یکشنبه صبح آخرین باری بود که صدای زنگِ ساعت ایریس تو آپارتمان پیچید و ساعت ۹:۳۰ برای آخرین بار برای رفتن به کلیسا درِ آپارتمان شماره ۲۰۵ رو پشتِ سرش بست. و همون روز هم وسایلش رو برد، موقع بردنِ وسایلش خونه نبودم. شب که برگشتم خونه، خونه بود و مشغول تمیز و آماده کردن اتاقش و آپارتمان برای تحویل، برای شام مهمونش کردم، کمی گپ زدیم از این مدتی که با هم بودیم، اتفاقاتی که گذشت و رضایتی که از هم داشتیم، برشی از یه زندگی به مدت تقریبا ۲ سال، خوب بود، یه تجربه از یه همزیستی دوستانه و مسالمت آمیز، با احترام و حفظِ حریمهای همدیگه، گاهی کدورت، گاهی هم صبوری و کمی وقتها هم تحمّل، و ... در کلّ خوب بود، یه کتابی که خونده شد و تموم، گاهی یه کتاب رو چند بار میخونی ولی این کتاب همین یه بار کافیه... چند تیکه وسایلش رو گذاشت، سهشنبه قبل از ظهر وقتی که کلیدش رو تحویل داد اونها رو برد، و همون روز اوایلِ بعد از ظهر "بوشرا" جایگزینش شد، به همین سادگی یکی رفت و یکی اومد... عصری با "آ" تلفنی حرف میزدم که صدای آژیر میشنوم، اهمیت نمیدم، یه ربع ادامه داره و هر لحظه هم بلندتر میشه، از اتاق میرم بیرون ببینم چه خبره؟ صدا از اتاقِ بوشراست، در بازه و وااای صدای زنگ ساعتشه!!!! فکر کن!!! بهش میگم میگه نه من با زنگِ ساعت بیدار نمیشم نگران نباش.... این روزا خونه آرومه، خیلی خوب، "بوشرا" منتظر میمونه با هم غذا بخوریم، اولین بار چهارشنبه شب حدودِ ۱۰ شب خسته و گرسنه رسیدم خونه، غذا آماده داشتم باید گرم میکردم، بوی غذا پیچیده بود میگه منتظرت بودم که با هم شام بخوریم، حدس زدم شاید که میخواد یه جورایی جبران کنه یا تلافی نمیدونم، نکه یکی دو وعده اول گفتم که تو به کارت برس من غذا آمده میکنم بعد که جا افتادی اونوقت... گفتم تو مجبور نیست، گفت من دوست دارم... حالا دیگه یکی هست سر ظهر و شب منتظر میمونه که برسم خونه حالا هر ساعتی، این من رو موظف میکنه که حتما برم خونه یا اگه قراره جایی برم بهش بگم... حسِ خوبی دارم، فقط یه رابطه همخونه بودن نیست ، یه جورایی مثلِ یه خواهر کوچولو که خیلی آرومه و بیصدا راه میره ... خوبه
"رئیسم" میگه: متوجه شدید که آقای "ا" خیلی به شما توجه داشت؟! همونطور که سرم پایینه و مشغولم جواب میدم نه. آقای "ا" قد بلند و خوشتیپه، تو دهه ۴۰ زندگیش، از اون مردهای بدونِ موی (کچل) خیلی سکسی، و دقیقا به خاطر داره اولین باری که همدیگه رو دیدیم و حدوداً ۱۰ دقیقه حرف زدیم شاید ۶ ماه پیش بوده و این رو به "دوید" میگه. کمتر از یک هفته هست که از سفر برگشته، دو بار اومده اینجا و هر بار طوری برخورد میکنه که انگار اولین برخورده. "دوید" ادامه میده: حواستون باشه خلاصه، این مردهای مراکشی خیلی هم قابلِ اعتماد نسیتند، ایشون هم خیلی با تجربه هست، حواسش بهتون خیلی بود، میگه، میگه، میگه (لحنِ صحبتش مثلِ آخونداست، ته لهجه مشهدی هم داره)، سرم رو بلند میکنم، نگاش میکنم و میگم چند سالی هست که اینجا زندگی میکنم، خوشبختانه این چیزها رو متوجه نمیشم! مکث میکنه، میگیره منظورم رو و میگه بله! چند روز پیش هم تو صحبتهاش میگه که مردهای کبکی خوب نیستند برای زندگی ها، حواستون باشه! میگم چشم! میخوام بگمای آقا، تا حالا کسی برای ما از این فرمایشات نکرده، یادمون نمیاد حتی تو نوجوونیمون کسی اینجوری گفته باشه، نه پدری، نه برادری... قربونت، ما خودمون یه جور زندگی میکنیم که انگاری مادربزرگمون باهامونه ...
