نشستم تو تراس دانشکده، از لابراتوار اومدم، برخلاف چند روزِ گذشته هوا خوبه گرم و آفتابی، ماگِ قهوه تلخ، داغ و بدونِ شیر و شکر هم کنارِ دستم، اوایل قهوه رو با ۵ تا شکر مثلِ چاییِ خیلی شیرین و دو تا شیر پر چرب میخوردم، یه روز Jean-Pierre گفت: میدونی ما میگیم کسی که عشقی تو زندگیش نیست قهوه ش رو شیرین میخوره!!! خندیدم و گفتم نه بابا، برایِ من صادق نیس من عاشقِ زندگیم، عاشق... به مرور شکرها کم شد، و شیر پرچرب به کم چرب و تا به جایی رسید که هیچ کدوم... قهوه سیاه و تلخ، سیاهِ سیاه، تلخِ تلخ....و عشق؟!!!... همچنان عاشقِ زندگی...
صفحه فیسبوک باز، گودر هم، میل باکسِ دانشگاه، یاهو، هاتمیل، جیمیل، گوگل.....همه باز، هیچ خبری نیست، حتی نه یک ایمیلِ فورواردی!!!
دو تا دختره اومدن رو میز بغلی نشستند، از کنارم رد شدند یکیشون شلوارکِ خیلی کوتاهِ جین با یه تاپ پوشیده و صندلِ مشکی پاشنه بلند، موهاش کوتاهه... اون یکی بلوزِ آستین بلند، جلیقه شلوارِ مشکی با پوتینهایِ پاشنه بلند زمستونه، موهاش هم بلند و بلونده.... ساعت استراحتشونه، نیم ساعتی نشستند، گپ میزنند با اینکه گوشی تو گوشمه صداشون رو میشنوم، قهوه شون رو میخورند و برمیگردند سرِ کارشون حتما...
باید یه خرده بنویسم، دیروز مقالهام رو شروع کردم اگر خدا بخواد امروز میخوام کمی روش کار کنم، زیرِ همین آفتابِ دلپذیر، نمیخوام تو دفترم بشینم حیفه به خدا این هوا ولی چه میشه کرد کار هم باید انجام بشه...
مونیک نیست، جیمی هم.... مونیک رفته ونکوور، یه هفتهای میشه، رفته کنفرانس تا دوشنبه برمیگرده،برام لینکِ ارائههایِ کنفرانس رو فرستاده که ببینم کدومش به دردِ کارم میخوره، همه به صورتِ ویدیو هست، ایدهِ جالبیه... همزمان اونها رو هم میبینم... ولی جیمی رفته تعطیلات تا دو هفته دیگه ... من هم حوصله ندارم، نه اینکه حوصله نداشته باشم، نه، یه جوری انگار بی تفاوتم، انگار تسلیم... تسلیمِ یه زندگی آروم، زندگی که از ۶ صبح شروعش میکنم گاهی تا ۴ صبحِ روزِ بعد... کار انجام بشه میگم خب باید میشد نه ذوقی نه شوقی، انجام نشه خب حتما نباید الان میشد و میگردم ببینم دلیلش چیه...
دیشب با "ا" و "ن" رفته بودیم پارکِ آبشارِ مونت مرنسی(Parc de la Chute-Montmorency) مراسمِ آتش بازی، خیلی قشنگ بود، در واقع هر سال این موقع به مدت یک هفته این مراسم هست و بعد هم قرعه کشی میکنند که کدوم شب بهتر برگزار شده... از اونجا که برگشتم ساعت ۱ تا ۳ صبح با جیهن، نجیب و سارا رفتیم ماشین سواری تو اتوبان... راستی نگفتم که گواهینامه تئوری رانندگی رو گرفتم و خب تا وقتی که امتحان عملی رو هم بدم حقِ رانندگی دارم ولی حتما باید همراه داشته باشم که بیش از دو سال از داشتنِ گواهینامه ش گذشته باشه، حالا من هم بعدِ عمری به جبرانِ همه این سالها، دور دور بازیم گرفته اون هم چه جور،.... صبحِ زود هم رفته بودم یک ساعتی Île d'Orléans, یه جزیره است تو کبک احاطه شده با رود سنت لوران، زیباست، زیبا، تکهای از بهشت، مخصوصاً دیروز صبحِ زود بعد از دو شبانه روز بارندگی سیلآسا، خودِ بهشت بود....
