۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

تهران خیلی‌ قشنگه، خیلی....

مقابلم ایستاده و نگاش رو زوم کرده روم، نگاش مهربونه. همونطور که سفارشش رو بسته‌بندی میکنم سرم رو بلند می‌کنم و نگاهش می‌کنم، تو نگاش یه چیزی هست که نمی‌فهمم، یه جور اشتیاق مثلِ شوقِ دیدنِ یه آشنا، مطمئنم که هیچ وقت ندیدیم هم‌دیگه رو. توریسته، بلونده، ۲۴-۲۳ ساله، با موهای مجعد که پشتِ سرش جمع کرده، نگاش که می‌کنم لبخند میزنه و محجوبانه میپرسه که شما "پرشین" هستین؟ این سؤال یعنی‌ ایران رو میشناسه، با لبخند و مهربونی جوابش رو میدم. به دوستاش که کنارشند نگاهی‌ از سرِ غرور میکنه و میگه درست حدس زدم! رو به من میگه من هم نصفم پرشینه (نمیگه ایرانی!)، پدرم و مادرم هندیه، حالا دیگه لبخندش همه صورتش رو پوشونده. میپرسم: فارسی‌ میدونی‌؟ جواب میده: نه، ولی‌ دارم از یه دوستِ پرشین یاد میگیرم، دلم میخواد که فارسی‌ حرف بزنم. میپرسه شما تهرانی هستید؟ پدرم تهرانیه! میگم آره، (فرصتی نیست که مثلِ همیشه ادامه بدم که نه، شهرِ من نزدیکترین شهر به تهرانه، من کرجیم ("N" گوشش صدا کنه....)). ادامه میده: تهران خیلی‌ قشنگه، خیلی.... میگم دیدی تهران رو؟ میگه نه، پدرم هم ۳۰ ساله که از ایران اومده بیرون دیگه برنگشته ولی‌ من میدونم، میدونم که تهران خیلی‌ قشنگه، خیلی‌... دوست دارم که برم یه روز و ببینمش! یه حسرتی تو صداشه، دلم میخواد برم اون طرفِ میز و چند لحظه بغلش کنم! میگم که ، آره تهران خیلی‌ قشنگه، دور نیست اون روز، اون روزی که تو بتونی‌ تهران رو ببینی‌ و تو خیابونهاش قدم بزنی‌ دختر، خیلی‌ زود اون روز میاد ... بسته ش رو میدم دستش، خداحافظی که میکنه در آخرین لحظه میگم به پدرت سلام برسون! (پدری که به هر دلیلی‌ ۳۰ ساله شهرش رو ندیده ولی‌ عشق و حسرتِ دیدنش رو تو دلِ دخترش روشن کرده)