دیروز از ۸:۳۰ صبح تا ۱۲:۳۰ ظهر برق نداشتیم، از دو هفته قبل ایمیل زده بودند به همه ساختمونها و گفته بودند، ظاهراً یکی از ساختمونهایِ بلند پشتِ ساختمونِ ما نیاز به تعمیر داشت، سیستم مرکزیه. من دیر بیدار شدم، خونه سرد بود، هیچ کاری نمیشدکرد، کتری، چایساز، قهوهجوش، فر، مایکروفر، تستر، و ... همه با الکتریسیته کار میکنند، یعنی نمیشد اون وقتِ صبح یه فنجون چایی درست کرد، باید میرفتی کافی شاپ... در واقع برق که نباشه زندگی فلجه و این مساله اولین بار بود که اینجا برای من پیش اومده. زندگی مدرن و وابسته به تکنولوژی همینه!
دیشب تمامِ چراغها رو خاموش کردم و دراز کشیدم رو تخت و فیلمِ "آدمکش" رو دیدم، وسطهاش ترسیدم، آروم آروم دستم رو گرفتم به دیوار رفتم کلید برق رو زدم و بقیه رو تو روشنایی دیدم، خیلی ترسناک نبود ولی تو اون شرایط ترسناک شد... افسانه بایگان به نسبت اون سالها چاق شده ولی خوشگلتر از قبل، بازیش رو تو این دو تا کارِ اخیر که دیدم دوست داشتم، حامد بهداد هم که مثلِ همیشه، همون سبک حرف زدن و بازی... بهرام رادان هنرپیشه محبوبم نیست ولی اینجا دوستش داشتم خصوصأ اون نگاه و لبخند آروم و مخفیش وقتی به مهتاب کرامتی نگاه میکرد و حرف میزد، ضمنِ اینکه نمیخواست علنی باشه، فیلمِ جوونها بود... ارتباطهایی از نوع ایرانی، آدمهایی با چند چهره که نمیفهمی که اون موقع که دوستانه و مهربون کنارت هستند تو ذهنشون چی میگذره، گاهی آدم دلش تنگ میشه... صحنه آخر فیلم، که رادان با نبودن مهتاب کرامتی میدونست کجا بره دنبالش و رفت و فقط نگاه بود و لبخند، حسِّ خیلی خوبی داشت، این خواستن و عشق رو دلم خواست، به همین نرمی، به همین زیبائی، بیحرف ....
امروز صبح به سختی بیدار شدم و همینطور که چشمام به آرومی بعد از یک خمیازه بلند باز میشد، نگاهم از لابلایِ پرده کرکره به بیرون افتاد، برف میومد، درشت و زیاد و رقصان، به نظرم شبیهِ سیبزمینی که با تیغهٔ درشت رنده بشه بود.
ساعت ۱۰ با مونیک جلسه داشتم، در موردِ مقالهای که فرستاده بودم. خونده بود و قرار بود در موردش صحبت کنیم، خودم رو آماده کرده بودم برای کلی تصحیحات و پیشنهاد و نظر، ولی خوشبختانه خیلی کم بود، اون وسط مسطها یه چند تا کلمه رو به فرانسه نوشته بودم!!! بهش گفتم که بعد از اینکه از سفر برگردم، کار میکنم هم این رو آماده میکنم و هم آبستراکت یه مقاله دیگه رو.... به هر حال، همیشه کار هست!
گوشیِ موبایلم رو عوض کردم، در واقعِ قراردادِ موبایل رو باید تمدید میکردم سه ساله بود، همون رو تمدید کردم تغییری ندادم و سرش این گوشی رو بهم دادند که هوشمنده، با این حال لپتاپ هم همراهم میبرم، لپتاپم هم جدیده یکی دو هفتهای هست که باهاش کار میکنم، این رو مونیک گرفته، در واقع، هر استادی برایِ دانشجوهایِ تحتِ پوششش یه لپتاپ میگیره برای مدت زمانِ تحصیلش، ولی برایِ من شد دو تا، چون اون یکی مشکل پیدا کرده بود، نه خیلی جدی ولی بعد از این سفرِ اخیری که به مناطق شمالی داشتم و باید کامپیوتر میبردم تو منطقه، هوا هم که خراب بود، همین رو بهونه کردم و گفتم یکی از دلایلش اینه و وقتی از ایران برگشتم، فرصتی پیش اومد که مونیک این رو برام خرید، خیلی خوشدست و خوشگله، اپل نیست ولی ظاهرش شبیهشه.
این شبها سریال Mad Men رو میبینم، داستان در نیویورک دهه ۶۰ اتفاق میافته، دوستش دارم،
http://www.free-tv-video-online.me/internet/mad_men/
دنیایی لباس، کیف، کفش و وسیله هم که داشته باشیم انگار وقتی میخواهیم بریم جایی لختیم و باز باید بخریم، بعد از ظهرم چند ساعتی تو مرکز خرید گذشت. الان هم چمدون بسته و آماده گوش سالنه و مونده چارتا خرده ریزِ باقیمونده که صبح بگذارم تو کوله و زیپش رو بکشم و الهی به امیدِ تو....
فردا مسافرم، یک هفته میرم آتلانتا، پیش یه زوج مسن تقریبا همسنّ و سال مامان و آقاجون، از دوستانِ خونوادگی. سالِ ۷۶، اولین سالی که برایِ تدریس رفتم هنرستان با این خانوم همکار شدم و مثلِ دخترش میمونم و همونطور هم دوستم داره، شبِ یلدا و نوئل رو با اونها می گذرونم.
ساعت ۱۲ شب شد و من هنوز نخوابیدم ساعتِ ۴ صبح هم باید بلند بشم، ساعت ۵ تاکسی میاد دنبالم که ببردم فرودگاه.
۶ نظر:
بهت خوش بگذره. از کامنت پر مهرت ممنونم.
فروغ
بهت خوش بگذره پروینم
با بوسه
موضوع پاراگراف اول پستت رو من هم چند وقت پیش تجربه کردم با این تفاوت که اواخر تابستون بود و هنوز به شوفاژ احتیاج نداشتیم. بعد از یه طوفان، برق منازل برای چندین ساعت قطع شد. بدون برق، زندگی کلا تعطیل میشه!
ممنونم فروغ عزیز، امیدوارم که مامان بهتر شده باشند. (-:
مرسی مریم جون، به امید دیدار زود.... *-:
همینطوره "آ" عزیز، زندگی راحت در عصر تکنولوژی، این مشکلات رو هم داره...(-:
ارسال یک نظر