رضوان همونجور که دراز کشیده رو کاناپه از من که کنارِ ظرفشویی ایستادم میپرسه: برایِ تولدت چه کار میخوای کنی؟ برنامه ات چیه؟ میگم: مثلِ هر سال، رستورانِ ایرانی، مونترال. میگه: امسال، روزِ تولدت وسطِ هفته است، نمیشه که بری! میگم باشه، به هر حال اون روز روزِ منه و اونجوری میگذرونم که دوست دارم. چیزی نمیگه.
از سینما دراومدم بیرون، نگاهی به موبایل میندازم که ببینم ساعت چنده، رضوان زنگ زده بوده، دیروقته ولی بهش زنگ میزنم، سراغِ "آ" رو میگیره و میگه که چند باری بهش زنگ زده پیداش نکرده، نگران شده، چراش رو بهش میگم و تمام.
چهارشنبه "آ" زنگ زد از محلِ کارش و آروم حرف میزنه و میگه که دلم خیلی گرفته، یکشنبه عصر بعد از ورزش و پیادهروی که میآیی خونه، وقت داری بیام پیشت با هم یه چایی بخوریم و بعد هم برایِ شام بریم بیرون هم به خاطرِ تولدت وسطِ هفته دیگه است و من سرِ کارم. استقبال میکنم که چه عالی! پرسیدم "ن" هم میاد؟ گفت نه اون امتحان دکترا داره،
خیلی اصرار میکنه ولی تو چیزی درست نکنی ها، میگم باشه. بیشتر خوشحالِ اون قسمت نشستنِ با هم و چائی شیرینی خوردن و گپ زدنم
اخیرا باب شده اینجا که برایِ تولدِ همدیگه، مهمونیهایِ به اصطللاح سورپرایز میگیرند، حالا دوست دختر پسرها برایِ طرفِ مقابلشون، یا زن و شوهرها، به هر حال یکی از پارتنرها اون یکی رو سورپرایز میکنه، البته اون چیزی که تا به حال دیدم بیشتر یه بازیه و طرفِ مقابل هم در جریانه! خب من؟!! کسی رو این مدلی ندارم که بخواد این کار رو کنه،
بعد از قطعِ تماس، شک کردم به حرفهایِ رضوان و حالا "آ"، سریع ایمیل زدم به "آ" که از این برنامهها برایِ من نباشه، نمیخوام هیچ کس برایِ من به زحمت بیفته! یک خرده فکر کردم که این بچه بازیها چیه، اگر کاری هم بخوان بکنند دارند زحمت میکشند، ولی نتونستم خودم رو قانع کنم و ساعت نزدیک ۲ صبح بود که ایمیل رو فرستادم. جواب داد که نه بابا، این چه حرفیه، سورپرایز چیه اصلا!! ظاهراً وقتی جدی هستم، خیلی دیگه جدّیم و رو نوشتنم هم تاثیر میگذاره، طوری که بعدها بچهها گفته بودند که "آ" تا آخرین لحظه نگران برخوردِ من بوده و میگفته پروین دیگه به من اعتماد نمیکنه!!!
جمعه شب "آ" زنگ زد که خیلی دلم گرفته پروین، یکشنبه عصر هم که تو خسته هستی، شنبه میشه بیام پیشت اگه کار نداری؟ میگم برایِ تو همیشه وقت دارم، بیا، منتظرم. دوباره اصرار که شام درست نکن.
شنبه از صبح خونه بودم، به کار و بارِ خونه رسیدم، خودم رو آماده کردم، آجیل تفت دادم، چائی، و خوراکی... عصر زنگ زد با یه صدای گرفته، میگه من دارم میام کاری نداری؟ میگم نه منتظرتم. که زنگ زد، در رو باز کردم، به نسبت همیشه طول کشید، چند بار درِ آپارتمان رو باز کردم و سمتِ آسانسور رو نگاه کردم، خبری نبود... آخرین بار که نگاه کردم، باورم نمیشد، مثلِ خنچه برون عروسی، خوشگل و شیک، یکی با گل، اون یکی با کیک، و هر کدوم ساکِ بزرگ دستشونه، نمیدونستم چی بگم، یکی دو بار به "آ" گفتم کشتمت به خدا! میدونستم که این کار کارِ رضوانه، خلاصه با این تغییرِ روز که به خاطرِ برنامه یکشنبه این هفته داده بودند، بقیه بچهها نتونستند بیان، و این سه تا اومدند.
بعد از اینکه حالِ من عادی شد و زبونم باز شد و در همون حین که تعارفشون میکردم و گلدون و اینها رو از دستشون میگرفتم، در فکرِ این بودم که به کدوم رستوران زنگ بزنم؟ یا بچهها چی الان میل دارند؟ که از تو ساک ها همه چیز رو درآوردند. حسابی تدارک دیده بودند، به غیر از بشقاب و قاشقُ چنگال، همه چی با خودشون آورده بودند...اصلا انتظار نداشتم، حتی حدس هم نزده بودم ، هنوز تا روزِ تولد چند روزی مونده بود و هم اینکه اصلا فکر نمیکردم "آ" انقدر قشنگ بتونه نقش بازی کنه! یک در صد هم احتمالِ این رو نمیدادم که شام هم آورده باشند، اونهم چی؟
چند ماهی میشه که تو مرکز خرید "دو لَ سیته" یه غذافروشی ایرونی باز شده که صاحبش یه خانوم افغانیه که ایران زندگی کرده و درس خونده، ظاهراً ادبیاتِ فارسی خونده، و یک روز که من و نوشین و رضوان اونجا با هم قرار داشتیم، من در موردِ منو روزش پرسیده بودم. بر اساسِ همون حرفها، چلو کباب کوبیده، جوجه کباب و باقالی پلو با ماهیچه گرفته بودند، "آ" سالاد درست کرده بود، و....... دلم نمیخواد راجع به غذا حرف بزنم ولی کارشون خیلی با برنامه بوده، تازه رضوان ناراحت این بوده که وقتی میخواستند کیک انتخاب کنند سلیقه من رو نمی دونسته و خدا رو شکر میکرد که "آ" میدونسته، یک کیکِ شکلاتی خوشمزه!
ولی خداییش شبی شد، "ن" هم تو رفاقت سنگِ تموم گذاشت، عکس و فیلم گرفت. ظهر مهمونی دوستش دعوت بوده اونهم مناسبتش تولد بوده، نرفته بود به خاطرِ امتحانش ولی اینجا اومد، مرسی پسرِ مهربون! بچه خیلی با مرام و معرفتیه
شبِ به یاد موندنی شد برام، نمیدونم چی بگم جز اینکه؛ مرسی بچهها به خاطرِ این شبِ قشنگ که به من هدیه دادین، این فراتر از یه تولدِ غافلگیر کننده بود، یه شبِ فراموش نشدنی ... باز مرسی
۴ نظر:
چیزی که بیش از هر چیز به من چسبید این بود که بهت خوش گذشته. دست رضوان مهربون هم درد نکنه به خاطر پیشنهادهای خوبش. باز هم تولدت مبارک دوست عزیزم.
نمیدونم چی بگم جز اینکه: ممنون که هستی... همین *-:
vaghean khaili khoobe adam hame jaa doostaaye khoob dashte baashe ke khoshhali adam barashoon mohem baashe dast hamashoon dard nakone:)
همینطوره و خدا رو شکر من از این لحاظ شانس آوردم (-:
ارسال یک نظر