بعد، تمامِ روز دانشگاه و غروب هم دو ساعت دوچرخه سواری کنارِ رودِ سنت شارل با ا"سما"، آخرش کمی بارون گرفت.... استخرِ روبازِ پارک از خیلی وقته که باز شده اگر هوایِ متغیر اجازه بده یک ساعتی هم وسط روز شنا که تا به امروز به جز یکی دو بار بیشتر نبوده و باز همون استخرِ سرپوشیده زمستونی.... همه روزِ هفته همین جور میگذره... آخرِ هفتهها کار، هر دو روز از ۱۰ صبح تا ۱۰ شب، وقتِ سر خاروندن نیست، فقط شنبه شبه که از خستگی زیاد میشه از ۱۲ یکِ شب خوابید تا ۶ صبح یعنی خیلی، یا شاید نه یعنی اندازه..... داستانی داره بوتیک، داستان که نه، ماجراها.... چقدر دلم میخواد بنویسم، از رئیسم، از "کلر"، از مشتریها، از بازدید کننده ها، از استفن، یا از همکارهای جدید، سه تا دخترِ ایرونی هم اومدند، متاهلند، دنیایی داریم.... اوهههههههه
گاهی مهمونی، گاهی بیرون رفتن، گاهی قدم زدن با یه دوست، نوشیدنِ قهوه و گپی زدن، و گاهی هم خوردن ناهار یا شام با هم بهونهای میشه برایِ دیدن دوستی که مدتهاست ندیدیش هر چند که فاصله کمتر از نیم ساعت با اتوبوس باشه... یه وقتی هم بهونه دورِ همی، دیدنِ مادرِ بچه هاییه که از ایران اومدند یا میخوان برگردند....
خیلی کار دارم، باید خودم رو آماده کنم، مونیک که برگرده یه جلسه داریم "یانیک" هم هست برایِ سفر به مناطق شمالی، کلی گیرنده برای اندازه گیریِ رطوبت و دمایِ هوا هست که باید تو ایستگاههای هواشناسی نصب بشه، جدیدند و من نمیشناسمشون و باید کار باهاشون و طریقه نصبشون تو محل رو یاد بگیرم، اینها غیر از اون دستگاههاییه که تو زمین کار گذاشته میشه که دمایِ زمین رو اندازه بگیره و دادههای یکساله رو ذخیره میکنند.... امسال مسئولش منم، سالِ پیش همکار بودم و یانیک مسول بود.... امسال همراه ندارم غیر از "اینگا" دانشجویِ آلمانیِ مونیک که برای کارِ خودش میاد، اون در موردِ یخچالهایِ قطبی تحقیق میکنه... سالِ پیش اولین ایرانی بودم که میرفت تو اون منطقه هنوز هم ولی دیگه مونیک این رو هی تکرار نمیکنه، دیگه خیالش راحته و مطمئن ولی من کمی نگرانم.... میدونم نگرانیم هم بیخودیه فقط به خاطرِ اینکه دلم میخواد همه چی عالی باشه...
از هفته گذشته که مهمونی گروه خونه مونیک بود و بچههایِ گیوم (تنها همکلاسیِ سیاهپوستم) رو میون اون همه بچه بلوند و بور دیدم دوباره وسوسهٔ داشتنِ یه بچه دورگه خوشگل، به رنگِ قهوه با شیر café au lait با یه جفت چشمِ سیاهِ گویا و گیرا و.......
همه اینها یه طرف، همه این ریتمِ زندگی، بی شور، بی هیجان.... و هیجان دیدنِ اون چمدون خوشگل و بزرگِ نارنجی تیرهِ گوشه هال که هر جمعه یا پنجشنبه عصر که فرصت کنم و دو سه ساعتی برم خرید درش باز میشه و وسیلهها توش جا میگیرند یه طرف.. به شوقِ سفر به خونه....
"کیم" همگروهیِ ویتنامیم اومده میپرسه: برنامه ت چیه برای امشب؟ میری سرِ کار؟ -نه، فعلا برنامه خاصی ندارم و فقط ۶ تا ۷ میرم جیم. میگه شام بیا خونه من و اسمِ غذایی رو که میخواد درست کنه میگه، نمیفهمم ولی قبول میکنم، یه تجربه تازه.... راستس غذاهایِ آسیایی آخرین سری خوردنیهایی میتونند باشند که انتخاب میکنم ولی با "کیم" و آشپزیش همه چی حلهٔ، دستپختش عالیه، خودش هم یکی از نازنینهایِ روزگار که بی شرط مهربونه و از بخشیدن محبت به دور و برش دریغ نمیکنه!
خب من رفتم، وگرنه تا خودِ صبح مینشستم اینجا و حرف میزدم.... انقدر تعریف کردنی دارم که نگو ولی بیشتر از اون خیلی کار دارم....خیلی خیلی
دو خط هم از مقاله ننوشتم...
۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه
جمعه هوا به شدت گرم بود و شدیدا شرجی، météo média بیش از ۴۰ درجه نشون میداد. صبحِ زود برای کاری رفته بودم بیرون و بعد برگشتم دانشکده، از شدتِ گرما سردرد گرفتم که تا عصر هم آروم نشد!
عصر زنگ زدم به رضوان که اگه کاری نداره با هم بریم بیرون، گفت دیر میاد... ساعت ۹ اومد، اول قرار شد بریم یکی از کافههایِ کنارِ رود سنتلوران بشینیم که تغییرِ عقیده دادیم و رفتیم Vieux Québec و محلِ فستیوال کبک.
برایِ کسانی که میخوان به کبک سفر کنند بهترین وقتِ سال همین موقع است فقط اگر به گرما، رطوبت و تغییراتِ آنی آب و هوا حساس نیستند، اینجا حتی اگر از شدتِ گرما و رطوبت بدون لباس هم بیرون میرید چتر و یه بادگیر رو حتما باید همراه داشته باشید، چون این تغییر یه آنه شاید کمتر از کسری از ثانیه که یه روزِ آفتابی و مطبوع تبدیل میشه به یه روزِ بارونی، اون هم چه بارونی مثلِ ابشار که یه نقطه خشک هم تو تن باقی نمیگذاره!... و البته لبخند فراموش نشه، اون رو (لبخند)حتما همراه بیارند که تنها نمونند، یه "روز به خیر" با لبخند معادلِ آشنائی با آدمهایِ متفاوت با رنگهایِ مختلف و لهجههایِ گوناگونه... و کلا لذت بردن از لحظهها .....
مثلِ همه سالها امسال هم برنامههایِ تابستونیِ کبک خوب و متنوعه....برایِ تعطیلات Canada Day (اولِ ژوییه)، پرنس ویلیام و کیت اومده بودند ولی به خاطرِ گردِ همآییِ مخالفینشون مراسمِ عمومیِ دیدار با مردمِ کبک رو کنسل کردن فقط یه برنامه کوتاهی مقابلِ شهرداریِ کبک داشتند دقیقا تو خیابونِ سمتِ راستِ بوتیک! وقتی که با ماشین از کنارِ بوتیک رّد شدند یه چند تا عکس ازشون گرفتم، البته از اسکورتها و مراسمِ تشریفاتیشون بیشتر.... شب که برمیگشتم خونه، همون مقابلِ شهرداری یه آقایی (استادِ دانشگاهِ فردریکتون که برای این مراسم اومده بود کبک و هفته قبل هم رفته بود فستیوال جازِ مونترال) عکسهایی که از پرنسها گرفته بود رو بهم نشون داد و بعد ایمیلم رو گرفت که عکسها رو برام بفرسته بعد که دادم میپرسه: بهم اعتماد داری؟ میگم چرا که نه! و هفته بعدش فرستاد و از اون موقع تقریبا لینک هر سری عکسی که رو سایتش میگذاره برام میفرسته.... این برخوردهایِ دوستانه و بی تکلف از آدمهایی با این موقعیتهایِ اجتماعی با من که یه خارجیم و ایرانی، همیشه من رو یادِ برخوردِ اون عکاسِ ایرانیِ عزیزی میندازه که سایتش رو دیده بودم و خیلی محترمانه و با جزئیاتِ کامل براش ایمیل زدم و خواستم که در صورتِ امکان یه سری عکسِ ایران از آلبومش و با نظرِ خودش بهم بده برای کنفرانس راجع به ایران و ایشون......!!!!! (قبلا در موردش نوشتم).
لینکِ عکسهای پرنسها :
https://picasaweb.google.com/jazzfest40/QuebecCitySundayJuly22011WilliamAndKate?feat=email
شنبه هفته گذشته گروه "متالیکا" کنسرت داشتند که مردم از ساعت ۱۱ صبح، تو این هوایِ گرم و شرجی و آفتابِ داغ تو صف بودند صفی به عرضِ تمامِ خیابون و طولِ تا چشم کار کنه آدم..... تا ساعت ۶ عصر که درها باز شد و ۸ شب که مراسم شروع شد، من باز سرِ کار بودم و بعد چند تایی فیلم دیدم و گزارشِ تلویزیون رو و از صبح هم البته مردمی که صندلی به دوش قبل از رفتن به پارکِ محلِ مراسم یه سر به بوتیک میزدند.... حدودِ ۱۲۰۰۰۰ نفر جمعیت بوده و از اواسطِ مراسم هم تقریبا جوونترها همه لخت... اینجور موقعها پلیس هم فراوونه که مزاحمتی برای افراد پیش نیاد ...
شنبه قبلش هم "التون جان" اومده بود و به همین شدت هم استقبال شده بود... من سرِ کار بودم....
کنسرتهایِ هر شبهِ فستیوالِ تابستونی تو پارکِ اصلی یا همون Plein d`Abrahame و هم تو میدون Vieux Québec یا همون Place d`Youvil برگزار میشه...
با رضوان رفتیم Place d`Youvil یه گروهِ آفریقایی کنسرت داشتند، مردم هم اون وسط میرقصیدند، شاد و سرخوش.... پلیس هم فراوون.... و بعد رفتیم سمتِ خیابون Grand Allée و پشت پارلمان..... یه قسمتِ خیابون رو بسته بودند و به شکلِ ساحل در آورده بودند چون Beach Party بود.... تراس و پیاده روهایِ مقابلِ رستورانها هم بنا به سلیقه هر کدوم یه جور تزئین شده بود، با صندلیهایِ ساحلی، و درختهاِ نخلِ مصنوعی، استخرهایِ آماده که دخترها و پسرها شنا میکردند و یا با بیکینی و مایو کنارش نشسته بودند و نوشیدنی مینوشیدند..... یه قسمت همون وسطها هم زمین شنی و تورِ والیبال بود و یه سری هم مشغولِ والیبالِ ساحلی، با همون سر و شکلِ کنارِ ساحل.... تو همین مسیرِ کوتاهِ خیابون سه تا اجرایِ زنده موسیقیهایِ مختلف بود، کنارِ هر کدوم یه خرده ایستادیم و موندیم کنارِ آخری که موزیک شرقی بود و دو رقصنده ۱۹-۱۸ ساله نیمه برهنه "بلدی" میرقصیدند، زیبا، پر طراوت، با نشاط و....
برای اولین بار بدون دوربین رفته بودم بیرون و از این بابت متاسف بودم خیلی...... همه تو خیابون میرقصیدند، همه جا شادی بود و شور، همه جا هیجان زندگی..... من به فکرِ جوونها تو ایران!
عصر زنگ زدم به رضوان که اگه کاری نداره با هم بریم بیرون، گفت دیر میاد... ساعت ۹ اومد، اول قرار شد بریم یکی از کافههایِ کنارِ رود سنتلوران بشینیم که تغییرِ عقیده دادیم و رفتیم Vieux Québec و محلِ فستیوال کبک.
برایِ کسانی که میخوان به کبک سفر کنند بهترین وقتِ سال همین موقع است فقط اگر به گرما، رطوبت و تغییراتِ آنی آب و هوا حساس نیستند، اینجا حتی اگر از شدتِ گرما و رطوبت بدون لباس هم بیرون میرید چتر و یه بادگیر رو حتما باید همراه داشته باشید، چون این تغییر یه آنه شاید کمتر از کسری از ثانیه که یه روزِ آفتابی و مطبوع تبدیل میشه به یه روزِ بارونی، اون هم چه بارونی مثلِ ابشار که یه نقطه خشک هم تو تن باقی نمیگذاره!... و البته لبخند فراموش نشه، اون رو (لبخند)حتما همراه بیارند که تنها نمونند، یه "روز به خیر" با لبخند معادلِ آشنائی با آدمهایِ متفاوت با رنگهایِ مختلف و لهجههایِ گوناگونه... و کلا لذت بردن از لحظهها .....
مثلِ همه سالها امسال هم برنامههایِ تابستونیِ کبک خوب و متنوعه....برایِ تعطیلات Canada Day (اولِ ژوییه)، پرنس ویلیام و کیت اومده بودند ولی به خاطرِ گردِ همآییِ مخالفینشون مراسمِ عمومیِ دیدار با مردمِ کبک رو کنسل کردن فقط یه برنامه کوتاهی مقابلِ شهرداریِ کبک داشتند دقیقا تو خیابونِ سمتِ راستِ بوتیک! وقتی که با ماشین از کنارِ بوتیک رّد شدند یه چند تا عکس ازشون گرفتم، البته از اسکورتها و مراسمِ تشریفاتیشون بیشتر.... شب که برمیگشتم خونه، همون مقابلِ شهرداری یه آقایی (استادِ دانشگاهِ فردریکتون که برای این مراسم اومده بود کبک و هفته قبل هم رفته بود فستیوال جازِ مونترال) عکسهایی که از پرنسها گرفته بود رو بهم نشون داد و بعد ایمیلم رو گرفت که عکسها رو برام بفرسته بعد که دادم میپرسه: بهم اعتماد داری؟ میگم چرا که نه! و هفته بعدش فرستاد و از اون موقع تقریبا لینک هر سری عکسی که رو سایتش میگذاره برام میفرسته.... این برخوردهایِ دوستانه و بی تکلف از آدمهایی با این موقعیتهایِ اجتماعی با من که یه خارجیم و ایرانی، همیشه من رو یادِ برخوردِ اون عکاسِ ایرانیِ عزیزی میندازه که سایتش رو دیده بودم و خیلی محترمانه و با جزئیاتِ کامل براش ایمیل زدم و خواستم که در صورتِ امکان یه سری عکسِ ایران از آلبومش و با نظرِ خودش بهم بده برای کنفرانس راجع به ایران و ایشون......!!!!! (قبلا در موردش نوشتم).
لینکِ عکسهای پرنسها :
https://picasaweb.google.com/jazzfest40/QuebecCitySundayJuly22011WilliamAndKate?feat=email
شنبه هفته گذشته گروه "متالیکا" کنسرت داشتند که مردم از ساعت ۱۱ صبح، تو این هوایِ گرم و شرجی و آفتابِ داغ تو صف بودند صفی به عرضِ تمامِ خیابون و طولِ تا چشم کار کنه آدم..... تا ساعت ۶ عصر که درها باز شد و ۸ شب که مراسم شروع شد، من باز سرِ کار بودم و بعد چند تایی فیلم دیدم و گزارشِ تلویزیون رو و از صبح هم البته مردمی که صندلی به دوش قبل از رفتن به پارکِ محلِ مراسم یه سر به بوتیک میزدند.... حدودِ ۱۲۰۰۰۰ نفر جمعیت بوده و از اواسطِ مراسم هم تقریبا جوونترها همه لخت... اینجور موقعها پلیس هم فراوونه که مزاحمتی برای افراد پیش نیاد ...
شنبه قبلش هم "التون جان" اومده بود و به همین شدت هم استقبال شده بود... من سرِ کار بودم....
کنسرتهایِ هر شبهِ فستیوالِ تابستونی تو پارکِ اصلی یا همون Plein d`Abrahame و هم تو میدون Vieux Québec یا همون Place d`Youvil برگزار میشه...
با رضوان رفتیم Place d`Youvil یه گروهِ آفریقایی کنسرت داشتند، مردم هم اون وسط میرقصیدند، شاد و سرخوش.... پلیس هم فراوون.... و بعد رفتیم سمتِ خیابون Grand Allée و پشت پارلمان..... یه قسمتِ خیابون رو بسته بودند و به شکلِ ساحل در آورده بودند چون Beach Party بود.... تراس و پیاده روهایِ مقابلِ رستورانها هم بنا به سلیقه هر کدوم یه جور تزئین شده بود، با صندلیهایِ ساحلی، و درختهاِ نخلِ مصنوعی، استخرهایِ آماده که دخترها و پسرها شنا میکردند و یا با بیکینی و مایو کنارش نشسته بودند و نوشیدنی مینوشیدند..... یه قسمت همون وسطها هم زمین شنی و تورِ والیبال بود و یه سری هم مشغولِ والیبالِ ساحلی، با همون سر و شکلِ کنارِ ساحل.... تو همین مسیرِ کوتاهِ خیابون سه تا اجرایِ زنده موسیقیهایِ مختلف بود، کنارِ هر کدوم یه خرده ایستادیم و موندیم کنارِ آخری که موزیک شرقی بود و دو رقصنده ۱۹-۱۸ ساله نیمه برهنه "بلدی" میرقصیدند، زیبا، پر طراوت، با نشاط و....
برای اولین بار بدون دوربین رفته بودم بیرون و از این بابت متاسف بودم خیلی...... همه تو خیابون میرقصیدند، همه جا شادی بود و شور، همه جا هیجان زندگی..... من به فکرِ جوونها تو ایران!
۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه
Promenade de chien!
دیروز عصر رو پایه چراغ راهنمایِ سرِ چهارراه مقابلِ دانشکده چشمم به این آگهیِ کار افتاد:
ما دو تا دانشآموزِ جوون و مسول ۱۱ و ۱۲ ساله هستیم.
ما میتونیم سگ و گربه شما رو به گردش و پیادهروی ببریم.
(شرایط):
۸$ در ساعت برای هر سگ.
سگ غیر تهاجمی باشه.
آخر هفتهها از ساعت ۱۰:۰۰am تا ۶:۰۰pm.
بعد از ساعت ۸:۰۰pm تماس نگیرید.
برایِ تماس با ما با این شماره تلفنها......تماس بگیرید.
ما دو تا دانشآموزِ جوون و مسول ۱۱ و ۱۲ ساله هستیم.
ما میتونیم سگ و گربه شما رو به گردش و پیادهروی ببریم.
(شرایط):
۸$ در ساعت برای هر سگ.
سگ غیر تهاجمی باشه.
آخر هفتهها از ساعت ۱۰:۰۰am تا ۶:۰۰pm.
بعد از ساعت ۸:۰۰pm تماس نگیرید.
برایِ تماس با ما با این شماره تلفنها......تماس بگیرید.
۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه
مثلِ همه سهشنبه شبها رفته بودیم سینما و طبقِ معمول انتخاب فیلم با اون و شرطِ من این که اکشن و تخیلی نباشه، یادم نیست اسمِ فیلم رو ولی یادمه بالایِ ۱۳ سال بود و "ناتالی پورتمن" توش بازی میکرد، هنرپیشه محبوبش، انتخابش هم به همین دلیل بود. سالن نصفه بود و همه هم تقریبا زیرِ ۲۰ سال، به جز ما دوتا یه زوجِ مسنِ آمریکایِ جنوبی هم بودند که خیلی چاق بودند و تا آخرِ فیلم فقط خوردند؛ پاپ کورن با نوشابه، سیب زمینی سرخ کرده،.... چند دقیقه از فیلم نگذشته روش رو کرده به من با همون حالتِ خاصِ خودش وقتی تعجب میکرد و یه چینی رو دماغش انداخت و پرسید: این فیلم بالایِ ۱۳ ساله؟! فیلم پر از صحنه و کلماتِ سکسی بود ولی نه صحنههایِ بالایِ ۱۸ سال، میگم والله تو کشورِ من بالایِ ۴۰ سال هم نیست، ولی تو کشورِ تو که باید همینطور باشه، میگه نمیدونم... سادگیش رو دوست داشتم.... تو راهِ خونه از صحنههای فیلم حرف میزنیم و میخندیم... آخر شب پیژامه پوشیده و لپتاپ به دست درِ اتاقم رو میزنه و میگه میشه بیام پیشت؟ میگم بیا. کاری که این ماههایِ آخر خیلی دوست داشت، آخر شبها دراز کشیدن رو تختِ من و گپ زدن و در عینِ حال اینترنت گردی...باز از فیلم صحبت میشه از سادگی حرفها و سوالهاش میپرسم مگه شما تو دورانِ مدرسه در این مورد نمیخونید، اشارهام به درس "آموزشِ مسائلِ جنسی" در مدارسه، چیزی که ما تو منابع درسیمون نداریم، از چگونگی و نحوه ارائه ش میپرسم، میگه اینطور نیست که، تو سالهایِ بچگی و تو کودکستان به خاطرِ جلوگیری از سؤ استفاده جنسی یه سری اطلاعات در موردِ بدن میدند، بعد تو سالهای چهارم و پنجمِ دبستان هم از تفاوتِ بینِ زن و مرد و اینکه بچه چطور دنیا میاد، سالهای دبیرستان هم آموزش بیماریهایِ مقاربتی، نحوه جلوگیری از بارداری، و مسأئلِ بهداشتی و....به یادِ خاطرهای لبخند میزنم، میپرسه دلیلش رو، براش تعریف میکنم:
یکی دو سالی بود که اینجا بودم، یه کلاس زبانِ شبانه میرفتم ۳ ساعت در هفته، سرِ امتحان نگارش چند تا سوژه داده بودند که یکیش هم در مورد لزومِ "آموزش مسائلِ جنسی" در مدارس بود! خب ما همچین درسی رو نداریم و هر چی هم میخونیم تو همون کلاسهایِ معارفه و بیشتر هم تاکید رویِ تمکینِ زن از مرد حتی روی شتر! و اون سالها اصلِ موضوع رو خوب نمیدونستیم ولی سعی میکردیم مجسم کنیم رو شتر چطوری میشه!... و از نحوه اجرای این درس اینجا هم من چیزی نمیدونستم، با این حال این سوژه رو انتخاب کردم! مشکلات این مساله تو جامعه ما اون چه تو گزارشها خونده بودم و یا از اطرافیان شنیده بودم حالا اون موقع برمیگشت به یه سری مسائل مثلِ سردی زنها، بی توجهی مردها و.... یادمه یه باری رو یه پیشنهادِ ازدواج فکر میکردم، یکی از دوستانِ خونوادگی که تحصیلکرده هم بود و همسرش هم دکترا داشت و سالهایِ زیادی از زندگیش رو خارج از ایران زندگی کرده بود بهم گفت حواست باشه با کسی ازدواج کنی که وقتی کارش رو کرد پشتش رو نکنه بهت و بخوابه!! همون موقع با این جمله مشکل داشتم، یعنی چی کارش رو کرد؟! مگه دستشوییه؟! یه ارتباطِ دوطرفه هست و هر چه که هست به دو طرف مربوط میشه، .... بگذریم، خلاصه این سوژه رو انتخاب کردم و با همین دیدگاهِ خودم نوشتم یه پاراگراف کوتاه راجع به اهمیتِ آموزش به خاطرِ بیماریهایِ مقاربتی و پیشگیری از بارداریهایِ ناخواسته (اون هم به خاطرِ همکلاسیِ ۲۴ ساله آمریکاییم که اولین بچه ش رو تو ۱۶ سالگی وقتی دبیرستانی بود باردار شده بود، یادم مونده بود بگم) و بقیه در موردِ اهمیت دادن به همدیگه و چگونه لذت بردن از یه رابطه و چیزهایی که ظاهراً اصلا ربطی به آموزش دورانِ مدرسه نداشته!!!
بعدها که تحقیق کردم در موردِ این درس فهمیدم به جز همون پاراگرافِ اول چقدر دور از موضوع نوشتم.... تنها حسنش شاید این بود که نظرِ استاد خوشتیپ و نژاد پرست رو که به خاطرِ ملیتِ ایرانی اصلا بهم اهمیت نمیداد حتی وقتی به سوالهاش جوابِ درست میدادم کمی تغییر داد، البته در کنارش یه سمینار هم تحتِ عنوانِ "سالِ نو ایرانی، نوروز!" تو کلاس دادم که دیگه استاد تصمیم گرفت یه سفر به ایران داشته باشه و کلی اطلاعات در موردش گرفت.
و حسنِ مهمترش این که دیگه راجع به چیزی که مطمئن نیستم متن ننویسم و پیشنهاد ندم... سالِ گذشته خونه Jean-Pierre سرِ میزِ شام مهمونها (دخترش و دوستاش) راجع به این مساله و همینطور اثرِ اینترنت و تکنولوژی بر این مورد صحبت میکردند، تمام وقت ساکت نشستم و گوش کردم و داخلِ بحث نشدم، طوریکه Jean-Pierre پرسید: تعجب کردی؟ یا برات تابوئه که واردِ بحث نمیشی؟!! در جوابش گفتم هیچ کدوم، ترجیح میدم نظرِ جوونترها رو بشنوم!!!
یکی دو سالی بود که اینجا بودم، یه کلاس زبانِ شبانه میرفتم ۳ ساعت در هفته، سرِ امتحان نگارش چند تا سوژه داده بودند که یکیش هم در مورد لزومِ "آموزش مسائلِ جنسی" در مدارس بود! خب ما همچین درسی رو نداریم و هر چی هم میخونیم تو همون کلاسهایِ معارفه و بیشتر هم تاکید رویِ تمکینِ زن از مرد حتی روی شتر! و اون سالها اصلِ موضوع رو خوب نمیدونستیم ولی سعی میکردیم مجسم کنیم رو شتر چطوری میشه!... و از نحوه اجرای این درس اینجا هم من چیزی نمیدونستم، با این حال این سوژه رو انتخاب کردم! مشکلات این مساله تو جامعه ما اون چه تو گزارشها خونده بودم و یا از اطرافیان شنیده بودم حالا اون موقع برمیگشت به یه سری مسائل مثلِ سردی زنها، بی توجهی مردها و.... یادمه یه باری رو یه پیشنهادِ ازدواج فکر میکردم، یکی از دوستانِ خونوادگی که تحصیلکرده هم بود و همسرش هم دکترا داشت و سالهایِ زیادی از زندگیش رو خارج از ایران زندگی کرده بود بهم گفت حواست باشه با کسی ازدواج کنی که وقتی کارش رو کرد پشتش رو نکنه بهت و بخوابه!! همون موقع با این جمله مشکل داشتم، یعنی چی کارش رو کرد؟! مگه دستشوییه؟! یه ارتباطِ دوطرفه هست و هر چه که هست به دو طرف مربوط میشه، .... بگذریم، خلاصه این سوژه رو انتخاب کردم و با همین دیدگاهِ خودم نوشتم یه پاراگراف کوتاه راجع به اهمیتِ آموزش به خاطرِ بیماریهایِ مقاربتی و پیشگیری از بارداریهایِ ناخواسته (اون هم به خاطرِ همکلاسیِ ۲۴ ساله آمریکاییم که اولین بچه ش رو تو ۱۶ سالگی وقتی دبیرستانی بود باردار شده بود، یادم مونده بود بگم) و بقیه در موردِ اهمیت دادن به همدیگه و چگونه لذت بردن از یه رابطه و چیزهایی که ظاهراً اصلا ربطی به آموزش دورانِ مدرسه نداشته!!!
بعدها که تحقیق کردم در موردِ این درس فهمیدم به جز همون پاراگرافِ اول چقدر دور از موضوع نوشتم.... تنها حسنش شاید این بود که نظرِ استاد خوشتیپ و نژاد پرست رو که به خاطرِ ملیتِ ایرانی اصلا بهم اهمیت نمیداد حتی وقتی به سوالهاش جوابِ درست میدادم کمی تغییر داد، البته در کنارش یه سمینار هم تحتِ عنوانِ "سالِ نو ایرانی، نوروز!" تو کلاس دادم که دیگه استاد تصمیم گرفت یه سفر به ایران داشته باشه و کلی اطلاعات در موردش گرفت.
و حسنِ مهمترش این که دیگه راجع به چیزی که مطمئن نیستم متن ننویسم و پیشنهاد ندم... سالِ گذشته خونه Jean-Pierre سرِ میزِ شام مهمونها (دخترش و دوستاش) راجع به این مساله و همینطور اثرِ اینترنت و تکنولوژی بر این مورد صحبت میکردند، تمام وقت ساکت نشستم و گوش کردم و داخلِ بحث نشدم، طوریکه Jean-Pierre پرسید: تعجب کردی؟ یا برات تابوئه که واردِ بحث نمیشی؟!! در جوابش گفتم هیچ کدوم، ترجیح میدم نظرِ جوونترها رو بشنوم!!!
اشتراک در:
پستها (Atom)