"حامد"، همون پسر ۲۴-۲۳ ساله که بهم گفته بود این همه سال درس خوندی که چی بشه، خیلی بچه گلیه، اصلا دلش نمیخواد اینجا باشه، برای همین یه جورایی عناد داره با یادگیری زبان و هر چیزی که به اینجا وصلش کنه، با من رابطه ش خوبه، کلاس زبانش رو نمیره، برادر دوقلوش همه کلاسهاش رو میره این نه، محمود تند تند باهاش فرانسوی حرف میزنه، استفان انگلیسی، کلر فرانسه، اون به من نگاه میکنه که ترجمه کنم، گاهی فکر میکنم میفهمه و حتی میدونه و میتونه که جواب بده ولی یه جورایی لج داره انگار با خودش، با اطرافیانش... دلش میخواسته که ایران بمونه و به قولِ خودش زودتر واردِ زندگی بشه، فکر میکنم دلش هم اونجا گیره، بهش میگم برای یادگیریِ زبان خوبه که با یه دختر کبکی دوست بشی، بهترین راهه، اولش میگه: زبان نمیدونم چه جوری دوست بشم؟ میگم تو پسرِ خوش قیافهای هستی، زبان هم کمی میدونی، حالا دوستی اولش انقدر هم زبان نمیخواد، میگه نه، دوستی که به این سادگیها نیست، نه نمیخوام اینا رو نه... دلم میخواد یه کاری کنم براش که از این حالت درآد، حداقل از اینروزاش استفاده کنه به هر حال یکی دو سالی اینجا هست دستِ کم زبانش رو یاد بگیره ولی یه جوری که فکر هم نکنه دخالت و فضولی تو کارشه... ضمنا دلم میخواد یه روز ازش بپرسم کی ابروهات رو مرتب میکنه که انقدر قشنگه، والا من جلوش خجالت میکشم با این ابروهام، خوبه که جلوی موهام چتریه و معلوم نمیکنه عیب و ایرادش رو...
دیروز مونیک میگه: پروین چی شده؟ چرا ناراحتی؟ دیگه از اخبارِ ایران نمیگم، یعنی چی میتونم بگم آخه؟ کار و این خطاهای برنامه ام رو بهونه میکنم و اینکه طبقِ اون چه که پیشبینی کرده بودم پیش نرفتم و نگرانم، و و و... میگه پیش میاد، نگران نباش، برو قدم بزن، بیرون برو، استراحت کن، و با آرامش به کارت مشغول بشو حتما حل میشه، اینطوری هم نیست، تحقیقه، برنامه ست همیشه هم اونجوری پیش نمیره که فکر میکنی، یه روز خوبه یه روز بد.... یعنی برای داشتن همین مونیک من روزی ۱۰۰۰ تا سجده شکر هم بگذارم کمه... "عاشقتم مونیک به خدا، عاشقتم"، دقت کردم این جمله رو هر بار با دیدنِ مونیک ناخوداگاه میگم چه اون موقع که کلی کار ازم میخواد که تقریبا همیشه اینطوریه و چه وقتایی مثلِ دیروز، در هر حال یه انسانِ واقعیه، یه نازنین... به آرومی به همه چی توجه داره، از اون نوع توجههای دوست داشتنی!
