یکشنبهها دیگه روزهای معنی داری شده، از اون روزهای دوستداشتنی که دلم میخوادش، که صبحها به عشقش زودتر بیدار میشم!
راستش، یکی از چیزهایی که در مقایسه با ایران اینجا ندارم، یه سری دوست پایه ورزشهای بیرونی و هوای آزاده، حتی یک پیادهروی ساده چند ساعته، اینجا مثلِ ایران، کوههایِ بلند، صخره ای و خاکی نداره، هر چی هست جنگلیه و خب خوبه. چند باری به بچهها پیشنهاد داده بودم ولی استقبالی نشد، تابستون پایه دوچرخه سواری و کمپینگ هستند، ولی زمستون با هوای خیلی سرد و برف نه. تو سالهای قبل یکی دو بار تو گروههای ورزشی دانشگاه لاوال و حتی کلوپهای بیرون ثبت نام کردم ولی اونی نبود که میخواستم.
۳ تا یکشنبه قبل که روز سردی هم بود و برف هم حسابی اومده بود، با "سمی" و "سعید" رفتیم پیادهروی، پیشنهاد تشکیلِ یه برنامه ثابت برای یکی از روزهای آخرِ هفته، حتی تشکیلِ یه گروه دادم که ۶-۵ ساعت بریم پیادهروی، گاهی با راکت، گاهی Ski de fond (نوعی اسکیه که چوبهاش در مقایسه با اسکی آلپاین باریکتره و تو مسیرِ مستقیم انجام میشه)، این زوجِ دوستداشتنی هم ورزشکارند و هم تو ایران کوهنورد بودند، قبول کردند، کلی ذوق کردم. "سمی" گفت بگذاریم یکشنبه ها، که قبول کردیم اینجوری دیگه از دلتنگیی غروب یکشنبه هم خبری نیست. به خاطرِ سردی هوا، برنامه رو از ظهر شروع میکنیم، از ۱۲-۱۱ تا ۱۷-۱۶. اون موقع تصمیم گرفتیم به بقیّه هم اعلام کنیم که اگر کسی علاقه منده بیاد، بعد نظرمون عوض شد.
هفته بعدش رفتیم سمتِ رود بزرگ و سراسر یخزده Beauport، که اتفاقا تو مسیر تو اون هوایِ سرد کلی مرغابی دیدیم که مردم بهشون غذا میدادند، خودش کلی گرمای زندگی و انرژی مثبت میداد برای شروع هفته. کلی هم عکس گرفتیم، اون شب با آشِ شلّه قلم کاری که "آ" شبِ قبل پخته بود و بهم داده بود برنامه یکشنبهها رو تثبیت کردیم.
امروز صبح دمایِ هوا بدون باد (۲۱-) درجه سانتیگراد بود، ولی با باد (اون چه که احساس میشد) حدودا (۳۵-) و بعضی جاها و تو فضای بازتر تا( ۴۰-)، از شوقِ پیادهروی با راکت، صبح زود بلند شدم. تو فرصتی که تا قبل از رفتن بود کمی درس خوندم و در همین حین تصمیم گرفتم آش بگذارم، آشِ گندم! همه وسایلش رو نداشتم، با کمی تغییرات دستور غذا حبوباتش رو گذاشتم بپزه که عصر که برگشتیم همش بندازم، راستش آشپزیِ من خیلی هم شناسنامه نداره، کسانی که از دستپختم خوردند تعریف میکنند و میگند که خیلی خوشمزه هست ، حتی "ن" ایرادگیر! ولی از اونجا که با توجه به محتویات یخچال و هر اونچه که تو خونه موجوده پخته میشه شناسنامه خاصی نداره ولی امضام پاشه!
امروز قرارمون به پیادهروی با راکت تو منطقه Plaines d'Abraham، حدودِ ۳،۵ ساعت راه رفتیم، تو برف، مسیر برفکوب، کنارِ دره، منطقه جنگلی و لابلای درختهایی که پر از برف بودند، در راستایِ رود بزرگ سنت لوران،انقدر هوا سرد بود که دوربینم دیگه زوم نکرد و متأسفانه هیچ عکسی نگرفتم، و این سرما به حدی بود که با اینکه کاملا مجهز بودیم و همه لباس هامون هم مخصوصِ همین هوا بود فکر میکردم که دیگه برسم خونه با درآوردن دستکشها و پوتینهام انگشتهایِ یخزدهام هم کنده میشند، ولی عالی بود، عالی.... وقتیرسیدم، سبزی، سیر، پیاز و نعناع داغ، و سایر مخلفاتِ آش رو اضافه کردم و تا آماده بشه یه دوش آب داغ و بعد هم شام که امشب خونه بچهها صرف شد.
برای هفته بعد قراره بریم هتل یخی که یکی از جاهایِ دیدنی زمستونیه کبک هست که خیلی هم زیباست، من قبلا رفتم ولی بچهها نه، بعد در موردش مینویسم، ولی یه لینک راجع بهش میگذارم اگر دوست دارید ببینید.
آدم حذف کردن نیستم، این رو دوستیهای طولانی و ارتباطهای قدیمیم ثابت میکنه، از هر دوره کسی یا کسائی موندندن، از دبستان، دوره راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه، محل کار، فامیلی و... تو انتخاب آدمها چرتکه نمیندازم، به چی میشه آخرش فکر نمیکنم، اونها رو با دلم، با حسِّ خوبی که هست، با همه تفاوتها و شباهتها انتخاب میکنم و جلو میرم، این رو هم دامنه وسیعِ دوستهام نشون میده، درسته که زودآشنام، خیلی هم زود ولی این فرق میکنه با اونیکه میشه دوست، میشه آدم مهم، میشه متفاوت، میشه کسی که میتونی از خودت براش بگی و اون حسّ خوبه هست..... گاهی ولی واکنشی عمل میکنم، وقتهایی که حسّ کنم دارم تحمیل میشم یا یه جورایی بهم بفهمونه که نمیخواد باشم، اون وقته که کمرنگ میشم یا حتی بیرنگ! گاهی هم نگاهها متفاوته، گاهی هم یهجوری ممکنه خواسته بشم که بلد نیستم اونجور باشم، خب باز هم نیستم دیگه، چون بلد نیستم... ولی حذف نمیکنم!
تو چند روزِ گذشته مثل همه وقتهای نبودنش، کم بودنش، تلخ بودنش و خیلی وقتهایی که تو این حاله، نگرانش شدم، و به روالِ همیشه رو اسمش کلیک کردم و صفحه سفید ایمیل رو باز کردم که مثلِ همیشه فقط یه کلمه بنویسم :"خوبی؟" و در جوابِ هر چه که بنویسه، باز هم مثلِ همون وقتها بنویسم "کاری از من برمیاد؟" و "مراقبِ خودت خیلی باش تو رو خدا!" ...ولی هر بار با یه تلنگرِ ناخوداگاه، انگشتهام رو از صفحه کلید برداشتم و همونطور که نمایشگرِ مآوس رو به سمت ضربدر سمتِ راست صفحه میبردم دعا میکردم که"حالش خوب باشه و روزگارش خوبتر!"
در آخر، این روزِ خوب با دیدنِ مراسمِ گلدن گلوب و خبر برنده شدن جایزه توسطِ "اصغر فرهادی" برای فیلمِ تلخِ "جدایی نادر از سیمین" به اوجش رسید و تموم شد، از وقتی که مدونا اسمِ فرهادی رو خوند و تا تموم شدنِ صحبتهاش، بیاختیار اشک ریختم.
چه ماه شده بود این "پیمان معادی"، خداییش یه پا جلوتر از هالیوودیها بود، اول نشناختمش....
کمتر از یک ساعت بعد، خبر رو رو صفحه یاهو کبک دیدم، عکسِ "فرهادی" و "پیمان معادی" رو گذاشته بود و در توضیح نوشته بود: کارگردان "اصغر فرهادی" و بازیگر "جدایی نادر از سیمین" به خاطرِ فیلم "La Séparation"!!!
------------------------------------------------------------------------------------------
هتل یخی:
http://www.google.ca/search?q=H%C3%B4tel+de+glace&hl=fr&sa=X&pwst=1&noj=1&prmd=imvns&tbm=isch&tbo=u&source=univ&ei=zv8VT8KbIuPX0QHXlf2LAw&ved=0CLQBELAE&biw=1138&bih=473
۳ نظر:
چقدر خوبه که توی همچین هوای سردی میری پیاده روی . قابل تحسینه.
من اونقدر تنبلم که توی این هوای بهاری که اینجا داریم (دبی ) نمیرم پیاده روی ، یعنی رسماً از خودم شرمنده شدم .
مرسی عزیز، هر کسی از یک کار و تفریحی لذت میبره، شرمنده نباش، شاد باش (-:
ها بله! خیلی خوش گذشته و خواهد گذشت! :)
قربون شوما خانوم کلانتری ;)
ارسال یک نظر