سهشنبه امتحان جامع داشت، دوشنبه شب وقتِ برگشت به خونه از دفترم که دراومدم بهش زنگ زدم که حالش رو بپرسم و ببینم نیاز به چیزی داره یه نه؟ شوهرش هم بیش از یک ماه و نیمه که سفره و خب دلتنگ هم هست. میپرسم خوبی؟ صداش میلرزه میگه: نه و میزنه زیرِ گریه! فکرکردم از استرسِ امتحانه، دلداریش میدم و پیشنهاد میدم بیاد خونه من، همینجا تمرین کنه... همه ما اینجا تنهائیم چه اونی که مجرده چه اونیکه متأهل، دور از خونواده هامونیم، همیشه به بچهها میگم که من رو مثلِ خواهرِ بزرگترتون بدونید، خونه من رو هم، تنها نمونید، اینجا ما همه یه خونوادهایم! میگه: "نه،مربوط به امتحانم نیست" ، و گریه اش شدیدتر میشه! نگران شدم، شاید اتفاقی برایِ شوهرش پیش اومده، از اون زوجهایِ عاشقیند که من عاشقیتشون رو دوست دارم! میشینم رو کاناپه تو سالن ورودی دانشکده، و همونطور که از شیشه بزرگ و سراسری به بیرون و حرکتِ ماشینها و توقفشون پشتِ چراغراهنما نگاه میکنم بهش گوش میدم، میگه: "از دستِ این دختره، خیلی پاش رو از گلیمش دراز کرده!"بیش از ۱۰ دقیقه گریه کرد و فقط گفت "از دستِ این دختره..."، گوش کردم، چیزی نپرسیدم، میگذارم خودش حرف بزنه، فقط گریه میکنه، اصرار میکنم بیاد پیشِ من، تنها نمونه، میگه باید بمونه که پاورپوینتش رو کامل کنه و بعد از امتحانش میاد.
چهارشنبه شب با دو تا دیگه از بچهها اومد، بعد از شام که بقیه رفتند شروع کرد به حرف زدن... ماجرا رو تعریف میکرد با صدایی بلند و عصبی،ظاهراً به دختره ایمیل میزنه و همزمان با مسنجرِ شوهرش هم آن بوده برایِ انجامِ کاری و "این دختره" به ایمیلهایی که این با آیدیِ خودش میزده جواب نمیداده و از اونطرف رو مسنجرِ شوهرِ این پیغامهایِ دوستانه و خیلی صمیمانه میگذاشته غافل از اینکه این پسرِ نیست که آنه، خلاصه دیگه برخورد پیش اومده دختره هم گفته که من اینطوری میخوام که توجهِ شوهرم رو جلب کنم و خیلی حرفهایِ دیگه، شوهرِ اون دختره هم یه هفته رفته بوده کنفرانس و حالا که برگشته موضوع رو فهمیده و اومده با این صحبت کرده و حق رو به این داده! شوهرِ این هم هنوز از سفر برنگشته...
زندگی هزار رو داره و آدمها شاید بیشتر، این دختره رو میشناسم، میدونستم چی میگه، منِ پر تحمل و صبور رو هم به حال و روزی انداخته بود که یه بار باهاش حرف زدم و بهش گفتم که رفتاراش اذیتم میکنه و پرِ از انرژیِ منفیه، بعد از اون همیشه به قولِ خودش ممنون این برخوردِ صادقانه است....
