تا الان سال ۹۰ خوب و مهربون بوده، امیدوارم همینطور پیش بره تا آخر، همونطور بشه که قدیمیها گفتند که "سالی که نکوست از بهارش پیداست".
دیروز صبح امتحان داشتم برای گرفتن شهروندی کانادا (Canada Citizenship) و قبول شدم و کمتر از دو ماه دیگه مراسم سوگند خوردن هست و بعد بلافاصله میتونم برای گرفتن پاسپورت اقدام کنم.
آخر هفته گذشته" آ" خونه ش رو جابهجا کرده و من به "خاطر این امتحان نرفته بودم کمکش و بعد از ظهر رفتم دانشگاه لاوال و با "ن" و خودش رفتیم خونه جدید که خیلی دوره ولی تو یه منطقه بسیار زیبا شبیه شهرهای شمال ایرانه و نزدیک رود بزرگ سنتلوران (Fleuve Saint-Laurent). نقاشی ساختمون رو هم تجربه کردم، خوب بود، میگم بچهها بیاین یه شرکت خدماتی بزنیم دیگه استاد شدیم.
عصر زنگ زدم به آقای صاحب نمایشگاه فرش و صنایع دستی ایرانی و برای ساعت ۷ قرار گذاشتیم شعبه تو مرکز خرید. " آ" من رو رسوند به محل قرار. آقای صاحب نمایشگاه و خانم "کلر"، همون خانومی که با هم صحبت کرده بودیم" منتظرم بودند و خیلی دوستانه و گرم برخورد کردند. بعد از معرفی، اولین جملهای که گفت این بود که: چطوری شما ۶ ساله اینجا هستید و من شما رو ندیده بودم؟!! در جوابش گفتم: همون هفتههای اول که تازه رسیده بودم یه روزی با برادرم از اینجا گذشتیم و اینجا رو به من نشون داد ولی خب من هیچ وقت تو نیومده بودم ولی نمایشگاه Vieux Québec خیلی برام جالب بوده و چند باری دوستهام رو برده بودم و آخرین بار هم وقتی با "خانم کلر" صحبت میکردیم پیشنهاد کار دادم. و بعد همون سوالهای معمولی رو پرسید که همه جا میپرسند، کی و به چه انگیزه اومدی کبک؟ الان چه میکنید؟ و یه چند تا سؤال هم پرسید که فقط ایرانیها میپرسند: وضعیت تأهل، زندگی، ماشین،...
از نظر ظاهر ایشون، قد متوسط رو به کوتاهی داره و کمی چاق با رنگ و موی روشن و با رفتاری بسیار محترمانه...وقتی فارسی حرف میزنه، مخصوصا پشت تلفن، لهجه مشهدی داره... "کلر" گفته بود که دوست دختر یا پارتنر ایشونه البته کلمهای رو به کار برده بود که حتی میشد همسر تعبیر کرد، ولی آقا موقع معرفی گفت: "خانوم کلر" رو که میشناسید و چیز دیگهای نگفت و بین صحبتها هم یه جایی گفت که دختر خوبیه، میتونه همه چی رو به شما بگه تا جا بیفتید...ولی به نظر میومد نقش کلیدیتری داره! ظاهراً صحبتهاش موثر بوده و از نظر ایشون من پذیرفته شده بودم، و فقط میخواسته آشنا بشه و دیگه حالا براش ۱۰۰% شده بود، رزومه هم نخواست. از نظر من هم که مساله تموم شده بود چون جدای از فضای اون نمایشگاه و محل، من میخواستم که یه خرده از محیط آروم دانشگاه و تحقیق دور بشم و با توجه به روحیه اجتماعیم این تصمیم رو گرفته بودم که این زمستون گذشته بهم خیلی سخت گذشت.
یکی دو بار دیگه باز همون جمله رو تکرار کرد که: عجیبه ، چطور ۶ ساله اینجا هستید و من ندیدمتون!!! فکر کنم تا آخرین لحظه که از اونجا بیام این سؤال تو ذهنش بود... نگاش که در طول مکالمه این رو میگفت...
و این سوژهای شد که تا امروز صبح که میومدم هر یکی دو دقیقه یک بار میگفتم راستی بچهها بهتون گفتم که رییسم بهم گفت: چطور ۶ ساله..... دیگه دیشب آخر شب "ن" میگفت پروین حامله کردی ما رو... بسه!
به " آ" میگم در مورد تو هم حرف زدم که بهترین دوست ایرانیم هستی، "رئیسم" مایله که با تو آشنا بشه، "ن" شاکی شده میگه چرا از من حرف نزدی (ما سه تا دوست نزدیک همیم از همون ۶ سال پیش تا به حال)، میگم ببین نمیتونستم همین اولین برخورد از تو هم بگم، بادی گارد که نمیخواد که!
از "م" مالکیت هیچ وقت خوشم نمیاد و تا اونجا که بتونم به کار نمیبرم، ولی از کلمه "رئیسم" خیلی خوشم میاد، در واقع این "م" آخرش هیچ مالکیتی رو برام نمیاره که برعکس...
در طول مکالمه ما که به فارسی بود، "کلر" مشغول بود ولی حواسش هم بود و گاهی وارد مکالمه هم میشد البته به فرانسه... وسط مکالمه آقای رئیس برگشت بهش گفت: مادام پروین خوب حرف میزنه (دیگه اگه فارسی رو هم قرار بود بد حرف بزنم که ... خدا به داد برسه بعدها، انگلیسی و فرانسه...)، شنبه چه ساعتی هستی که کارش رو شروع کنه؟! حتی دیگه ازم نپرسید که موافقم با شرایطی که میگه و یا کلاس نگذاشت که بگه بهتون زنگ میزنیم. خوبیش اینه که با اینکه ایشون سالهاست که اینجاست این رو رعایت کرد و من هم... برخلاف فرهنگ اینجا، توتویی نکردیم و همینطور آقا و خانم اول اسم رو از قلم ننداختیم، حالا تا بعد نمیدونم.... و "کلر جواب داد و سریع هم گفت: راحتی قسمت زیورآلات و سنگهای قیمتی کار کنی؟ در جوابش میگم باشه... در واقع همون طور که گفتم، اونها تصمیمشون رو گرفته بودند... بهش میگم نیمهوقت میخوام کار کنم (نیمه وقت یعنی زیر ۱۵ ساعت) ولی اینجوری که ایشون گفت میشه بیش از ۲۸ ساعت... ۲ روز آخر هفته که "کلر" هست رو ترجیح میدم که باشم هم اطلاعت میگیرم و هم اینکه یه جورایی باهاش راحتترم...
تو مسیر برگشت به خونه " آ" بهش میگم نمیدونی با چه فخری از نداشته هام میگفتم به کسی که پول خردش میلیون دلاره... همسر، بچه، خونه، ماشین،.... میگم همون موقع که به این سوالها جواب میدادم که اصلا تو هیچ مصاحبهای نمیپرسند، به خودم گفتم: شما زمانی اسمت "فخری خانم" نبوده، پروین جان؟!!
خلاصه که دیروز خیلی روز خوبی بود و خدا حسابی همرام بود.... و از شنبه کار شروع میشه و یه خرده هیجان زندگی بالاتر میره... خستگی داره ولی منظم تر میشم...
۸ نظر:
:-)
(-:
خوب پس بالاخره کار خودت را کردی ...
ما که همین هفته ی پیش با اجازه ی شما رییس را به دفتر و دفتر را به رییس و هر دو را به خدا سپردیم و جانمان را برداشتیم بعد از 4 سال و فرار کردیم !
نظم ..
خوب قبول که کار نظم میده به زندگی آدم ولی به نظر من آدم باید منشا این نظم رو درونی تر بکنه ...
خب بیشتر از نظم، انگیزهام بودن تو محیطی متفاوت از محیط آروم تحقیقاتیه، اینجا بیشتر یه محیط تازه و پر از برخورد با آدمهای جدید از سراسر دنیاست، یه تجربه نو.... (-:
میشد یه کاری در ارتباط با رشته ات پیدا کنی. مثلاً شرکتی که سخت افزار دستگاه ها یا تجهیزات مورد استفاده در این رشته رو میسازه. اونجور جایی هم اگه بود حتماً محیط متفاوتی می داشت. من فکر می کنم شاید یه روزی برسه که وقتی به انتظار مشتری میشینی تا جنسی بهش بفروشی این احساس برات پیش بیاد که داری وقتت رو بیهوده هدر میدی. هر دقیقه که مشتری نیست، همه هم که نمی خرن. در حالیکه کار در یک کارحونه یا شرکت تولید سخت افزار جی پی اس یا حتی قطب نما می تونه هر ثانیه اش مفید باشه. نمیدونم. شایدم همش تقصیر ایریس باشه با این ای میلاش!!
میشد، حتما هم میشد... کافی بود با خودِ مونیک حرف بزنم تا بهم کار بده، ولی من اصلا یه محیطی میخوام متفاوت، کاملا متفاوت ..... تجربه خوبیه، پستِ بعدیم راجع بهش مینویسم....(-:
اما اثرِ ایمیلهای ایریس!!!! اصلا اپسیلون هم اینجوری در موردم فکر نکن، اصلا...
با صمیمانه ترین شادباشها .
قبلا گفته بودم سالی که نکوست از بهارش پیداست .امیدوارم امسال تا به آخر برایتان نکو باشد . آنچنان خوب و نکو که هیچ نگرانی از شمردن جوجه در آخر پاییز نداشته باشید !
ممنونم از لطفتون...(-:
برای شما هم آرزویِ سال خیلی خوبی رو میکنم، همراه با سلامتی، شادی و بهروزی!
ارسال یک نظر