"ناتی" زنگ میزنه و اصرار میکنه که شب باهاشون برم دیسکو، نه اینکه اهلش نباشم، اولاً که این روزا اصلا حوصله و روحیه این حرفها رو ندارم، بعد هم من اون دوستش رو میبینم مدام به این فکر میکنم که خب که چی؟ زن و بچه این مرد خونه هستند و این اینجا، که چی آخه؟ کاسهٔ داغتر از آش نیستم، ولی برای من خوشایند نیست، همین... اینکه میشنوم لازمه که بره بیرون نفسی بکشه! حال نداره، نگرانشم، احساسِ مالکیتی که من رو میبره به اون روزهای دور و یه جایی غیر از اینجا، همون جایی که نگرانش بودند که بگذار یه شب بره بیرون نفس بکشه، میرم به اون صحبتها به اون سالها ... و حالا چی؟ و حالا کی هست که ببینه نتیجه ش رو؟ حالا کیا هستند که هستند؟ که حامیند؟ که تنهاش نمیگذارند؟ ... مهم نیست این حرف رو از کی میشنوی از زنهای عامی که ادعای برابری حقوق زنان و مردان رو هم نداشتند و پذیرفته بودند خیلی از نابرابریها رو و این حق رو طبق فرهنگ و مذهب به برادرشون، پسرشون، معشوقِ متاهلشون میدادند، یا این سرِ دنیا، تو یه دنیای آزاد از دهن دختری فرانسوی و مذهبی، معتقد به برابری حقوقِ زن و مرد و مخالف با چندهمسری مسلمونها...اصل هیچ فرقی نمیکنه، لباسش عوض شده، همیشه راهی برای توجیه هست!
۷ نظر:
رییس فوضول ! تنها چیز غیر قابل تحمل توی دنیاست ...
منم با زبان مشکل دارم !
نمی دونم چیکارش کرده باشم !!
یک جور مقاومت هست ... نمی تونم منشاءش رو بفهمم ...
مشکل با یه زبونِ دیگه که همیشه هست، مهم اینه که مشکل با یادگیریش نباشه نارسیسِ عزیز، که واقعا حیفه، مطمننا خودت هم قبول داری که هر زبان، خودش دنیاییه و ارتباطات رو ساده تر میکنه و وسیعتر... (-:
با آدمهای فضول هم میشه یه جور کنار اومد حالا رأیسته یا همسایه یا همکلاسی ... مهم اینه که بدقلب و بدجنسِ خوش ظاهر نباشند!
خوشحالم که از هم خونه جدید راضی هستی، این خیلی مهمه.
ماجرای ناجور ناتی و دوست پسرش واقعا آزار دهنده است! من هم مثل تو نمیخوام کاسه داغتر از آش بشم، ولی آخه هیچی این جور رابطه رو توجیه نمیکنه. این دختر اگر درگیر لرد و سنیورش میموند خیلی بهتر بود!
مرسی ترانه جان، خدا رو شکر از لحاظِ همخونه و دوست خوششانسم!(-:
در موردِ "ناتی" هم، خودش هم خیلی اذیت میشه، یه رابطه نصفهنیمه بیشتر از اینکه لذتبخش باشه، عذابآوره! و تنهایی و انتظار رو به دنبال داره و حقِ این دخترِ تنها و مهربون بیشتر از اینهاست، یه رابطه خوبه!(-:
راستی تنی (ماهی) چه کار میکنه؟
با خودش بردش؟
ایریس "تونی" رو با خودش برد، راستش من سعی کردم بهش وابسته نشم، ولی میدونم حالش خوبه و سرحاله... (-:
ارسال یک نظر