اگه تا چند ماه پیش این حرفها رو میشنیدم، نمی فهمیدمش فقط گوش میکردم و حرفهایی رو میزدم که آرامشش بهش برگرده، این بار همون کار رو کردم با این تفاوت که حسش هم میکردم... هیچوقت حساس نبودم و حساسیت یا بهتر از اون حسودیِ دخترانه رو نمیفهمیدم، خیلی هم پیش اومده برخوردهای بدِ ناشی از حسادت یا حساسیتِ از طرفِ دوستی، رفیقی، آشنایی... که خیلی هم برخورنده و ناراحت کننده بود، بهشون حق نمیدادم چون خیلی حریمها رو رعایت میکنم، همیشه این سؤال بود برام که اینهایی که حساسند و اینطور برخورد میکنند حتما به خودشون اعتماد ندارند و یا به جایِ اینکه به طرفِ مقابلشون حرف بزنند چرا با دخترها و زنهایِ دیگه بدرفتاری میکنند؟!! همیشه سعی کردم در مقابلِ این حسها که به نوعی به نظرم ضعف بود قوی باشم، یا شاید اون سالهایِ دور فکر میکردم خیلی زنونه است و من نمیخواستم بابتش آسیب ببینم، تویِ یه ارتباطِ احساسی-عاطفی هر وقت حس میکردم که پایِ نفر سومی میونه شاید، واکنشی نشون نمیدادم و برخوردِ آدمِ مقابل رو میسنجیدم، و خب ترجیح میدادم انتخاب بشم یا به قولی "خواسته" بشم تا بجنگم و به اصرار ارتباطی رو حفظ کنم،... ولی از یه جایی، نمیدونم از کی شروع شد که حس کردم که نه، من هم حساس شدم، حتی به یه برخوردهایِ ظریف تو دنیایِ مجازی، و ربطی هم نداشت به اون چیزهایی که فکر میکردم بهشون رسیدم، اون همه منطق و استدلال، خوشفکری، توانمندی، کنترلِ احساسات و ... یه جا هست که انقدر حست درگیر میشه که ناخوداگاهت عکسالعمل نشون میده و اگراین حسِّ خوبی که هست درگیرِ ارتباطی باشه که تعریفی براش نداری و "حضوری" هم نبوده ولی حجمِ وسیعی از "بودن" رو داشته! سختتر هم هست حداقل برایِ آدمی مثلِ من چون به خودش حقِ اعتراض یا حتی گلایه کردن هم نمیده و سبب میشه که این حساسیت جور دیگه خودش رو نشون بده یه جوری مثلِ فشرده شدنِ دل، یه جور "مچاله شدنش" و هر بار همراه بوده با نهیب زدن خود که: نه، حق نداری، رابطهای که تعریف نشده، حالا چارتا کلام قشنگ و احساسی و .... و بدتر اینکه یه وقتی، این حساسیت رو نشون دادم حالا به شوخی یا با یه حرفِ معمولی و .... و بعد خودم رو سرزنش میکردم که همه اون ایدهآلهایی که برایِ رسیدن بهشون تلاش کرده بودم رو زیرِ سؤال بردم، و گفته مامان رو به یاد آوردم که: تو روزگاری که زن میره فضا، این حرفها معنی نداره! ولی خب شد دیگه، یه چیزهایی هست که طبیعیه، جنسیت هم نمیشناسه، مثلِ همین حساسیت ، حالا نوِع برخوردِ آقایون با خانومها وقتی تو این موقعیّت قرار میگیرند فرق میکنه... به هر حال بیشتر از هر چیزی شاید اون وقتی پیش میاد که احساسِ خوب و عمیقی هست و برایِ خیلیها این حسّ همراهه با مالکیت، چیزی که شخصا ازش گریزونم و ترجیح میدم "بودن" رو تا "داشتن" رو!
از اونجایی که هر دوشون برایِ "دوید" کار میکنند اون هم متوجه شده و باهاش حرف زده، و جالب اینکه بهش گفته رو دوستیهات دقت کن و از من به عنوانِ یه آدمی که تو دوستی میشه روش حساب کرد و یه "آدمِ لوطی" یاد کرده! و گفته با پروین دوست شو... حالا من هم نه با تعریف بالا میرم و نه با تکذیب میام پایین، دیگه از این حرفهامون گذشته، ولی برام از این جهت جالب بود که "دوید" (طبقِ صحبتهایی که گاهی از خانومهایی که براش کار کردند میگه)، جنسیت رو فقط می بینه و در موردِ زنها و دخترهایی که باهاش کار کردند هیچوقت نگاهِ دیگهای نداشته!
خلاصه که این چند روزه تا اومدنِ همسرش ما گوشیم برایِ شنیدنِ هر چه که میخواد بگه، آرامشش به هم ریخته....
۲ نظر:
دلم گرفت! نه از نوشتن تو، بلکه از این رابطههای مسموم، حتا در کمترین سطحش. فکر میکنم بیشتر ما این حس تلخ رو تجربه کردیم. به نظرم مرد یا زن فرقی نمیکنه، این علاقمندی یه که حساسیت ایجاد میکنه. و این رو نباید به حساب ضعف گذاشت، بلکه احساس دوست داشتنه و به خصوص نباید خودمونو سرزنش کنیم.
حالا چه توجیه مسخره ای هم کرده اون خانم که میخواسته توجه شوهرش رو جلب کنه ،آخه اینم شد دلیل؟
ارسال یک نظر