۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

اِلبوروس، البرز!

دکمه طبقه ۵ رو میزنم و منتظرِ بسته شدنِ درِ آسانسور می‌مونم، تو لحظه‌های آخر یه دست میاد تو و در به آرومی باز میشه و یه خانومِ جوون با شلوارک و تاپ ورزشی و موهایی که پشتِ سرش بسته، میاد تو و دکمه طبقه ۶ رو میزنه، از دو میاد، صورتش قرمزه از گرما. همین که هوا خوب و آفتابی میشه، اکثرا این یک ساعت وقتِ ناهار رو میرند میدوند.
میگم: هوا عالیه امروز، مخصوصاً برای دویدن. آب هوا و هاگی، تنها سوژه‌های موردِ صحبت اینجا هستند میگه: آره ولی‌ خیلی‌ گرمه. میگم: من دوستش دارم، این که گرمه و آفتابیه. سریع میپرسه کجایی هستی‌؟ تا بگم ایرانیم، در آسانسور تو طبقه ۳ باز میشه و یه دختر و پسرِ کبکی، جوون و تکنسین با وسایلشون وارد میشند و دکمه طبقه ۷ رو میزنند. در جوابِ من سرش رو تکون میده که ادامه میدم اونجا هم ما برف، سرما و توفان رو داریم اما فقط ۳ ماه، نه مثلِ اینجا طولانی. پسرِ تکنسینه واردِ صحبت میشه و میگه خب آره، رو "اِلبوروس" همیشه برفه! نمیفهم چی‌ میگه، میپرسم "اِلبوروس"؟! میگه آره، تو ایران، "البوروس"... یه چیز‌هایی‌ میگه که باز هم منظورش رو نمیفهمم، ولی‌ از بینِ حرفهاش "آرارات" رو میگیرم و میگم آره خب، یه جاهائی اونجا کوهستانیه، رسیدیم طبقه ۵، بینِ در می‌‌ایستم که بسته نشه و ادامه میدم، آرارات، البرز، زاگرس... هنوز حرفام تموم نشده میگه: آها، بالاخره.... منظورش "البرز" بود!

با گفتنِ "بعد از ظهر به خیر" از لایِ در اومدم کنار و درِ آسانسور پشتِ سرم بسته شد.همه این حرفها تو همین چند لحظه مسیر از طبقه ۱ تا ۵ زده شد. حسّ حالِ خوبم بعد از گذروندن وقتِ ناهار زیرِ آفتابِ عالی‌ تو پارک با شنیدن این حرفها بهتر شد، اینکه یکی‌ با شنیدنِ "ایرانیم"، خودش رو عقب نکشید، از سیاست حرف نزد، سوالهای مسخره نکرد، از همه مهمتر ایران رو میشناخت حالا همین انقدر!
کاش کشورِ بسته‌ای نبودیم، کاش!