۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

ساعت ۴:۴۵ صبح هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده، با لیوان قهوه داغ دمِ در منتظرِ ماریا ایستادم، هوا عالیه. این‌هفته همه اعضایِ گروه، از مونیک، کَرِم گرفته تا ایو، جیمی و همه دانشجوهارفتند "شربروک" برای شرکت در ۳۲مین سمپوزیومِ ریموت سنسینگِ کانادا و ۱۴مین کنگره انجمن ریموت سنسینگِ کبک. من و ماریا هم امروز که روزِ آخره میریم، اون ساعت ۱۰ ارائه داره و من اولین باریه که به کنفرانسی میرم که قرار نیست ارائه‌ای داشته باشم، نه شفاهی‌ و نه پوستر، و این خیلی‌ خوبه بی‌ استرس. با این حال دیشب رو نخوابیدم، تو راه چند جا دلم میخواست بخوابم، یعنی‌ چشمام میرفت رویِ هم ولی‌ فکر کردم بی‌-ادبیه من بخوابم و اون رانندگی‌ کنه، راه عالی‌ بود، عالی‌... تماماً سبز، آسمون آبی‌ با ابرهایِ سفید تپلی، در کنارِ آبی خوشرنگِ رودِ سنت لوران ... تو مسیر، آفتاب هم طلوع کرد که از تو آینه بالا اومدنش رو می‌دیدم... آروم بود و آروم، امنِ امن... خوبِ خوب.

تقریبا همه دانشجوها و اسیستانهای مونیک در طولِ این هفته سمینار داشتند، که من فقط برای ماریا و یان رو بودم، موقع سمینارِ آندراس رفتم یه سالنِ دیگه که یه استاد ایرانی از یکی‌ از دانشگاههای کرمان در موردِ "آتش سوزیِ جنگلِ گلستان" سمینار داشت، بعد از ناهار هم کنفرانسِ دیگه‌ای داشت که دیگه من نرفتم، به جایِ دو تا از دانشجوهاش سمینار میداد و به جایِ یکی‌ دیگه پوستر. دانشجوها به دلیلِ اینکه دانشگاه همه هزینه سفرشون رو نمی‌داد نیومده بودند و ایشون هم قبلا دانشجویِ همینجا بوده و حالا برگشته ایران و دانشگاه تدریس میکنه. دو سال پیش، ژوئن ۲۰۰۹، تو یه کنفرانسی در شهرِ Lethbridge آلبرتا دیده بودمش.

یان برنده بهترین سمینار شد، و مونیک به خاطرِ فعالیت زیاد و خوبش در زمینه ریموت‌سنسینگ کانادا جایزه گرفت، در واقع برنده چیزی شده که من چون تو مراسمِ بانکت (شبِ قبل) نبودم دقیق نمیدونم. مونیک vice-presidentِ این دو تا انجمنه و خیلی‌ هم برای این کنگره زحمت کشیده بود، کَرِم هم همینطور یک کاره‌ای هست، یادم نیست چی‌!!!

آخرین سمیناری که رفتم هم ایرانی بود و دانشجویِ دکترای دانشگاه "شربروک"، البته نمیدونستم چون به اسمش دقت نکرده بودم سوژه برام جالب بود. بعد رفتم جلو خودم رو معرفی کردم، استاد راهنماش رو میشناختم، خانوم مسئولِ میکروفن اینا حواسش به ما بود ولی‌ نه با نگاهی‌ مهربون، که بعد از چند لحظه دانشجوهه معرفیش کرد: خانومم.

بعد از مراسمِ اختتامیه دوباره دیدمشون، ازم تشکر میکنه و میگه از کَرِم خواسته که استاد مشاورش باشه و اون هم ظاهراً نظرش نسبت به من مثبت بوده به عنوانِ دانشجویِ ایرانی، تقریبا پذیرفته، نمیدونستم، خوشحال شدم ولی‌... خدا رو شکر!

بعد از مراسمِ اختتامیه همه گروهمون رو سنّ عکسِ یادگاری گرفتیم.

جالبتر از همه اینکه مامانِ مونیک رو دیدم، از مونیک جوونتر و خوشگلتر، موهای خوشرنگ (مونیک موهاش رو رنگ نمیکنه)، شلوار برمودای مشکی‌، تیشرت خوشگل. حتی اگر مونیک رو تو ۲۰ سالگی هم به دنیا اورده باشه باید حدودِ ۷۳-۷۲ سالش باشه، حداقل ۲۰ سال جوونتر میزد. اوتِ ۲۰۰۸، همون موقعهای که به مونیک ایمیل میزدم، پدرش فوت کرد، یادمه وقتی‌ این خبر رو بهم داد یک ایمیل تسلیتِ بلند بالا و غمگین براش نوشتم و در آخر هم اضافه کردم که ؛ کاش این لحظه‌ها کنارتون بودم و دستتون رو در دستام میگرفتم و... از همین حرفها، چند روز بعدش گفت که مامان یه سفر تفریحی با کشتی رفته آتن و هر روز ایمیل میزنه و از سفرش میگه!! اون موقع یه خانوم ۷۶-۷۵ ساله چاق و موسفیدی رو مجسم می‌کردم که به نظرم این کاراش عجیب بود، حالا که دیدمش اصلا نظرم عوض شد چه جورم... دیگه هر بار مونیک از کارهای مامانش بگه تعجب نمیکنم!

بعد از ناهار کَرِم که سرِ میز دیگه‌ای بود اومد پیشِ ما و گفت که با ما میاد، ماشینش رو گذاشت برای آندراس و به یان هم گفت که با ایو برگرده، و چند بار تکرار کرد که من با دخترها برمی‌گردم که این خودش سوژه‌ای شده بود بینشون و ایو لبش رو جمع میکرد و صداش رو هم نازک و با ژست میگفت: من با دختر‌ها برمیگردم! کیم هم که از قبل قرار بود با ما برگرده، با مونیک رفته بود و عصری مامانِ مونیک اومد دنبالش و اون هم با مامانش رفت که این دو سه روزِ آخرِ هفته رو با اون بگذرونه و خستگی‌ در کنه!

تو راهِ برگشت حرف از سیاست بود و اوضاعِ این روزهای جهان، کَرِم از تونس، ماریا از بلغارستان، کیم از ویتنام و من هم که از ایران!

روزِ خوبی‌ بود!

۲ نظر:

س. گفت...

khaili khoob minevisi az roozhat, :) agar man boodam aslan in chizayee ke to mibini ro nemididam;)

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ س. عزیز (-: