!Joyeux Saint-Valentin
این شعر!"The Missing Piece Meets the Big O" از "شل سیلوراستاین" رو خیلی دوست دارم، لینکش رو میگذارم به مناسبت روز ولنتاین با یک روز تاخیر!
http://www.youtube.com/watch?v=afsV8UmMqVw
خیلی جوون بودند، از وقتی سوار اتوبوس شدند بحث میکردند و دختره اشک میریخت دیگه آخراش مثلِ ابرِ بهاری گریه میکرد، انقدر غصه دار بود این صحنه که پسره مجبور شد برگرده گونه هاش رو ببوسه و ما سه تا که شاد و شنگول از دیدن فیلمِ کمدیرمانتیک "La Prime" مشغولِ پرحرفی و تکرارِ صحنههای فیلم بودیم ساکت شدیم، نه تنها ساکت که همه شور و حالمون هم گرفته شد! دلم میخواست برم جلو بغلش کنم، هیچ نگم هیچ نگه، فقط تو بغلم گریه کنه، آروم بشه این آخرشبی غصه دار نره خونه، چه روزِ عشاقی داشته طفلک!
پریشب میگه: دیگه تموم شد، میگم شوخی میکنی؟! چند بار این حرف رو زدی، میگه نه این بار دیگه جدیه، حرف رو عوض میکنه، تو صداش یک چیزی بود که این تموم شدن رو حسّ کردم، دلم گرفت یهو، ولی باز گفتم بسپر به زمان، مسیرش رو پیدا میکنه!
دیروز صبح که روز ولنتاین بوده، وقتی میرسه دانشکده پذیرش صداش میکنه و یه دسته گًلِ بزرگ سرخ که یک تک گًلِ سفید داشته میده بهش، پسر براش فرستاده بود، و همون شب چند لحظه قبل از رفتن به سینما پسر میاد درِ آپارتمانش و همه خرده ریزایی که خونه اون داشته براش میاره، بدون هیچ عذرخواهی میگه که اگر همه چی تموم شده حرفی از من جایی نزن، من هم نمیزنم! همین. تو راه یک لحظه که دو تایی تنهائیم میگه: میدونی بهم توهین کرده، با رفتارش، با حرفهاش، نگاهِ از بالا داره، درسته که مردها خودخواهند ولی بد توهین کرده، دیگه نمیتونم ادامه بدم! این جمله رو بارها ازشون شنیدم، وقتی میخوان رفتارِ بدی رو توجیه کنند؛ "مردها خودخواهند!"، مثلِ یک اصل باورش دارند و این بهشون خیلی کمک میکنه تو تحملِ خیلی از برخوردهای ناخوشایند!
با اومدن بچهها حرفش رو قطع میکنه، چه روزِ عشاقی داشت، طفلک! چه نقشهها کشیده بود براش، هفته پیش با ذوق و شوق تعریف میکرد که چهها میخواد بکنه...
شنونده خوبیم، پر حرف هم هستم البته، ولی "خوب گوش کردن" رو بلدم! همینه که دوست و آشناهایی که به اینجایِ رابطه میرساند باهام راحت حرف میزنند، پیشم به راحتی اشک میریزند. به دوستی میگفتم انقدر که از دوره نوجوونی اشک و گریه تموم شدنِ این رابطهها رو دیدم، بسکه پای حرفهاشون نشستم، تنم میلرزه وقتی کسی حرفی از دوست داشتن و اینها میزنه، از همون اول، آخرش رو میبینم، اون هم اینجوری! دلم میخواد آدمهایی که دوستیهاشون رو میخوام، خودشون رو دوست دارم، حرفها و حسّهای مشترک داریم رو حفظ کنم، اینه که یک "دوستی خوب" رو ترجیح میدم به"رابطهی خاص" که یهو تموم میشه، یهو خالی میشی از همه حسّی که بوده، یه وقت میبینی حتی دیگه دلت هم تنگ نمیشه ولی جایِ خالیش مثلِ یک حفره عمیقه....
پ.ن. این هفته هم باز موفق شدند و نگذاشتند که من فیلمِ "آرتیست" رو ببینم! انقدر لب و لوچه شون رو کج کردند که فیلمِ صامت، سیاه سفید و ال بل که نگو...
۴ نظر:
سلام
کتاب پرنده خارزار رو خوندم، حق با شما بود نمیشد نیمه کاره ولش کرد. توی 3روز خوندم و تمامش کردم
دوستش داشتم خیلی و ممنونم که معرفیش کردین :)
سلام،
خواهش میکنم، چه خوب که دوستش داشتید، داستانش کشش داره. (-:
dele adam migire vaghti yeki narahate, kaari ham nemishe kard:(
همینطوره، مگر اینکه آشنا باشند بتونی بغلشون کنی، تنها چیزی که آدم رو آروم میکنه یک بغلِ مهربونه، حتی اگر نشناسی مثلِ اون دختر جوونه... (-:
ارسال یک نظر