۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

امتحان ۲۴ ساعته

برف میاد، برف که نه طوفان برف، دیدنش از پشت پنجره‌های بلند هال ورودی دانشگاه خیلی‌ زیباست، زیبا.....

امروز صبح کلاسم رو از دست دادم، طبق معمول حول و حوش ۳‌‌ خوابیدم و مطمئن بودم که ساعت ۷ بیدار میشم به ساعت بیولوژیکم خیلی‌ اطمینان دارم ولی‌ امروز برای اولین بار توزرد از آب دراومد و ساعت ۱۰:۵۶ بیدار شدم که دیگه فایده‌ای نداشت رفتن به کلاس.... یه ایمیل زدم به استاد و گفتم متاسفم و برای بعد از ظهر وقت گرفتم که برم پیشش و جزوه درس امروز رو بگیرم.... تا ساعت ۲ خبری نشد و جواب نداده بود که زنگ زدم، من هم کافیه گیر بدم به چیزی، ظاهراً امروز به خاطر طوفان ۴ نفر غایب بودند... قراره هماهنگ کنه فردا یا پس فردا و یه ساعت برامون وقت بگذاره و یه مروری به این جلسه داشته باشیم.... نازنینند استادای اینجا

این روز‌ها اصلا از خودم راضی‌ نیستم، من آدم حضور ۱۰۰% هستم، از حضورهای نصفه نیمه، رابطه‌های نصفه نیمه بیزارم، نیستم یعنی‌ آدمش نیستم، اگر جایی‌ هستم فقط اونجام... "آنا" همیشه میگفت: بیوفایی، من وقتی‌ هم که پیش تو نیستم به تو فکر می‌کنم! در جوابش می‌گفتم: وقتی‌ هم که با منی‌ به همه آدمهای دیگه هم فکر میکنی‌....من این رو نمیخوام و اینطوری هم نیستم.... ولی‌ این روزها، نه این روز‌ها که از بعد از انتخابات، اینجا هستم ولی‌ نه کامل! فکر و ذهنم تو ایرانه، نه اونجام نه اینجا، اینه که کارام اونجور که دوست دارم پیش نمیره.... باید خودم رو برگردونم به خودم، به همونی که هستم، اینجوری پیش بره فایده نداره....

هر بار زنگ میزنه میپرسه: برادرت راضیه از اینکه برگشته ایران؟ تو میخوای چه کار کنی‌؟ شاید بار بیستمه شاید هم بیشتر!!! هر بار میگم: هیچوقت از برادرم نپرسیدم ولی‌ ظاهراً آره، خودم هم حالا تا دو سال دیگه ببینم چی‌ میشه....دیگه نمیگم: خب اون اگر ناراضی‌ بود که برمیگشت، اینجا هم آدم موفقی‌ بود و کار و زندگیش رو داشت آدمی‌ که بعد از ۱۳-۱۲ سال برمیگرده و از همون اول هم تصمیم داشته برگرده حتما دلیلی‌ داره، من عادت ندارم بپرسم، ریز نمیشم تو زندگی‌ آدمها حتی برادر یا خواهر... نمیدونم چرا به خودشون این حق رو میدند بعد هم قضاوت میکنند، این دفعه تا گفت: تو میخوای چه کار میکنی‌؟ نمیدونم چطور شد بهش خیلی‌ قاطع گفتم: برمیگردم، میگه خب آره تنهایی! آدمهایی که اینجا موفق نیستند برمیگردند!!.... میخوام بگم خانم محترم شما که این همه ساله اینجا زندگی‌ می‌کنید، یه کلمه انگلیسی‌ نمیدونید و به قول خودت اگر همسرت نباشه نمیدودنی چه کار کنی‌، نمی‌تونی با یه غیر ایرانی ارتباط داشته باشی، چرا انقدر راحت قضاوت میکنی‌؟!! نمیگم به جاش خیلی‌ ساده از پروژه‌ام میگم که تحت پوشش ناساست و قراره بعدا هم اونجا ادامه بدم برای کار.... جوابی نمیده و میگه: خب آخه زندگی تنهایی سخته... میگم: نه خیلی‌، تنها نیستم، دوستهام و ارتباطهام رو دارم، حالا تو رابطه‌ خاصی‌ نیستم ولی‌ این دلیل نمیشه....از اینکه مجبور شدم خودم رو اثبات کنم حالم داشت از خودم به هم میخورد ولی‌ خب بزرگتره و احترامش واجب، هم سنّ و سالهای مامانمه، والله مامان که مامانه تو تصمیمات و زندگی‌ شخصی‌ وارد نمیشه‌... بابا هر کس برای خودش یه چیزایی‌ داره که مال خودشه، حتما باید بدونید که تو جمعهاتون سوژه صحبت داشته باشید!!!
بگذریم دلم نمیخواست غر بزنم ولی‌ گاهی‌ پیش میاد...

