۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه
ایست، Arrête, Stop.....
سرزده اومده، منتظرش نبودی، یعنی منتظر هیچ کَس نبودی، نیستی، اصلا آماده نیستی، آشفتهای این روزها و خسته،...دنبال ردی از گذشته به اینجا رسیده، در زد و در رو به روش باز کردی، به رسم همیشه با خوشرویی و لبخند، مهمونه و احترامش واجب....همیشه گفتند، آویزه گوشت کردی، مهمون به روی باز میاد، نه در باز..... آماده نیستی؟ نباش، داری خونه تکونی میکنی، سیاهیها رو میخوایی پاک کنی، به درد نخورها رو میخوای دور بریزی، مهمون رسیده، یه جا رو تمیز کن که بشینه، روی خوش یادت نره.....چیزی نداری برای پذیرایی؟ یه پیاله چائی که میتونی بگذاری، قند نداری؟ چند تا دونه توت سفید خشک باغهای کرج، یه مشت کشمش، لبخند یادت نره... مهمون ناخونده، دنبال نشوئی از گذشته هاش میگرده که تو برق نگاه این دو چشم سیاه درشت ردی از همبازی بچگیهاش میبینه، پرسُ جو میکنه، درست اومده، اتفاقی درست اومده.... یه روزی تو اون روزهای بچه گی، موقع بازی قایم موشک رفت پشت یکی از پرچینها و دیگه برنگشت، رفت و گم شد تو دنیای بزرگ و پر رنگ و لعاب فرنگ....حالا بعد این همه سال اومده دنبال گذشتهای که گذاشته و رفته، از هر کَس نشونی میگیره، دنبال هر ردی از گذشته میره، دنبال چی میگرده؟! میپرسه حال هم بازی قدیمی رو که دیگه نیست، سالهاست که نیست،...نمیدونی رابطه رو، نمیدونی که این همه سال همه یادهای بچگیش رو تو صندوقچه ذهنش همونطور دست نخورده و تمیز نگه داشته، که براش عزیزند، تقصیر نداری، نمیدونی خب، فکر میکنی فقط براش یه اسمه، راحت میگی عاقبت همبازی بچگی رو که چطور اسیر جبر روزگار شد، چه بیگناه، چه بی تقصیر.... باور نمیکنه، میشکنه، اشک میریزه...حالا تو باور نمیکنی، نمیدونی چی بگی، چطور آرومش کنی، احساس گناه میکنی...... حرفی از رفتن نمیزنه این مهمون ناخونده، میخواد که بمونه...چی دیده تو برق این چشمهای سیاه؟!...میگی: تنهائیم یه انتخابه، راضیم ، میگه تنهاییهامون!! انتخابی از سر خودخواهیه، خلاف طبیعته....تیز و بُراقه این مهمون ناخونده، غریبه نیست، از کجا میاد که انقدر آشناست؟! دستش پُره، هر دفعه یه چیزی رو رو میکنه....حواست باشه دختر!....بازی رو خوب بلده، خودش شروع کرده... حربه سکوتت اینجا عمل نمیکنه، نمیگذاره به حساب سادگی، دستت رو میخونه....دنیا دیده است، تیز و بُراقه، سریع پیش میاد، خیلی تند، فرصت نمیده..... مجبور میشی هر چند لحظه کارت نشونش بدی به سه زبونی که بین این همه زبونی که میدونه با هم مشترکین: ایست، Arrête, Stop..... تیز و بُراقه این مهمون ناخونده، میخواد که بمونه شاید؟! بی هوا پی ردی از گذشته اومده....حواست هست دختر؟! هوای دلت رو داشته باش! .... چه خوبه که این فاصله هست
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۴ نظر:
قشنگ نوشتی پروین جان، خیلی خوب بود.
(-:
پروين جان بعضي وقتها فكر ميكنم داري سخت ميگيري
اجازه بده بهت نزديك بشن
من يه زني همسنهاي خودت هستم،كمالگرا هم هستم، ولي به نظرم "تنهايي" انتخاب خوبي نيست، اينو فقط خواهرانه ميگم،به خودم اجازه دخالت در تصميمگيريهات نميدم ولي در مورد خودم احساسم اين روزا كه نزديك رفتنه،اينطورييه: يعني اگر شرايط نه حالا خيلي عالي و مناسب هم پيش بيياد،خانواده داشتن را به تنهايي در غربت ترجيح خواهم داد،من "تنهايي" را دوست دارم و ازش لذت ميبرم ولي الآن از لحاظ احساسي به جايي رسيدم كه بدم نميياد احساس همسر بودن مادر بودن ... را تجربه كنم
براي تو هم خوشحال ميشم كه ديگه "تنهايي" انتخابت نباشه،بعد از دكتري و يه عالمه تجربه مختلف كاش به خودت فرصت تجربه احساسات ديگر را هم بدي
دوستدارت
افسانه
(-:
همه حرفهات کاملا متینه افسانه جان،
اینکه تصمیم داری اگر شرایط مناسبی باشه تنها نیایی، خیلی خوبه، تنها که بیای گاهی برای کمتر آسیب دیدن انقدر دایره تنهاییت رو بزرگ میکنی که بهش عادت میکنی شاید این همون انتخابی نباشه که اول کردی! بعد از اون دایره بیرون اومدن سخت تره نیاز به یه حسّ و اطمینان قوی یا یه منطق محکم داره که بشکنیش و وارد یه رابطه جدی بشی...من هم مطمئناً داشتن یه همراهی که حس خوبی بینمون باشه، حضور مون برای هم لذت بخش باشه، با حرفها و رفتارمون به هم آسیب نرسونیم رو به تنها ترجیح میدم ولی خب... حفظ یه رابطه هم انرژی میخواد، اینکه همونقدر میخواهی، خواسته بشی
پروین جونم پریروز سركار پست قبلیت رو خوندم و خیلی بهم چسبید. همیشه میگم ما حس های مشتركی داریم، دغدغه ها و شادی ها و غصه ها و خاطرات! من رو با خودت بردی به ایران و كافی شاپ ها و روزهای گذشته...
نازخاتون
nazkhatoun.com
امان از دست شما پروین ها. از بس اینجوری به ما مهمون ها تلقین کردین که من یه روز با خودم گفتم باشه! اصلاً بذاریم به عهده ی خود پروین ها که اگر خودشون دلشون راضی شد و خواستند، به هوای یه همراه بیان مهمونی ما. واز اون روز که من این سادگی رو در حق خودم کردم نه تنها پروینی به سراغم به مهمونی نیومد بلکه واسه ی همه ی پروین هایی که می شناختم و نمی شناختم مهمون رفت ومن موندم که بالاخره چرا گول اون تابلوی ایست STOP رو خوردم. غافل از اینکه اون تنها چهارراهی بود که باید بی توجه به چراغش ازش رد میشدم و نشدم و تا مدت ها پشت چراغش ایستاده بودم. و هر کی که از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم می کرد که چرا اونطور ناشیانه از تابلوی ایست میزبانهام اطاعت می کنم.
مرسی نازخاتون عزیزم از حضورت،
من هم گاهی با خواندن بعضی نوشتهها میرم تو خاطرات ایران، با همه خوبیها و بدیهاش، که وقتی دوری حتی اون بدیهاش هم خوبه... چه خوبه که این حسّهای مشترک هست (-:
شاید حق با شما باشه کامبیز عزیز، و اونهایی که به "ایست" توجه نمیکنند موفقتر باشند،...نمیدونم!
مطلب جالبی بود . گفتم حالا که میشه کامنت گذاشت ، بیام و عرض سلام و ارادتی بکنم .
امیدوارم توو کبک ، کبک تون همیشه خروس بخونه !
ممنونم از حضور گرمتون کیقباد عزیز، شاد و سربلند باشید!
پروين جان سلام,
یادمه خیلی وقتا این تکه شعر رو زمزمه می کردم الان هم بعد از خوندن نوشته تو به یادم اومد.
شاید این از غبار راه رسیده آن سفری همنشین گمشده باشد.
"شاید این از غبار راه رسیده آن سفری همنشین گمشده باشد."
زیباست این شعر.....نیاز به گذر زمانه که همه چی رو روشن میکنه
جناب کامبیز من اینطوری فکر نمی کنم....در هر حال شما اگه به تابلوی ایست هم توجه نمی کردی و می رفتی باید ببینیم دری برای شما و کامبیزها باز بود....شاید اونایی که بی توجه به تابلوی ایست رفته اند به مهمانی....میزبان راهشان داده
ارسال یک نظر