۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

حدودا ۴:۳۰-۴:۱۵ صبح رسیدم خونه، از ساعت ۶ عصر یکشنبه رفته بودم دانشکده و کار داشتم که طول کشیده بود تا اون موقع صبح. تا آماده بشم برای خواب حدودا ۵ شده بود و باید ۷:۳۰-۷ بیدار میشدم چون مثل همه دوشنبه ها ساعت ۹ کلاس داشتم وارائه مقاله ای که هفته پیش انجام ندادم... تصمیم داشتم یه بار هم قبل از رفتن به کلاس تمرین کنم. هنوز سرم رو رو بالش نگذاشته بودم که صدای زنگ ساعت ایریس بلند شد، ۵بار و قطع کرد، به ساعت موبایل نگاه کردم ۴:۵۵ صبح! تا۷:۳۰ که بلند بشم هر ۸-۷ دقیقه ساعت زنگ زد و هر بار هم بین ۳ تا ۵ تا ... دو تا فنجون بزرگ قهوه تلخ خوردم، خودم هم همون اندازه تلخ بودم، تا قبل از اینکه بخوام از خونه برم بیرون صدای زنگ ساعت با همون ریتم تکرار میشد. چند دقیقه‌ای به ۹ مونده دم در بودم که ایریس از اتاقش اومد بیرون و خوابالوده گفت صبح به خیر... جوابش رو دادم و در ادامه پرسیدم: قرار بود صبح زود پاشی که ساعت رو از قبل از ۵ کوک کردی؟ بی‌ تفاوت نگام میکنه و میگه آره، میگم ولی‌ الان ۹ صبحه و میرم بیرون و در رو آروم پشت سرم می‌بندم.
بالأخره این سمینار رو دادم، مقاله مزخرف و پیچیده ای بود، مثل همیشه اول خودم رو محکوم کردم که مشکل از منه که پیش زمینه ای تو درس هیدروژئولوژی ندارم ولی‌ وقتی‌ "کلودیو" هم این رو تائید کرد کمی‌ راحت تر شدم، صبح قبل از رفتن به دانشکده PowerPoint رو براش فرستادم، اولین نفر رسیدم به کلاس و میگه که یه نگاه سریع انداختم خیلی‌ کامل انجام دادی همه نکات رو گفتی‌، گفته بودم که سخت نگیر! میخواستم بگم بسکه احمقم و همه چی‌ رو جدی میگیرم الا خودم .....اثر همون تلخی‌ صبحه!
موقع ارائه هم به این مطلب اشاره کردم و اونچه که به عنوان انتقاد به مقاله گفتم از نظر استاد هم پذیرفته بود... حالا که گذشت و تموم شد.... برای این درس یه امتحان کتبی‌ دو ساعته، یه ارائه پروژه و یه گزارش ۲۰-۱۵ صفحه‌ای مونده تا ۲۰ آوریل.... خوبه که یه درس دو واحدیه!
تو فاصله بین دو کلاس فیس بوک رو چک می‌کنم، ایریس ایمیل زده و به خاطر صدای زنگ ساعتش عذرخواهی کرده... روز من که خراب شده دیگه مهم نیست!

تو زندگی، گاهی‌ آدمهایی هستند که ظاهراً هیچ نقشی‌ ندارند، طوری که گاهی‌ حتی نمیدونی که هستند، نمی بینیشون، یادت میره عید رو بهشون تبریک بگی‌ مگر وقتی‌ که ایمیل تبریکشون میاد، نمیدونی که هستند تا وقتیکه تولدت رو تبریک میگند و می‌ فهمی‌ حضور دارند... تو یه لحظه‌های خاص، یه وقتهایی که حسّ میکنی‌ همه در‌ها بسته شده، سر و کله شون پیدا میشه، با مهربونی تا آخرین لحظه کنارتند، باهات معامله نمیکنند، هیچ تعریف و توجیهی برای این از خود گذشتگیشون پیدا نمیکنی‌، مگر اینکه بگی‌ ذاتا مهربونند، شاید هم نه این نتونه حق مطلب رو ادا کنه.... در هر حال که یه همچنین آدمی‌ کنار زندگی من حضور داره که خیلی‌ وقتها نمیبینمش ولی‌ هست و من گاهی‌ گیج میشم از محبتش و این همه لطف... این رو فقط مینویسم که خودم یادم بمونه که چقدر لطف داره بهم.... و اینکه فراموش نکنم محبت بی‌ منتش رو....... مرسی‌ خدا!

دیشب بعد از دو هفته با مامان و خواهر و خونواده ش صحبت کردم، از مکه برگشتند و این مدت مخصوصاً تماس نگرفته بودم که تو سفر مزاحمشون نباشم ولی‌ دلم یه ذرّه شده بود... بهار تازه از دیشب شروع شد

نیم ساعت پیش ایریس اومد تو اتاقم و بابت صبح عذرخواهی میکنه میگم مهم نیست، ولی‌ این موضوع مال امروز نیست ، هر روز همینه، ولی‌ کسی‌ رو ندیدم که ۴ ساعت و هر ۶-۵ دقیقه ساعتش زنگ بزنه و خودش اذیت نشه که بیدار بشه!!!

"تونی‌" هم خوبه، شاد و شنگول تو تنگش جست وخیز میکنه، ایریس میگه خیلی‌ می پره نگرانشم، می ترسم آسیب ببینه، تو تنگ کوتاهتر نداری، میگم چرا، فردا بهت میدم... خدا کنه خونه جدیدش رو دوست داشته باشه کوچولوی سرخ دوستداشتنی ما...

هیچ نظری موجود نیست: