۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سهشنبه
اصلا کی گفته که آدم باید همه تصمیماش همون بار اول انجام بشند، چه معنی داره که همیشه امتحانش رو خوب بده، چه دلیلی داره آخه که جواب منفی نگیره، بعد از اقدام به هر کاری بهش تبریک بگند، گاهی هم باید ازش بپرسن وقتِ قرارِ بعدی رو تا زیادی لوس نشه که فکر کنه موفق شدن طبیعیه، کارِ مهمی نکرده باید اینجور میشد ... نه اتفاقاً گاهی نباید اینجور میشد، گاهی بد نیست که به جای تبریک گفتن، وقتِ قرارِ بعدی رو بپرسند تا بفهمه یه فرقی هست بین اون و "اندراس"، اندراسی که ۲۶ ساله این کاره است و با این حال یه هفته هم نشسته همه سوالهای روی سایت رو از حفظ کرده تازه امتحان عملی رو یه بار رد شده و رفته کلاس، تا منی که این کاره نیستم و یه ماهه کتاب گرفتم و گذاشتم رو میزِ پاتختی که مثلا هر شب یه چند صفحه ش رو قبل از خواب بخونم و دروغ نگفته باشم همون روزی که از تو کیفم دراوردم یه ورقی هم زدم و دو تا از عکسهاش رو دیدم و بعد از اون اگه شما لایِ اون کتاب رو باز کردین، من هم کردم! دو بار هم سوالهای رو سایت رو کامل زدم، همین ... دیروز غروب که اومدم خونه با اینکه هوا خوب بود نرفتم دوچرخهسواری، که یه بار دیگه مرور کنم سوالها رو که "ریمه" زنگ زد که خسته هست و میاد پیشم، نکه اثاثکشی داره، نصف این ساختمون نصف اون ساختمون بود، تا شام آماده کنم و بعد هم استراحت کنه "درّه" هم به هواش اومد تا ۱۲ شب دیگه همون مرور رو هم نکردم....
یکی دو سال آخرِ دبیرستان، عجیب شور و عشقِ رانندگی داشتم و دلم میخواست زودتر ۱۸ سالم بشه که گواهینامه بگیرم و عشقم هم رانندگی با ماشینهای شاسی بلند بود، جیپِ رو باز برای عصرِهای پنجشنبه و قبل از ظهرهای جمعه تو جاده چالوس (که اون موقعها مثل الان شلوغ نبود فقط جمعه ها از ۲ بعد از ظهر به بعد یهطرفه میشد) و پاترول دو در مشکی یا یشمی برای تو شهر، شور و حالِ ۱۸ سالگی ما... یادمه روزی که امتحان دادم شهرک آزمایش بعد از قبول شدن تو تئوری و عملی (همون بارِ اول) گفتند اگر عکس همراهته بده برای گواهینامه اگر نه که بعد بیار، بسکه شوقِ گرفتنش رو داشتم، عکسِ کارتِ دانشجوییم رو کندم و دادم (ترمِ اول بودم)، حالا بعد مکافاتی داشتم با دانشگاه برای صدورِ کارت، نمیدونم چطور شد که بعد از چند وقت اون همه شوق و ذوق خوابید، دیگه نه تشویق و نه تحقیر و هیچ چیزی سبب نشد که رانندگی کنم، به کلّ از صرافتش افتادم... دوستام میگفتند بهت نمیاد بی-ماشینی، جواب میدادم که ترجیح میدم کنار دستِ یه شازده بشینم، اگر نه که آژانس! تازه تاکسی که بهتره کلی اتفاقِ جالب میافته توش و کلی سوژه تعریف کردنی داری، خلاصه یه چیزی میگفتم برای توجیه.... اینجا هم که اومدم تا قبل از گرفتنِ اقامت میتونستم با گواهینامه ترجمه شدم رانندگی کنم که اصلا نیاز نشد، و بعد از گرفتنِ اقامت دیگه باید گواهینامه اینجا رو میگرفتم، (روالِ طبیعیِ اینجا اینه که باید بری مدرسه رانندگی و دوره تئوری رو بگذرونی و در طی یک سال هم تعلیم رانندگی ببینی و تو هر آب و هوائی رانندگی بکنی ولی کسانی که گواهینامه کشورشون رو دارند، از این قانون مستثنان و میتونند از اداره راهنمایی و رانندگی مستقیم وقت بگیرن و برند امتحان بدند.) یکی دو باری وقتِ امتحان گرفتم که به دلیلِ سفر کنسل کردم، خیلی جدی نبود برام، تا اینکه اخیرا دوباره همون شوق و ذوق برگشته و دلم میخواد زودتری این کار رو بکنم که خب ثبتِ نام کردم برای امتحان تئوری و فرصت نشد خوب خودم رو آماده کنم بسکه کار دارم ولی مطمئن بودم که قبول میشم (این اطمینان به خود هم همیشه خوب نیست)، خوب امتحان ۳ قسمت داشت، دو قسمت رو خوب دادم، یه قسمت رو هم تا سوالهای آخر خوب رفتمها یکی دو تا اشتباه که کردم بیشتر خودم رو باختم به جای اینکه حواسم رو جمع کنم به جواب دادن به کسانی فکر کردم که در جریانِ امتحانم بودن، آندراس (ازش در موردِ امتحان پرسیده بودم)، کیم (خب دوستمه)، ریمه، درّه و بوشرا (دیشب اینجا بودند)، مونیک (خب میخواستم امروز نرم دانشگاه)، "ا" (خب دوستِ نزدیکمه همینجوری قبل از امتحان زنگ زدم)، سمی (چون اون هم ۱۰ روز دیگه امتحان داره)، "ایریس" و دوستش "الیس" (دیروز یه سر اومدند اینجا که میخواست دوچرخه ش رو ببره)، فکر کنم اون شب رو عرشه کشتی به رضوان هم گفتم، مامان همیشه میگه: مادر تو اگر خودت جار نزنی که چه کار میخوای بکنی کسی خبردار نمیشه! البته اینها همش توجیه و باید قبول میشدم ولی نشدم و ۵ ژوییه باید برم اون یه قسمت رو دوباره امتحان بدم
