر میکنم که بره رو پاسخگو و بعد خودم زنگ بزنم، تلفنهایِ این موقع ضروری نیست، احوالپرسیه نهایتش... زنگِ سوم و چهارم بلند میشم و میرم تو هال و گوشی رو برمیدارم و : وی، الو! که صدایِ: الو پروین،... یادم میاره که یک بار اون وقتهایی که بدنم درد داشت و بیشتر خونه کار میکردم به مونیک هم شماره رو دادم. میپرسه که مقاله ات رو تحتِ چه عنوانی فرستادی؟!! نه تو فولدرهایِ مربوط به تو پیداشون میکنم نه مالِ پروژه!! تو دلم میگم عاشقتم مونیک به خدا عاشقتم، دلم میخواست این رو بلند بگم، آخه تو چقدر خوشحالی، ۲۷ام مارس براش فرستادم و حالا... هر بار همینطور میشه، باید زمانی که قصد و وقتِ خوندن داره براش چیزی رو بفرستم!
بعد از یک هفته امروز و فردا کردن به هر حال امروز عصر فرصت پیدا کرد و وقتِ خوردن قهوه اومد لابراتوار که با هم حرف بزنیم، تو کیسه فریزر کنارِ دستم آجیله با ذوق میگه :واو... مغز، به انرژی احتیاج دارم، خیلی کار کردم! بهش تعارف میکنم و میگم مالِ ایرانه و تو فر تفت دادم، با تعجب نگام میکنه میگم دوست دارم آجیلِ داغ تفت داده شده رو، تند تند بادوم پوست میکنه و میخوره و به من هم که تند تند حرف میزنم گوش میده، از کارهایی که برایِ مینیپروژه انجام دادم و همینطور پروژه جدید گتفم براش، بینِ صحبتش اشاره میکنه به کارِ زیادِ آژانس فضایی و زمانِ محدود و همینطور سفرِ هرساله ماهِ اوت به ایران. که میگم امسال هنوز برنامه نریختم مونیک، کارم زیاده، نمیخوام با یادش روزهام رِو بگذرونم و بعد نتونم برم، حتی برایِ جشن عروسیِ برادر کوچیکه که شاید تو یکیدو ماهِ آینده باشه هم نمیتونم برم، کمی خیالش راحت میشه.
بعد از جلسه دم درِ لابراتوار آندراس رو دیدیم که میرفت خونه ایستاد پیشمون و با مونیک در موردِ مبلمانِ اتاقِ "کمی" حرف زدو بعد که رفت در مورد جداییش پرسیدم که تموم شد؟ میگه آپارتمان بزرگ با وسایل رو گذاشت برایِ همسرش و یه آپارتمان کوچیک اجاره کرده و مبلمان اتاقِ "کمی" رو شنبه میاد میبره برایِ "کلودیا" دخترش و بعد مبلمانِ جدید "کمی" رو میارند، میپرسم "کمی" خیلی خوشحاله حتما. با یه شوق و هیجانی تمامِ جزییاتِ سرویسِ جدید رو میگه درست مثلِ دختربچه ها، نمیدونم بگم ۴ ساله یا ۱۴ ساله که شوقِ داشتن یه وسیله جدید رو دارند، چشمهای آبیش برق میزنه موقع تعریف، لیوانِ قهوه تو یک دستش با دستِ دیگه هر از گاهی موهایِ جوگندمیِ لخت و کوتاهش رو به هم میریزه میگه حالا حتما میآیی خونه مون و میبینی، مطمئنم خوشت میاد و میری همون مدل میخری!!!
ساعت ۵ عصر، قبل از اومدن به خونه دمِ دفترش یه "شب به خیر" و "تا فردا" میگم که اشاره میکنه به برگههایِ زیادی که رو میزه و جلسهای که فردا عصر با جیمی سهتایی خواهیم داشت و باید این برگههای قرارداد امضا بشند... چند تا امضا؟! نمیدونم، حجمِ برگهها که زیاد بود... و تاکیدش بر اینکه بعداز امضا پیشرفتِ کار باید سریع باشه!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
"ناسا مگه مکدونالده؟!!" هر کسی بتونه بره، بعضی لابراتوارهاش حتی شهروندِ آمریکایی هم نمی پذیره باید متولدِ اونجا باشه!
ابن رو "ن" با لحنِ تندی در جوابِ حرفِ من که گفتم دلم میخواد بعد از تموم شدنِ دکترا حداقل یه دوره پستداک تو مرکزِ تحقیقاتِ JPL بگذرونم، گفت. در جوابش میگم: من هم جمله ات رو کامل میکنم که نه من آدمِ خاص و نخبهای هستم! ولی از اونجایی که استادِ مشاورم یکی از پروفسورهای اونجاست و پروژه هم مربوط به اون لابراتواره، توقعِ زیادی نیست که دلم بخواد یک دوره پستدکترا اونجا بگذرونم. ضمنِ اینکه اینجا که نظامی نیست هر کسی رو راه ندند. ادامه میدم که شما اولین کسانی بودید که بهتون در موردِ پیشنهادِ کایل گفتم و حتی تو به من گفتی مطمئنی مخزنی نبود؟!
