۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

آتلانتا-۱

تا ساعت ۵ صبح که تاکسی بیاد دنبالم، یک لحظه هم پلکهام رو روی هم نگذاشتم، کلی کار کردم، خونه رو تمیز کردم و یک بار دیگه سایت هواشناسی رو چک کردم اینجا بدون باد (۱۸-) بود و اونجا (۶+) تفاوت دما خیلی زیاد بود. دوباره چمدونم رو خالی کردم و لباسهای گرم رو دراوردم، بالاپوش و شال و کلاه پاییزی برداشتم که مناسب هوای اونجا باشه، فکر کردم تا فرودگاه رو که با تاکسی میرم و برمیگردم میشه سرما رو تحمل کرد، ولی پوتین رو نه، پوتین گرم پوشیدم.

اولین بار بود که با پرواز های آمریکایی جایی میرفتم، برخلاف همه پروازها با اینهمه پولی که برای بلیت میگیرند، هزینه چمدون روی بلیت نیست حتی تو پرواز خارجی، برای هر چمدون که به بار میدی باید پول بدی، یک چمدون دستی داشتم و یک کوله پشتی، میخواستم چمدون رو بدم به بار که خانومه گفت اگر کرم یا مایعات بیش از ۱۰۰ میلیگرم نداری میتونی با خودت ببری تو هواپیما و ۲۵$ رو ندی، اون لحظه یادم نبود به عطر و شامپو و کرم بدن، پای پله های برقی یادم اومد سریع برگشتم گیشه رو بسته بودند، خوب معلومه سرنوشتشون چی شد همه رو انداختند تو سطل زباله!

در طول سفر هم مثل همین جا به جز آب،آبمیوه گاهی قهوه چیز دیگه ای سرو نمیشه و اگر کسی چیزی برای خوردن میخواد باید بخره، خیلی با پرواز های ایران فرق میکنه که توکوتاه مدت هم پذیرایی میشه.

فرودگاه فیلادلفیا پروازم رو عوض کردم، هوا گرم بود و مردم سبک و تابستونی لباس پوشیده بودند و من در مقابلشون مثل اسکیمو ها بودم، رفتار و برخورد افسرهای آمریکایی در مقایسه با همتاهای کاناداییشون جدیتر و خشک تره. تفاوت مسافرت با پاسپورت ایرانی و غیر ایرانی رو تو چند تا سفر قبلیم هم دیده بودم ولی این بار با توجه به تعاریفی که از دوستان و آشنایان از برخورد افسرهای آمریکایی شنیده بودم باز نگران بودم ولی نه تفاوت از زمین تا آسمونه! خیلی اینجا دلم سوخت برای خودمون، برای همه تحقیری که میشیم به خاطر ملیتی که افتخارمونه...

فرودگاه آتلانتا بزرگ بود وتفاوتش با فرودگاههای دیگه ای که تاالان دیدم ترن زیرزمینی بود بین قسمتی که از هواپیما پیاده میشی تا محل تحویل چمدونها. وقتی رسیدم، از اونجا که چمدونم همراهم بود معطل نشدم و از پله برقی که بالا رفتم تا به جایی برسم که اومدند دنبالم پشت سر یک سرباز آمریکایی بودم که نمیدونم ازعراق یا افغانستان برمیگشت (موقع رفت و برگشت ، گروه های زیادی ازشون رو دیدم) مردمی که منتظر مسافراشون بودند با دیدنش براش دست زدند و ابراز احساسات کردند، اون لحظه یاد بچگی هام و دوران جنگ و استقبال و بدرقه سربازها از/به جبهه افتادم! (این وقایع هیچ وقت از یاد ما نمیره )

میزبان من، همونطور که قبلا گفته بودم زوج مسنی حدودا هم سن و سال مامان و آقاجون بودند که دوران بازنشستگیشون رو اینجا میگذرونند که نزدیک بچه هاشون باشند. خانوم حدودا ۶۲-۶۳ سالش بود و همکار بودیم، سال اولی که رفتم هنرستان سال آخر کار ایشون بود هیچوقت اولین روزی که دیدمش رو فراموش نمیکنم که داستانی مفصل داره از من خوشش اومد بعد هم دوستیمون خونوادگی شد. آقای میزبان هم مهندس الکترونیک قدیمی و حدودا ۷۶ ساله که زمان خودشون بعد از دوسال-دوسال و نیم آشنایی و دوستی با هم ازدواج کرده بودند، و هنوز همونطور عاشق هم بودند، از صبح تا شب سر به سر هم میگذاشتند، من هم گاهی تو جبهه خانومه بودم و گاهی آقاهه... مثل اینکه خونه خودمون باشم، حسابی هم لوسم میکردند و من هم واقعا به لوس کردن و لوس شدن احتیاج داشتم، به خدا!

روزی که رسیدم آتلانتا، هوا بارونی و گرم بود، و خانوم میزبان هم از شانس من رگ سیاتیکش عود کرده بود و از درد گریه میکرد، حالا کلی هم برنامه چیده بود که من رو کجا ها که ببره، از همه دوستهای جوونش که کم سن ترینشون حداقل ۵۰ سال داشت کمک گرفته بود!

اون سالهای دور که دبیرستان تدریس میکردم اولین جلسه کلاس هندسه به دانش آموزهام میگفتم که : با سی هزار مثال هم نمیشه یک قضیه رو ثابت کرد ولی با یک مثال نقض میشه اصلی رو که سالهاست پذیرفتیم رد کنیم. حالا اون چه که اینجا مینویسم، نگاه منه که بنا به گفته کسانی که من رو میشناسند خوش بین و آزاداندیشه، با اینحال نه وحی منزله و نه پیشداوری...

این سالهای اینجا، به شهرهای مختلف سفر کردم و با ایرانیهای زیادی آشنا شدم، گروههای مختلف رو دیدم، تو مهمونیها و انجمنهاشون رفتم، دانشجوها، اساتید، قدیمیها، کسانی که تجارت میکنند، خیلی پولدارها، پناهنده ها،اقلیت های مذهبی و .... به نظرم ایرانیهای اینجا با ایرانیهای امریکا خیلی متفاوت هستند، البته این رو تابستون امسال که کار میکردم در برخورد با توریستهای ایرانی که از سراسر کانادا و آمریکا به کبک میان، هم فهمیده بودم. یک جورایی بیشتر به قشر خاصی از ایرانیهای ونکور شبیه هستند، تجملات و چشم هم چشمیها بیشتره، خونه های خیلی بزرگ و ماشینها هم همه مرسدس یا BMW و شاسی بلند... همه چیز از نظر سایز بزرگ بود، تقریبا اکثر خونه ها کارگر ثابت داشتند و جالب اینکه به زبون همون سالهای قدیم میگفتند "کلفت "

تو چند تا مهمونی که رفتم بیشتر حس کردم که تو ایرانم، حسی که این دو سه ساله گذشته تو خود ایران هم نداشتم بسکه تغییرات سریع و زیاده! مثل ۲۰-۳۰ سال پیش ایران، همون ارزشها و فرهنگ، و اصرار شون به حفظ قسمت ایرانیشون هرچند از هر پنج کلمه ای که میگفتند چهار تاش انگلیسی بود حتی مسنها! و این برای من جالب بود که معتقدم به هر زبانی که حرف میزنم باید فقط همون زبان باشه مخصوصا موقع فارسی حرف زدن، حتی OK هم نمیگم، البته برای کسی تعیین تکلیف نمیکنم، خودم سعی ام بر اینه. خیلی وقت ها شده که موقع فرانسه حرف زدن اگر کلمه کم بیارم انگلیسیش رو میگم که تو زبان علمی اشکالی نداره واینکه هیچ کدوم از اون دو زبان، زبان مادری من نیست. این نکته رو یکی دو نفر از کسانی که باهاشون آشنا شدم متوجه شدند و یکیشون به روم آورد حتی.

آتلانتا شهر قشنگیه به نظرم کمی شبیه ونکور اومد. ایرانیهاش هم مثل همه شهرهایی که تا به حال دیدم بهترین منطقه شهر ساکنند، و هر بار که با کسی بیرون میرفتم حتما یک دوری تو محله میزدند و بزرگترین خونه ها رو که متعلق به ایرانیها بود با افتخار نشون میدادند، اون هم به من که اصلا معیارهام با رقم و و عدد سر و کار نداره، متراژ خونه ، رقم حساب بانکی، مدل ماشین و ....

یه چیزی بگم، یکی دو روز اول پیش خودم گفتم بد نیست بیام اینجا زندگی کنم! بسکه هیچ حس تعلق به جایی ندارم، هر جا میرم میگم همینجا میمونم! این بی تعلقی رو از وقتی که از ایران اومدم بیرون دچارش شدم، چه فرقی میکنه اگر قراره ریشه نداشته باشم، مثل گلهای تزیینی تو گلدون، باید جایی باشم که شرایط بهتری داشته باشه! ولی روز سوم دوباره به خودم گفتم که چی بشه؟ تو که هنوز با گشتن تو شهر میگی: وای اینجا شبیه جاده اسالم به خلخاله، یااینجا چقدر شبیه جنگلهای عباس-آباده، وای اینجا رو مثل مسیر جنگلنوردی روستای لاویج میمونه...مثل این میمونه که با یاد کسی با کس دیگه ی بیرون بری! و فکر کردم اگر برنگردم ایران، کبک میمونم، این هفت سال گذشته کلی خاطره سازی کردم، اگر جای دیگه زندگی کنم میتونم با به یاد آوردن روزهای خاص، محلهای خاص دچار نوستالژی بشم... هر چند تو این سالهای باقیمونده باید بیشتر سفر کنم و جاهای بیشتری رو ببینم و بعد تصمیم بگیرم ولی هنوز هم انتخاب اولم زندگی در ایرانه، هنوز هیچ جایی انقدر من رو نگرفته که بتونم بهش بگم خونه، آشیونه!

----------------------------------------------------------------------------------
عکسها رو خودم گرفتم:
۱-Stone Mountain
۲-Carriage Lake
۳-Chattahoochee River

هیچ نظری موجود نیست: