۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

تمامِ بعد از ظهر رو با یانیک و جیمی جلسه داشتیم تو دفترِ جیمی. ضمنِ آشنایی با سنسور‌ها، نحوه کار و نصبشون تو منطقه، همهِ مراحلِ کاری که باید اونجا (Umiujaq) انجام بدم رو مرور کردیم. جیمی یه وسیله‌ای رو از تو جعبه درآورد که شبیهِ "دیلدو" بود. خنده‌ام گرفته بود، ولی‌ به رویِ خودم نیاوردم فقط پرسیدم این چیه؟ همینجور که تو دستش میچرخوند گفت دستگاهِ اندازه گیریِ آب موجود در برف یا زمین، یه چیزی تو این مایه ها. گفتم: خب به کار من که مربوط نمیشه؟ گفت نه. اصلا دلم نمیخواست بده دستم، مشکلی‌ نیستا به هر حال هر وسیله یه شکله دیگه و این هم این شکلیه. ولی‌ از اونجایی که، عکس العملِ اینجاییها اصلا قابلِ پیش بینی‌ نیست یه دفعه دیدی مثلِ اون دخترِ همکلاسیم که تو یکی‌ از برنامه ها، یه کرم درشت رو از زمین برداشت و تو جمع جلویِ همه پسر‌ها با خنده گفت مثلِ "پنیس" می‌مونه، یا اون آقایی که تو مهمونی‌ جلویِ همه مهمونها وقتی‌ برق رفت خندید و گفت: باز فلانی‌ (دخترِ بزرگش) "ویبراتورش" رو روشن کرده! اینها هم یه چی‌ گفتند، اونوقت اگه سرخ بشی‌ و خجالت بکشی، بیشتر باعثِ خنده میشه!