میگه دوستانه بگم بهتره فکرِ یک کار باشی مثلا تو هیدروکبک. دیگه تو سنّ و سال ما، بهتره به زندگی فکر کنیم و... میگم سنّ و سال برام خیلی مفهوم نداره، من یه جایی تو ۲۸-۲۷ سالگی گم شدم، بعد هم زندگی برایِ من همین مسیریه که میرم، همین لحظه ها، اگر قرار به ساکن شدن باشه و کار و خونه که برمیگردم ایران و همونجا ادامه میدم.
میگم خودم رو با کسی مقایسه نمیکنم، ضعفها و کاستیهام رو هم فقط با خودم میسنجم، من همون پروینی نیستم که ژانویه ۲۰۰۵ بعد از ۱۰ روز که اینجا بودم با برادرم رفتم دیدنِ اولین استاد راهنما و رئیس دپارتمان و هیچ چی از حرفهاییکه زدیم رو نفهمیدم ولی با جسارتِ تمام برایِ خشنودیِ استاد راهنمایِ کبکی قول دادم که همه کارهام رو به زبانِ فرانسه انجام بدم و همه اون سالها به قولم وفادار موندم و با همه سختیهایِ ندونستنِ زبان، بدفهمیدنها، نخوابیدنها و... خودم رو به اینجا رسوندم که هنوز جایی نیست، هنوز خیلی راه مونده!
میگم میدونی از کِی اینجا هم خودم رو باور کردم؟؟! تابستونِ ۲۰۰۷ که با چند تا از همدانشکده ایهایِ فرانکوفن برایِ کارآموزی رفتیم وزارت حفظ و توسعه محیطِ زیست MDDEP و بعد از اتمامِ کارآموزی، به تنها کسی که پیشنهادِ کار دادند و قرارداد بستند من بودم. پسر عربهایِ دانشکده گفتند بهخاطرِ ظاهرته! خوشبختانه بودنِ "مها" کارآموزِ دیگه دختر که مراکشی بود و خیلی لوند، و خیلی هم باز لباس میپوشید این ادعا رو نقض می کرد. همون موقع فهمیدم که اینجا هم میشه بلندپروازی کرد، میشه فقط به قله نگاه کرد و رفت حتی اگر بهش نرسید!
"آ" میگه خب، مردها واقعبینتر از ما هستند و "ن" هم خیلی واقعبینه. میگم: من واقع بین نیستم و ترجیحا خوشبینم، اگر بنا به پذیرفتنِ این واقعیات بود که نباید از بعد از دیپلم هیچ کاری میکردیم، از مسائلِ مربوط به زندگیِ کوتاهِ بیژن و مصاحبهها و مراحلِ گزینش، رد شدنهایِ پیدرپی و ... که بگذریم، از مسائلِ دیگهای که هست که میتونه ویرانکننده زندگی باشه حرفی نمیزنم چون بنا به یه قرارِ ناگفته همیشه نادیده گرفته شده!
میگم میدونی چیه؟! ادعایِ کوهنوردی ندارم، ولی بچه کوهستانم، از وقتی که راه افتادم با کوهپیمایی هم آشنا شدم، نگاهت همیشه به قله است، حتی اگر توانت کم باشه، توشه کافی نداشته باشی، کفشت نامناسب باشه، تو مسیر به صخره بخوری، خاری جلویِ پات باشه، میایستی انرژی میگیری و ادامه میدی، حتی اگر تو مسیر یه جاهایی انقدر قشنگ باشه که که وسوسه ات کنه به موندن، میشینی، لذت میبری، و بعد میری و میری و فقط تو هر نقطه برمیگردی به مسیری که اومدی نگاه میکنی، کسی که با کوه و طبیعت آشناست نه اهلِ رقابته و نه جاه طلب، بلندپرواز شاید...طی این مسیر یعنی زندگی!
شنبه شبِ ۲۳ ژانویه ۲۰۱۲، یه شبِ سرد و دلگیر زمستونی بود، همون وقتهایی که بدنم درد میکرد، به پیشنهادِ "آ" رفتیم ستارباکس تقاطع خیابون "دُ لَ کورون" و "بولوار شقه". همه این حرفها اونجا ردوبدل شد بین ما بعد از اینکه سفارشمون رو گرفتیم و نشستیم دورِ یکی از میزهای نزدیک پنجرههایِ بلند کافه و به عبورِ تکوتوک ماشینها و توقفشون پشتِ چراغِ راهنما نگاه میکردیم!
"ن"، هفته پیش بعد از موضوع بورسیه آژانس فضایی میگه پس فضایی شدی؟!! میگم حالاااا... راهِ زیادی مونده!
فردا بعد از ظهر قرارداد رو امضا میکنم، چند تا؟ نمیدونم، برگهها که زیاد بودند...
۲ نظر:
تبریک میگممممم...هی هی من اینجا رو میخونم ذوق میکنم...مرسی مرسی
مرسی ... (-:
ارسال یک نظر