۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

بلا

اولین باری که دیدمش، تو مهمونی‌ نوئل سال گذشته دانشکده بود(دسامبر ۲۰۰۹). با "استفنی" و "اودری" نشسته بودیم دور یه میز، ایریس و دوستش هم یه صندلی اون طرفتر. حواسش به ما بود! اومد و نشست رو لبه پنجره نزدیک استفنی و شروع کردند به حرف زدن، با هم از قبل آشنا بودند، نگاش به منه که استفنی معرفی‌ میکنه: بلا، پروین...از شنیدن اسمش لبخند به لبم میاد. گفت میشناسمش، با تعجب نگاش کردم، گفت: یعنی‌ دیدمت تو دانشکده، گفتم آها... خوش قیافه و جذابه ولی‌ قد بلند نیست! از معدود هندیهاییه که میبینم با آب و مسواک غریبه نیست. مثل اکثر پسرهای مهاجر اولین سوالی که میپرسه اینه که تا حالا اسم من رو شنیدی؟ میگم به عنوان اسم نه، ولی‌ تو فارسی‌ همچنین کلمه‌ای رو داریم، میخواد معنیش رو بدونه، چی‌ بگم؟ بلا یعنی‌ مصیبت یا بلا یعنی‌ شیطون بانمک، دومی‌ رو با کمی‌ تغییر میگم. تا وقتی‌ که ما بودیم کنارمون موند و با استفنی حرف زدند ظاهراً تازه امتحان دکتراش رو داده بود. وارد صحبتشون نمیشم، به بچه‌ها تو سالن نگاه می‌کنم که میپرسه: تعطیلات رو هستی‌؟ میگم که نه، ۱۰ روزی میرم سفر. میپرسه: چه تاریخی؟ میخوام مهمونی‌ بگیرم میخوام که باشی‌. تاریخ سفرم رو میگم. اون شب گذشت، دو شب بعد با ایریس خونه بودیم، و لباس و کفشهایی که برای مهمونیهای سال نو خریده بودیم رو میپوشیدیم و به هم نشون می‌دادیم که صدای در رو شنیدیم، با تعجب به هم نگاه کردیم، منتظر کسی‌ نبودیم، دوتایی با همون سروشکل شیک و نونوار رفتیم دم در، بلا بود و تاناجی، یه پسر هندی دیگه که جدید اومده بود و تو طبقه ما مینشست، با دو تا شیشه شراب قرمز تو یه پاکت تو دستش. میگه امشب میخوایم به خاطر نوئل جشن بگیریم تو آپارتمان اینها، به تاناجی اشاره میکنه، و دوست داریم که شما هم باشید! من و ایریس به هم نگاه کردیم، و گفتیم فکرامون رو می‌کنیم بهتون خبر میدیم.اون موقع ایریس ازش خوشش میومد، ظاهراً تو دخترها طرفدار داره و در ظاهر کمی‌ هم مغروره! کلی‌ با هم مشورت کردیم نهایتأ تصمیم گرفتیم یه سر بریم پیششون، فکر میکردیم که بچه‌های دیگه هم باشند که کسی‌ نبود، اونها سه نفر بودند و ما دو تا، نیم ساعتی‌ نشستیم و حرف زدیم، از تعطیلات و برنامه‌هایی‌ که داریم، وقتی‌ ایریس گفت هفته دیگه میره برای سه هفته پیش خونواده ش گفت باید گودبای پارتی بگیریم، ایریس استقبال کرد، من گفتم به خاطر کار زیادی که دارم نمیام.تموم شد،برگشتیم خونه.
موبایلم به شارژ بود و با خودم نبرده بودم. مامان زنگ زده بود و پیغام گذاشته بود، نمیدونم تو صداش چی‌ بود که دلم شور زد، زنگ زدم و فهمیدم که پسر عمه‌ام فوت کرده، شب بدی بود، تا صبح بیدار بودم گریه می‌کردم، زنگ زدم به عمه جون، و دختر عمه ها.... تک پسر بود!
در طول هفته بعد ایریس چند بار رفت سراغ بلا که ببینه برنامه مهمونی‌ کی هست، و اون درس و کار زیاد رو بهونه کرد و انقدر دست دست کرد تا ایریس رفت سفر.
شب جمعه بعد، یه هفته از اون شبی‌ که ما رو دعوت کرده بودند گذشته بود یعنی‌ همون شبی‌ که خبر فوت پسر عمه رو شنیده بودم که اینبار زنگ زدند و گفتند، دخترعمه کوچیکه، خواهر همون پسرعمه هم فوت کرده... من به این دختر عمه نزدیک بودم، خیلی‌ شب بدی بود، در عرض یه هفته دو نفر از یه خونواده، نشسته بودم پشت میز آشپزخونه، نامجو میخوند:‌ای ساربان کجا میروی؟ ... لیلای من کجا میبری؟.... اشکم بند نمیومد، همه خاطرات از بچگی‌ تا آخرین باری که دیده بودمشون جلوی چشمام رژه می‌رفتند که صدای زنگ در اومد!!! ساعت حدودا ۲ شب بود... آیفون رو جواب میدم: کیه؟ منم بلا!!! میگم: این موقع شب؟ میدونی‌ ساعت چنده؟.... همچنین چیزی تا اون موقع سابقه نداشته... فکر کردم شاید خونه کسی‌ میخواد بره اشتباهی زنگ زده، با این حال سریع لباس پوشیدم و رفتم دم در، با همون چشمای قرمز گریون.... پشت در ایستاده، بوی گند الکل میداد، در رو نیم باز کردم، و گفتم: میدونی‌ ساعت چنده؟ ببخشید. و در رو بستم. دو سه روزی گذشت، هیچ خبری نشد، به کسی‌ هم نگفتم تا اینکه تو اتاق فتوکپی دیدمش معذرت خواهی کرد، گفتم مهم نیست، نمیخوام چیزی بشنوم. ایریس که از سفر اومد براش تعریف کردم. موضوع تموم شد... رفت هند و دوباره برای یه دوره پست دکترا برگشت اومد، بارها به مناسبتهای مختلف مهمونی‌ داد، همه رو گفت حتی ایریس، ولی‌ من رو نه....در ظاهر برخوردمون با هم خیلی‌ عادیه، انگار نه انگار... متوجه شده که به کسی‌ نگفتم!
جمعه شب گذشته وقتی‌ میرفتم برای مهمونی‌ عید انجمن ایرانی‌ها، سر چهار راه دیدمش سلام علیکی کردیم و ردّ شدم،... شب حدود ساعت یک ایریس صدای در آپارتمان رو میشنوه، از چشمی نگاه میکنه، کسی‌ رو نمیبینه، دوباره صدای در میاد، نگاه میکنه اینبار دو نفر رو میبینه که سعی‌ در مخفی‌ کردن خودشون داشتند، یک پسر سیاه، و بلا، حدس زده بود که نیستم! فردای اون روز به من گفت و اینکه چه کار باید کرد؟
نمیدونم چه فکری میکنند این پسر‌های شرقی‌؟ همیشه فکر میکنند یه دختر تنها یا یه دختر اروپایی یعنی‌ خراب، یعنی‌ سهل الوصول...به هر حال مرد مرده و زن زن، مهم نیست کجا به دنیا اومده باشند، طبیعتشون که فرق نمیکنه، تفاوت در آموزشیه که می‌‌بینند، نگاهی‌ که به جنس مخالف دارند، اگر نخوان دیدشون رو تغییر بدند، سالها هم تو یه کشور پیشرفته و غربی زندگی‌ کنند همونی هستند که هستند، بدبختها.... این نوع برخورد رو محاله از یه مرد غربی ببینی‌، این رو در حد کلی‌ نمیگم، نمیدونم، من از آدمها تو سطح و موقعیت خودمون حرف میزنم.
و تفاوت برخورد من و ایریس، من سعی‌ کردم صداش رو درنیارم، حتی به روی خودش نیارم، و سرش رو بپوشونم که آبروریزی نشه، رومون به روی هم باز نشه...بسکه تو جامعه ای زندگی کردیم که زن هیچ حقی‌ نداشته اگر کسی‌ حتی تو خیابون بهش تعرض کرد و اون صداش بلند شد، محکوم شده...البته یه چیزی هم که هست اون به عنوان یه هم دانشکده‌ای اومده بود دم آپارتمان ما، حالا با علم به اینکه ایریس نیست... شاید با بچه‌های دیگه هم این برخورد رو داشته و برای اون عادیه این رفتار... برای من نه! ولی‌ ایریس دو سه روز با من و ژان حرف زده، مشورت کرده و بعد امروز یه ایمیل زده به سلین، مسؤل ساختمون. به روی بلا نیاورده ولی‌ فکر کرده مسؤل ساختمون باید بدونه که نکنه این مساله برای دختر دیگه‌ای پیش بیاد، و خواسته که ایمیل بزنه به همه دخترها و بگه که شب در رو به روی کسی‌ باز نکنند حتی آشنا و یه ایمیل به پسرها بزنه و تذکر بده که مراقب رفتارشون باشند... به هر حال اون موقع شب که برای حرف زدن و دیدن نمیان!!!

۱۰ نظر:

ن ا ر س ی س گفت...

ما شرقی ها ، همه جای دنیا شرقی می مونیم !

بابت دختر عمه پسر عمه ات متاسفم ...

روزهای پروین گفت...

دقیقا همین طوره... برای تغییر کردن، باید اول عیبها و کاستیهامون رو بپذیریم،

ممنونم از لطفت،(-:

کیقباد گفت...

گفتم بیام اینجا و یه بار دیگه نوروز رو شادباش بگم .امیدوارم روزها و شبهاتون قرین شادی و تندرستی باشه در این سال نو .

روزهای پروین گفت...

ممنونم از محبتتون آقای کیقباد، من هم براتون بهترینها و زیباترینها رو در سال جدید آرزو می‌کنم....خوش باشید (-:

Unknown گفت...

ایریس کار خوبی‌ کرده که مسول ساختمون رو در جریان گذاشته. به هر حال این آقا "بلا" اگه تا حالا یاد نگرفته چطور رفتار کنه، از این به بعد یاد میگیره و شاید سبب خیر بشه و به دیگران هم یاد بده! تازه فکر می‌کنم ایریس ملایم برخورد کرده، شاید هم به درستی‌ ملاحظه شرایط و روابط رو کرده. چون واسه بیشتر کانادا‌یی‌ ها، نیمه شب در خونهٔ کسی‌ رو در حالت مستی زدن همان و خبر کردن پلیس همان!

روزهای پروین گفت...

آخه اون موقع شب نمیدونسته چه کار کنه، اول فکر کرده من کلیدم رو جا گذشتم... با اینکه ایریس اسم این دو نفر رو نبرده بوده ولی‌ سلین حدس زده، ظاهراً قبلا هم این کار رو کرده. خوبیش اینه که ساختمونها با دوربین کنترل میشه و همه میدونند، و حالا ویدئوی اون شبب هست و قراره رسیدگی کنند، فکر کنم اخراجشون کنند، البته بلا که تو این ساختمون زندگی‌ نمیکنه.

Unknown گفت...

پروین جون، لطفا دنبالهٔ ماجرا رو هم بنویس برامون. کنجکاوم که بدونم چی‌ میشه!
:-)

روزهای پروین گفت...

چشم، حتما مینویسم (-:

کامی گفت...

برای پیشامدهای بد متاسفم. حالا برای اینکه دلت واز شه سیزده بدر رو برو بیرون یه هوایی بخوری. تونی رو هم اگر رسمتون هست ولش کنین توی نهری ، رودخونه ای. تا این درس تو تموم بشه بری سر کار و خونه زندگیت کلی آدم دور و برت پیر میشن از فکر و خیال و حرص و جوش. بیشتر از اینا مواظب خودت باش.

روزهای پروین گفت...

ممنون کامی‌ عزیز،
مواظبم، توکلم به خداست، نگران نباش شما، مرسی‌ (-:
برای ۱۳ بدر هم، با چند تا از دوستهای ایرانی میریم بیرون، ولی‌ "تونی" رو نه... نمیندازیم تو نهر و رود، چون دیگه عضو خونه ماست الان، نمیشه که بندازیمش بره....