
صفحه فیسبوک باز، گودر هم، میل باکسِ دانشگاه، یاهو، هاتمیل، جیمیل، گوگل.....همه باز، هیچ خبری نیست، حتی نه یک ایمیلِ فورواردی!!!
دو تا دختره اومدن رو میز بغلی نشستند، از کنارم رد شدند یکیشون شلوارکِ خیلی کوتاهِ جین با یه تاپ پوشیده و صندلِ مشکی پاشنه بلند، موهاش کوتاهه... اون یکی بلوزِ آستین بلند، جلیقه شلوارِ مشکی با پوتینهایِ پاشنه بلند زمستونه، موهاش هم بلند و بلونده.... ساعت استراحتشونه، نیم ساعتی نشستند، گپ میزنند با اینکه گوشی تو گوشمه صداشون رو میشنوم، قهوه شون رو میخورند و برمیگردند سرِ کارشون حتما...
باید یه خرده بنویسم، دیروز مقالهام رو شروع کردم اگر خدا بخواد امروز میخوام کمی روش کار کنم، زیرِ همین آفتابِ دلپذیر، نمیخوام تو دفترم بشینم حیفه به خدا این هوا ولی چه میشه کرد کار هم باید انجام بشه...
مونیک نیست، جیمی هم.... مونیک رفته ونکوور، یه هفتهای میشه، رفته کنفرانس تا دوشنبه برمیگرده،برام لینکِ ارائههایِ کنفرانس رو فرستاده که ببینم کدومش به دردِ کارم میخوره، همه به صورتِ ویدیو هست، ایدهِ جالبیه... همزمان اونها رو هم میبینم... ولی جیمی رفته تعطیلات تا دو هفته دیگه ... من هم حوصله ندارم، نه اینکه حوصله نداشته باشم، نه، یه جوری انگار بی تفاوتم، انگار تسلیم... تسلیمِ یه زندگی آروم، زندگی که از ۶ صبح شروعش میکنم گاهی تا ۴ صبحِ روزِ بعد... کار انجام بشه میگم خب باید میشد نه ذوقی نه شوقی، انجام نشه خب حتما نباید الان میشد و میگردم ببینم دلیلش چیه...

بعد، تمامِ روز دانشگاه و غروب هم دو ساعت دوچرخه سواری کنارِ رودِ سنت شارل با ا"سما"، آخرش کمی بارون گرفت.... استخرِ روبازِ پارک از خیلی وقته که باز شده اگر هوایِ متغیر اجازه بده یک ساعتی هم وسط روز شنا که تا به امروز به جز یکی دو بار بیشتر نبوده و باز همون استخرِ سرپوشیده زمستونی.... همه روزِ هفته همین جور میگذره... آخرِ هفتهها کار، هر دو روز از ۱۰ صبح تا ۱۰ شب، وقتِ سر خاروندن نیست، فقط شنبه شبه که از خستگی زیاد میشه از ۱۲ یکِ شب خوابید تا ۶ صبح یعنی خیلی، یا شاید نه یعنی اندازه..... داستانی داره بوتیک، داستان که نه، ماجراها.... چقدر دلم میخواد بنویسم، از رئیسم، از "کلر"، از مشتریها، از بازدید کننده ها، از استفن، یا از همکارهای جدید، سه تا دخترِ ایرونی هم اومدند، متاهلند، دنیایی داریم.... اوهههههههه
گاهی مهمونی، گاهی بیرون رفتن، گاهی قدم زدن با یه دوست، نوشیدنِ قهوه و گپی زدن، و گاهی هم خوردن ناهار یا شام با هم بهونهای میشه برایِ دیدن دوستی که مدتهاست ندیدیش هر چند که فاصله کمتر از نیم ساعت با اتوبوس باشه... یه وقتی هم بهونه دورِ همی، دیدنِ مادرِ بچه هاییه که از ایران اومدند یا میخوان برگردند....
خیلی کار دارم، باید خودم رو آماده کنم، مونیک که برگرده یه جلسه داریم "یانیک" هم هست برایِ سفر به مناطق شمالی، کلی گیرنده برای اندازه گیریِ رطوبت و دمایِ هوا هست که باید تو ایستگاههای هواشناسی نصب بشه، جدیدند و من نمیشناسمشون و باید کار باهاشون و طریقه نصبشون تو محل رو یاد بگیرم، اینها غیر از اون دستگاههاییه که تو زمین کار گذاشته میشه که دمایِ زمین رو اندازه بگیره و دادههای یکساله رو ذخیره میکنند.... امسال مسئولش منم، سالِ پیش همکار بودم و یانیک مسول بود.... امسال همراه ندارم غیر از "اینگا" دانشجویِ آلمانیِ مونیک که برای کارِ خودش میاد، اون در موردِ یخچالهایِ قطبی تحقیق میکنه... سالِ پیش اولین ایرانی بودم که میرفت تو اون منطقه هنوز هم ولی دیگه مونیک این رو هی تکرار نمیکنه، دیگه خیالش راحته و مطمئن ولی من کمی نگرانم.... میدونم نگرانیم هم بیخودیه فقط به خاطرِ اینکه دلم میخواد همه چی عالی باشه...

همه اینها یه طرف، همه این ریتمِ زندگی، بی شور، بی هیجان.... و هیجان دیدنِ اون چمدون خوشگل و بزرگِ نارنجی تیرهِ گوشه هال که هر جمعه یا پنجشنبه عصر که فرصت کنم و دو سه ساعتی برم خرید درش باز میشه و وسیلهها توش جا میگیرند یه طرف.. به شوقِ سفر به خونه....
"کیم" همگروهیِ ویتنامیم اومده میپرسه: برنامه ت چیه برای امشب؟ میری سرِ کار؟ -نه، فعلا برنامه خاصی ندارم و فقط ۶ تا ۷ میرم جیم. میگه شام بیا خونه من و اسمِ غذایی رو که میخواد درست کنه میگه، نمیفهمم ولی قبول میکنم، یه تجربه تازه.... راستس غذاهایِ آسیایی آخرین سری خوردنیهایی میتونند باشند که انتخاب میکنم ولی با "کیم" و آشپزیش همه چی حلهٔ، دستپختش عالیه، خودش هم یکی از نازنینهایِ روزگار که بی شرط مهربونه و از بخشیدن محبت به دور و برش دریغ نمیکنه!
خب من رفتم، وگرنه تا خودِ صبح مینشستم اینجا و حرف میزدم.... انقدر تعریف کردنی دارم که نگو ولی بیشتر از اون خیلی کار دارم....خیلی خیلی
دو خط هم از مقاله ننوشتم...