مونیک با خنده میاد تو آزمایشگاه و یه ظرفِ میوهای رو میگذاره رو میزِ "کیم" و ازش میخواد که اونها رو پوست کنه که بچهها بیان بخورند، اولین باره که این میوه رو میبینم اصلش مالِ ویتنامه به اسمِ "mangoust"، طعمش خاصه خوشم میاد، کلا معتقد به تجربه کردنِ چیزهای جدیدم اما تو خوردن کمی سختم و ظاهر خوراکیها برام مهمه و اگر خوشم بیاد تستشون میکنم، میوه های مناطقِ آسیایی و مدیترانه زیاده اینجا، میوههایی که قبلا ندیدم و خب میوههای خودمون یا نیست مثلِ گوجهسبز، چاقالهبادوم، توت سفید، ازگیل و ... یا اگه هست هر چند خوشظاهرتر ولی طعمش فرق میکنه مثلِ زردآلو، شلیل، هلو و... حالا دیگه تو سبدِ خریدم، میوه هاش بیشتر از این جدیدان که تازه تجربه کردم و خوشم اومده، مگر مهمونِ ایرانی داشته باشم که خب میوههای معمول رو بخرم.
یکی دو تا کار هست که به دلایلِ خیلی شخصی هیچ وقت انجام ندادم، نمیخواستم هم انجام بدم حالا منطقی-غیرِ منطقی، احساسی-غیرِاحساسی، شرعی- غیرِشرعی، قانونی- غیرِقانونی.... تصمیم خیلی شخصی بوده و به کسی هم ربطی نداشته، ولی مدتیه که نظرم عوض شده... معتقد به از دست دادن زمان، دیر شدن، زود شدن، وقتشه یا نیست هم هیچ وقت نبودم یعنی در کلّ فاکتور سنّ و زمان خیلی برام معنی نداشته و نداره اون چه که مهمه همیشه برام حسّ، دل و خواستن، و آمادگیِ روحیه برای انجام هر کاری... خلاصه ظهرِ اون روزی که مونیک مانگوست رو آورده بود، بعد از اینکه آزمایشم رو گذاشتم برای اجرا از فرصت استفاده کردم و این زمان نیم ساعته رو اومدم تو پارکِ مقابلِ دانشکده و یه نیمکت خالی تو اون شلوغی پیدا کردم و دراز کشیدم زیرِ آفتاب، جمعیت زیاد بود رو چمنها، پله ها، صدای حرف هم از دوروبرم زیاد میومد که آروم آروم تبدیل شدند به زمزمه، چشمام رو بسته بودم و به کارهایی که داشتم فکر میکردم، همین امتحانِ رانندگی و شوق و ذوقی که برگشته، تستِ میوههای جدید و جایگزین کردنشون به جای میوههای آشنا که طعمشون غریبه شده، و همینطور تصمیم انجامِ این دو کار... که یهو تصور کردم که حالا اومدیم و بعد از انجامشون مثلِ همین میوهها خیلی خوشمون اومد با همین شدت شوق رانندگی اون سالها، بعد چه شود!!! از تصورش بلند خندیدم... فکر کن، یه نفر با چشمهای بسته خوابیده رو یه نیمکت قهقهه بزنه از خنده، کوچولو هم نیستم که دیده نشم، وقتی بلند شدم که برگردم دانشکده اطرافیان با تعجب نگام میکردند، با یه لبخند به همشون گذشتم... ولی هنوز هم به این فکر میکنم که اومدیم و خوشمون اومد اون وقت سبدِ میوه عوض میشه!
جالبه، بعدِ اینهمه بیخبری، دیشب خوابت رو دیدم، یکی از اون جمعههای شلوغ و پرمهمونِ باغ بود، و تو هم بودی، دیر اومدی، یادمه که حتی تو خواب هم خاله کوچیکه که مثلِ همیشه مواظبه و به همه چیز توجه داره خصوصا اینکه از مهمونها خوب پذیرائی بشه، مدام سفارشِ تو رو به من میکرد "چای بردی؟ میوه چطور؟ تنها نمونه"! ... خوابِ خوبی بود، تو هم خوب بودی... خیلی ...به هر حال، گاهی دلم هوای احوالپُرسیها و ابرازِ دلتنگیهای نیمخطیت رو میکنه، گِلِهای نیست ... که خوش باشی و تندرست!
از اینکه به فکرِ من هستی ممنونم دوستِ ندیده، جایِ نگرانی نیست، حواسم هست، باشه مواظبِ خودم هم هستم... باز مرسی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
قبلی من بودم. گفتم بگم که معلوم شه با کیا باید بری گردش:)
کدوم قبلی س. عزیز؟
نظرم نرسیده نوشته بودم ایشالا قبول میشی ماشین می خری با دوستات می ری گردش:)
ایشالاه (-:
ارسال یک نظر