از امتحان ۲۴ ساعته بگم، جمعه عصر ساعت ۶:۰۳، "فاتح" سوالها رو فرستاد و زمانش تا شنبه شب ساعت ۶:۵۹ بود، از همه چیز میشد استفاده کرد، کتاب، جزوه، ماشین حساب، اینترنت، غیر از مشورت!!! شروع کردم، سؤال سوم کاملا شبیه همون کار کلاسی بود که هفته پیش داده بود و مدتش یه هفته بود فقط داده هاش فرق میکرد، تا ۸:۳۰ که برای شام رفتم خونه و دوباره برگشتم .... از سر شب هم برف میومد، ریز و تند، خیلی‌ سریع نشست رو زمین و همه جا رو سفید کرد... ۴:۳۰ صبح تموم شد ولی‌ نفرستادم برای استاد که فرداش سر حوصله یه مرور کنم.... موقع برگشت به خونه منتظرم که چراغ عابر سبز بشه از حضور ماشینها تو خیابون این وقت صبح تعجب می‌کنم ضمن اینکه از یه خرده بالاتر صدای چند تا جوون میاد، تعجب می‌کنم چه خبره شبهای قبل اینجوری نبوده، همینطور که با احتیاط و آروم میرم یادم میفته که جمعه شبه و خب طبیعیه ممکنه که از بار یا دیسکو برمی‌گردند، صدای جوونها نزدیک میشه یک کم میترسم.... از همون روز اولی‌ که اومدم اینجا از خیلی‌ آدمها از جمله برادرم و حتی از سکوریته شنیدم که شبهای تعطیل حواستون باشه، از جاهای خلوت و پر درخت نرید، کنار خیابون مواظب باشید، دیروقت شب تنها بیرون نرید... تازه که اومده بودم این محله (مرکز شهر) برادرم بیشتر رو این مساله تاکید کرد ولی‌ هیچوقت توجه نکردم حالا که صدا نزدیکتر میشد راستش کمی‌ ترسیدم، فقط به این خاطر که احساس می‌کردم اگر چیزی پیش بیاد حتی یه حرف ساده اصلا انرژی ندارم که جوابی بدم، خسته تر از این حرفها بودم، قدمهام رو سریع کردم ولی‌ نه خیلی‌ چون زمین یخ زده بود... ولی‌ خب اونها مسیرشون سمت دیگه بود و من هم زود رسیدم خونه...
بعد از ظهر شنبه جوابها رو یه مروری کردم و تا قبل از ۴ عصر برای استاد فرستادم دیگه توکل به خدا!

شب امتحان که مونده بودم تو دانشکده بچه‌های دیگه هم بودند، حدود ساعت ۱:۳۰ میرفتم قهوه بگیرم از ماشین که یکی‌ از پسرهای کلاس رو دیدم، کمی‌ راجع به سوالها حرف زدیم و میگه: به من ایمیل بزن و نتایجت رو بفرست با مال خودم مقایسه کنم و بعد چند بار کارتش رو نشون میده و میگه اسمم هست Jean-Baptiste, میگم: باشه،دوباره اصرار میکنه و میگه یادت میمونه میگم آره میگه اگر یادت رفت اسم خیابون Jean-Baptiste Cartier بیفت میگم باشه! میگم: من هم پروین هستم، نیاز به زیاد گشتن نیست تو شبکه همین یه پروین هست. میگه: از قبل میدونستم! قبلا برخوردی نداشتیم، دفتر قبلی‌ که بودم گاهی‌ میومد پیش پاسکال که با خود پاسکال هم من در حد یه روز به خیر بودم..... قهوه رو گرفتم و برگشتم پشت میزم، ایمیلش رو میبینم که: راحت ایمیلت رو پیدا کردم، یادت نره که نتایج رو بفرستی و دوستانه ادامه داده که پروین برو بخواب، خواب خیلی‌ مهمتره تا درس!!!!
فردای امتحان با ایریس از اینور اونور حرف میزدیم که این موضوع رو هم گفتم، بی‌تفاوت... خنده معنی دار میکنه و میگه: ایمیلش رو ببینم! نشونش میدم و می‌پرسم: چیزی هست؟ میگه: چند وقت پیش که خونه مزدک بوده، پاسکال و Jean-Baptiste هم بودند و تو حرفهاشون ایریس گفته که با من همخونه است و آنها هم کلی‌ نظر دادند که پروین دلربا،‌هات و سکسیه و حدودا ۳۰ سالشه و اِلِه و بِلِه...... خندم میگیره، و میگم: نمیدونستم دیده میشم، فکرمیکردم که سرم رو انداختم پایین ماست خودم رو میخورم! میگه: آره ولی‌ تو نمیبینی!!!! به نظر ایریس Jean-Baptiste خوش قیافه و خوش تیپه، میگم: میخوای قرار بگذارم باهاش ولی‌ تو بری؟!! و ادامه میدم: نمی‌شد زودتر بگی‌ تا ما هم بدونیم دوروبرمون چه خبره؟!
از این صفات خنده م میگیره همیشه تا یادم میاد شنیدم که "پروین یه پا مَرده!"از همون نوجوونی مستقل و جسور بودم(گاهی‌ یاد کارهایی که کردم میفتم، میترسم و میگم خدا خیلی‌ دوستم داشته)، وانقدر این تعریف رو شنیدم و اعتمادی که در پس این تعریف دیگران بهم داشتند که خودم هم این رو باور کردم، برای همین خندم میگیره این چیز‌ها رو که میشنوم....

با مونیک جلسه دارم، آماده نیستم ولی‌ همیشه حرف دارم براش و اون هم از تو حرفهام کار جدید پیدا میکنه و میگه: بد نیست این رو هم امتحان کنی‌! پا شم برم از این نقشه آخر پرینت بگیرم و برم پیشش....

۲ نظر:

کامبیز گفت...

از من میشنوی توی فامیل شایع کن که میخوای درسو ول کنی، برگردی ایران و شوهر کنی، بری سر خونه زندگیت. شایع کن شوهرتم که از فامیلای خیلی دور پدریه و کارمند اداره ی ثبت احوال یکی از شهرای دورافتاده است رو انتخاب کردی و میری شهر اونا پیش مامانش تو یک خونه با هم زندگی کنین. شایع کن اگه شوهرت موافق بود میری سر کار، معلم میشی و اگرم نخواست خونه دار میشی و بچه هاتو بزرگ می کنی.
.
.
قول میدم اینجوری دیگه کسی بهت زنگ نمیزنه بپرسه: « برادرت راضیه از اینکه برگشته ایران؟ تو میخوای چه کار کنی‌؟ »

روزهای پروین گفت...

(((((((((((-:
این تنها گزینه ایه که هیچ یک از کسانی‌ که من رو میشناسه، از من باور نمیکنه. دیگه با این شرایط که جوک ساله!
البته هیچ کس از آینده خبر نداره و نمیدونه چی‌ پیش میاد! همچین هم نباس غرّه شد، روزگار یه وقت چیزهایی رو پیش میاره که تصورش هم غیر قابل باوره!
تنها دلیلی‌ که می‌پذیرند و بارها هم گفتم اینه: به خاطر آقاجون و مامان، نمیخوام بعدها افسوس بخورم!