۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

امروز....

امروز میخواستم از مونیک بنویسم، از خواسته‌هاش و از پروژه‌های جدید....ولی نمیشه، بعضی‌ وقتها یه چیزهایی پیش میاد که دست ما نیست.
امروز ظهر تو دانشکده یه کنفرانس بود راجع به "آبهای نوشیدنی، آب شهری و آبی‌ که تو بُطری ها عرضه میشه." دانشجوهای دکترا فکر کنم باید تو ۱۵ تا سمینار داخلی‌ و ۸ تا خارجی‌ شرکت کنند. و از اونجاییکه هوا طوفانی بود، ربکا با داشتن ۳ تا بچه بین ۴ سال تا ۴ ماه نمیتونست شرکت کنه و خب سوژه جالب بود و میخواست که حضور داشته باشه. برای همین یه ساعت پرستار بچه گرفته بود و از من خواست که شرکت کنم و از طریق اسکایپ اون هم از سمینار استفاده کنه. چند دقیقه دیر رسیدم ولی‌ خوب بود، دختری که کنفرانس میداد، مثل این بود که تئاتر بازی میکنه، خیلی‌ چیزی نفهمیدم بسکه اداهاش جلب توجه میکرد! اواسط سخنرانیش، دختر جوونی‌ با موهای لَخت و مرتب اومد که پالتوش رو که درآورد بلوزش از سرشونش افتاد پایین، تیپش دانشجویی نبود، سخنران همون میونه معرفی‌ کرد: خواهرم!
بعد از اینکه ربکا سوالاش رو آن لاین پرسید، من اومدم دفترم.

تازه دفتر دستکم رو گذاشته بودم رو میز که "درّه" اومد پیشم، حس کردم چیزی شده، اینجور اومدنها یه دفعه بی‌ دلیل نیست. تا سلام علیک کنیم، "بُشرا" اومد با چشم‌های قرمز و پف کرده از گریه، هنوز نپرسیدیم چی‌ شده که زد زیر گریه، چند دقیقه گریه کرد، نه مینشست و نه حرف میزد، "درّه" هم زد زیر گریه،...‌ای خدا چه روزیه این روز برفی و طوفانی!
یه ربع بدون اینکه چیزی بگه گریه میکنه شاید هم بیشتر، تنها دختر محجبه دانشکده است، خیلی‌ جوونه ۲۳-۲۲ ساله و تقریبا ۲ ماهه که اومده، مشکل سؤ تفاهمیه که پیش اومده برای یکی‌ از استادها، چیز مهمی‌ نیست حل میشه ولی‌ اینجا که هستی‌ کوچکترین مساله ۱۰ بار بیشتر مشکله، بغلش می‌کنم و سعی‌ می‌کنم آرومش کنم، "درّه" هم همینطور.....
یک ساعتی‌ می‌گذره که "درّه" بین حرفهاش میگه که رابطه ش با"وجدان" به هم خورده!!! باور نمیکنم، خودش هم باور نمیکنه تا دیروز پسر خوب بوده، امروز یه دفعه میگه دوستت ندارم نمیخوام ببینمت... بیخود نبوده که اومده پیشم، میگم چرا از دیشب نیومدی؟ چرا تنها موندی؟!!! میگه من برمی‌گردم، کبک برای من شادی نداشته همش غم بوده، دختر شاد و خندانیه، حتی وقتی‌ اشک می‌ریخت هم لبخند میزد، خوشگل و سکسیه، دانشجوی خوبیه.... میگم ببین اگر دوست داری حرف بزنی‌ بزن‌، ما گوش میدیم، ولی‌ هیچ قضاوتی نمی‌کنیم مخصوصاً منفی‌، چون ما نمیدونیم هنوز وضعیت "وجدان" رو که چرا اصلا این تصمیم رو گرفته، میسپریم به زمان، زمان همه چی‌ رو مشخص میکنه.... ولی حرصم از دستش در اومده، تا اون زمان برسه، این دختر چه شبهایی رو میگذرونه، هر چقدر هم خودش رو مشغول کنه، ساده نیست که، مخصوصاً که پسره هم همین جاست، هر روز چشم تو چشم میشند... مطمئناً می‌دونه که لحظه‌های این دختر رو خراب کرده، می‌دونه الان این داره گریه میکنه، یعنی‌ اون الان بیخیاله یا اون هم همینطوره؟ پیشنهاد میدم شام بریم بیرون برای تغییر حال و هوا،بچه‌ها قبول میکنند. با اینکه میدونم دادن دارو به کسی‌ قدغنه، برای "بُشرا" هم یه قرص مسکن از "سُمی" میگیرم، سرش درد گرفته از زور گریه!
بارها گفتم وقتی‌ رسیدم اینجا برادر بزرگه و خونواده ش اینجا بودند، بودنش مثل حضور آقاجون بود. خدا می‌دونه تو اون دو سالی‌ که بود چند بار به این حالت رفتم پیشش و فکر می‌کردم که دیگه دنیا به آخر رسیده! همینه که همیشه به این دخترها میگم من رو مثل خواهر بزرگتون بدونید، گاهی‌ بعضی‌ها موقع مشکلشون میان و وقتی‌ که خوب و شادند اصلا حالی‌ هم نمیپرسند، مهم نیست، خوب باشند!‌ دیدن اشک یه آدم خیلی‌ سخته، اینکه فکر کنی‌ هیچ کس نیست، اینکه نمیتونی‌ به خونواده ت هم بگی‌ ، آخه از راه دور چی‌ میتونی‌ بگی‌؟ نگرانی‌ آنها هم کم نیست، همینطور فکر و ذهنشون پیش ماهاست کافیه بدونند که کوچکترین چیزی هم پیش اومده!
"بُشرا" برگشت با حال بدتر و تن سرد و تو بغل من حالش بد شد، سریع به "سلین" خبر دادم، و بردیمش تو اطاق امدادهای فوری و اونجا خوابید، بهش سر میزدم.... تا اینکه یکی‌ دو ساعت بعد که حالش بهتر شد اومد پیشم، به "آندره" خبر دادم که کسی‌ تو اتاق نیست، چند دقیقه بعد میبینم "آندره" از پشت پنجره اشاره میکنه که حالش خوبه؟ این مسئولیت پذیر بودن این کبکیها رو تحسین می‌کنم، شاید خیلی‌ صمیمی‌ نباشند ولی‌ بسیار حواسشون هست....

به دست آوردن هر چیز بهایی داره، و گاهی‌ بهاش سنگینه...وقتی‌ مهاجرت میکنی‌، به هر دلیلی‌، حالا یکی‌ مثل من برای ادامه تحصیل، یکی‌ برای داشتن یه زندگی‌ بهتر، یکی‌ برای زندگی‌ در یک کشور پیشرفته، قانونمند، جایی‌ که حریم خصوصی، حقوق انسانی‌ حفظ میشه.... تنهایی رو می‌خریم با این هجرت، تنهایی‌ این نیست که همسر یا پارتنر نداری، نه... با وجود اینها هم تنهایی....اون ته تهش یه سردی هست، یه تنهایی‌ یخ.... ما این شرایط به اصطلاح بهتر رو معامله کردیم با محبت بی‌ شرط خونواده هامون، این زندگی‌ آزاد رو داریم به ازاش گرمای آغوش پدر مادرمون رو دادیم، اون چیزیکه وقت مصیبت، فشار کار، اون موقع که فکر می‌کنیم دنیا به آخر رسیده فقط آروممون میکنه....

خلاصه، روزی بود امروز! هیچ کار نکردم هیچ چی‌.....به جز متن دو ایمیل‌ای که مونیک خواسته بود بنویسم و بفرستم براش.... اوه ه ه.... مونیک جواب داده، خدای من با این کارهاش، باید برم ببینم موضوع چیه؟!

۲ نظر:

درخت ابدی گفت...

این یر به یر کردن زندگی نمی‌دونم چقدر جواب می‌ده. حتما سختیای خودشو داره، ولی همین درک حقوق انسانی به اون فقدان می‌ارزه. شاید هم تو قوی شدی.

روزهای پروین گفت...

خواه ناخواه مقایسه میشه، شاید نه به عمد.... به هر حال داشتن هر چیز بهایی داره و هر چقدر سختی بیشتر، توانمندی هم بالاتر...خدا رو شکر من ناراضی‌ نیستم (-: