۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

پاییز ۲۰۰۸، خانوم برادر بزرگه به هوایِ دفاع از تزش یه مدتی‌ اومد کبک.یه روز تو اون فاصله که اینجا بود، یکی‌ از استاداش که خانوم دکترِ مجرد حدودا ۶۸-۶۷ ساله بود (شاید هم بیشتر) و با هم ارتباطِ دوستانه خوبی‌ داشتند ما رو به تماشایِ یه تئاتر دعوت کرد. تئاترِ فلسفی و سنگین بود، و بازیگر اصلی فیلم پروفسوری بود که سالهایِ زیادی رو تو کشورهایِ آسیایِ شرقی‌ و میانه زندگی‌ و مطالعه کرده بود. سالن نمایش هم همینجا نزدیک خونه من بود پشتِ کتاب‌خونه Gabrielle-Roy. نمایش بعد از ظهر بود، سالن نمایش مثلِ تالار چهارسو تئاترِ شهر همسطح با تماشاچیها بود و ما هم اون جلو جلو نشستیم، بعد از نشستنِ تماشاچیها و قبل از شروع نمایش که برق رو خاموش کردند، سالن یه دست سیاه شد، سیاهِ سیاه، نمیدونم سقف و دیوارها رو با پارچه مشکی‌ پوشونده بودند یا رنگِ سیاه زده بودند، هر چه که بود هیچ چیز رو نمی دیدیم، هیچ نوری نبود، اینطور نبود که بعد از چند لحظه چشم به تاریکی عادت کنه، نه، ظلمات بود!
نمایش با حرکت نامحسوس یک شبح که حرکتی کانگورووار ولی به صورت اسلوموشن داشت از انتهای سن به سمت جلو شروع شد و همزمان هم نور صحنه آروم آروم بیشترمی شد، با افزایش نور یک حجم متحرک تقریبا گرد وبزرگ که زیرش یک چیزی مثل زنگوله بزغاله چسبیده بود دیده شد که هویتش هنوز تو اون سیاهی و بااون نور کم قابل تشخیص نبود، شبح نزدیک شد و به فاصله کمی از من که همون جلو و وسط ردیف نشسته بودم ایستاد، در اون لحظه نور صحنه هم به حد مناسب خودش رسیده بود، ناخودآگاه بلند گفتم "یا امام هشتم" همراه با یک "اوغ" غلیظ و کشیده.. و بعد خنده ریز و آروم طوریکه شونه هام تکون میخورد، خانوم برادرم که از این حرکت غیر منتظره من خنده اش گرفته بود یک سقلمه بهم زد و گفت کوفت، نخند! چند دقیقه ای خندیدیم و تلاش میکردیم که صدایی ازمون درنیاد... دیگه نور هم به اندازه کافی بود، شبح چیزی نبود جز بازیگر اصلی که کاملا عریان مقابل تماشاچیها ایستاده بود، با پاهایی کمی باز از هم و دستهائی کاملا باز در طرفین بدن، و اون حجم گرد هم شکم بود و بقیه هم زیرشکم و ...
عکس العمل ناخودآگاه من به خاطر این بود که من انتظار دیدن همچنین صحنه ای رو نداشتم، قبل از اومدن به سالن، بروشور رو دیده بودم که روش عکس یک مرد چاق پانچو پوش بود... خلاصه بعد از چند دقیقه همه چیز عادی شد و تمام مدت نمایش که حدودا دو ساعت میشد غرق تماشا شدیم، از دیوار صدا در می اومد از حاضرین نه
سوژه، پیچیدگی زندگی امروزه مردمان مدرن، سردرگمیها، کلافگیها و تنهاییشون بود، تحت تاثیر فرهنگ مردمان مشرق زمین هم بود، همه اینها با تلفیق نور و موسیقی ، حرکات موزون و زبان بدن همراه بود و اجرا میشد، سبک خاصی از نمایش بود که الان به خاطر ندارم، بروشورش رو هم دارم ولی تو این اسباب کشیها نمیدونم تو کدوم یکی از کارتونها گذاشتم که دم دست نیست وگرنه اطلاعات بیشتری راجع بهش میدادم،
بعد از تموم شدن نمایش، بازیگر اصلی یعنی همون آقا تپله که آقای دکتری بود و استاد دانشگاه با یک پانچو تیره نشست مقابل تماشاچیها و به سوالاتشون پاسخ داد، بحثها فلسفی بود. الان هم خیلی یادم نیست، دو ساعتی طول کشید، تقریبا همه در این زمینه مطالعه داشتند یا تحصیل کرده بودند، من نه، تو بحث شرکت نکردم رشته تخصصیم نبود من فقط یک تماشاچی علاقمند به تئاتر بودم ولی گوش میکردم. خیلی جالب بود کسی از برهنگی، عریانی و هیکل بازیگر حرفی نمیزد، هیچ چیز اروتیکی نبود، بیان زندگی امروز بود، زندگی و مشکلاتش، شاید بهتر زندگی و مخلفاتش ... بازیها خوب بود، نه تنها خوب که عالی، این رو منی هم که در زمینه اون سبک تئاتر سررشته ای نداشتم میفهمیدم.

همون موقع فکر میکردم که بازیگرها و هنرپیشه های سینمای ایران چقدر کارشون سخته و واقعا هنرمندند که باید با پوشیدگی کامل و حفظ همه حریمها و فاصله ها، همه حس ها رو با میمیک صورت و چهره شون بازی کنند، با سکوتهای طولانی، با شل و کشدار کردن صحبت ها و ... تازه همون رو هم باید طوری اجرا کنند که هیچ یک از شئونات شرعی و عرفی خدشه دار نشه، بعد از همه این ملاحظات اگر کاری موفق به گرفتن مجوز نمایش بشه باز هم گارانتی اجرا تا آخرین روز رو نداره، چون در این فاصله ممکنه یکی از حضراتی که تیغش هم میبره با دیدن این نمایش یا فیلم احساس کنه که خدای نکرده موردی خلاف صلاح و مصلحت جامعه وجود داره، اونجا همه چیز میتونه محرک و اروتیک باشه! و خب اون موقع بدون در نظر گرفتن هزینه وقت و سرمایه ای که عده زیادی برای این کار گذاشتند راحت حکم توقیف داده میشه، به همین سادگی!

هیچ نظری موجود نیست: