۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

برای کشتن پرنده نیازی به تیر و کمان نیست. همين كه بال هایش را بچینی ، خاطراتِ پرواز ، روزی صد بار او را خواهد کشت ...

دیشب بعد از مدتها، چراغم رو رو یاهو مسنجر روشن گذاشتم به امید اینکه دوستی‌، آشنائی گذری کنه و گپی‌ بزنیم تا حال و هوام عوض بشه، دلم گرفته بود... مدتی‌ نمیگذره که عزیزی سلام میکنه، از دوست مشترکی شنیده بودم که جدا شده ولی‌ به روی خودم نمیارم و خیلی‌ عادی احوال همسرش رو هم پرسیدم،که گفت مدتیه که ازش خبر نداره! با ناباوری گفتم چرا؟!!

با هر دو دوست بودم، تو گروه کوهنوردی آشنا شده بودیم، همسر دوم بود با اختلاف سنی حدود ۳۰ سال شاید، زندگی‌ مخفی!!! به ملاحظه پسر مرد که کمتر از یک سال از دختر بزرگتر بود! دو سال پیش، پسر مهاجرت کرد و این مانع برداشته شد . بعد از ۷ سال زندگی مشترک، ازدواجشون رو علنی کردند. ۱۷ سالش بوده که پرستار مادر مرد میشه، هر چه بوده من نمیدونم، رابطه دو نفر انقدر پیچیده است که هیچ قضاوتی نمیشه کرد، هر چه بوده و گذشته به من مربوط نمیشه، انتخابشون بوده؟ شرایط بوده؟ هر چه که بوده، اجبار نبوده این رو مطمئنم... دختره عاشق بود، یه مطیع ۱۰۰%، فقط چَشم، فقط تأئید برای رضایت مرد...اون چه که من می‌‌دیدم... هر دو راضی‌ بودند از این وضع، به من مربوط نمی‌شد... شنیده بودم که همسر اول که یه خانوم فرهنگی‌ و زیبائی هم بوده بعد از این مساله و بعد هم طلاق بیمار میشه، افسردگی... اون هم جوون بوده، ... کاشونه ش ویران شده بود... قانون به مرد این حق رو داد که از زندگی‌ یه زن جوون و یه بچه بگذره و بره با یه دختر ۱۷ ساله...هیچ مُهر و امضایی تعهد نمیاره...بچه هم، نه دیگه نه، پایه‌های زندگی‌ رو محکم نمیکنه...

این دختر جوون، شاداب، پر انرژی همه جا کنار مرد بود، از کار در دفتر مرد، تا قلل مرتفع ایران.... سخت کوش، ورزشکار، سنگ نورد، پر کار، فعال... درسش رو خوند، مدارک زیادی رو کسب کرد. بعد توی یه شرکت معتبر مشغول به کار شد... از اونجایی که ازدواجشون رو مخفی‌ نگه داشته بودند، توی گروه، در موردشون همیشه پچ پچ بود، از من که دوست نزدیکشون بودم میپرسیدند و من جواب نمیدادم، همون انقدر میدونستم که بقیه، هیچ وقت سوالی نکرده بودم ازشون، به من مربوط نبود، زندگی‌ شخصی‌ اونها بود...ولی‌ دختر عاشق بود ، با چشمهای براق و شاد از عشق به این مردی که نه ظاهری داشت و نه اخلاقی‌ نگاه میکرد همیشه، خداش بود...برای همین وقتی‌ خبر جداییشون رو شنیدم باور نکردم، دوستی‌ که این خبر رو داد، ابراز شادی میکرد، شاید خیلی‌ از دوستهای گروه هم همین انقدر خوشحال شده باشند...
توی این سفر اخیرم هم دیدمشون، مثل همیشه با هم بودند، تغییری رو حسّ کردم و اون اینکه انگار دختر هم دارای نظر شده، ۱۰۰% اطاعت نیست ولی‌ خیلی‌ واضح نبود، از چشمهای من دور نموند، به روم نیاوردم، دختر بزرگ شده بود و مرد پیرتر و ...

دیشب میگفت از همون وقتی‌ که به نظراتش اهمیت داده و مطیع مطلق نبوده، مرد برآشفته و این رو تحمل نکرده، بعد از چند روزی بحث گذاشته و رفته ‌ ....ولی با اتکا به حقی‌ که قانون بهش میده زندگی رو از این دختر گرفته، به فدراسیون، استخر، محل کارش و حتی گروه زنگ زده و گفته که اگر همسرم رو بپذیرید و اجازه بدید که همکاری و همراهیش رو با شما ادامه بده، شکایت می‌کنم و به دادگاه میکشونمتون.... به خودش هم گفته، مگر من بمیرم تا تو رو طلاق بدم... تمام وسایل کوهنوردیش رو هم ازش گرفته....دختر میگه برای شرکت توی یه برنامه گروه، به سرپرست برنامه زنگ زده، طرف که یه دوست قدیمی‌ بوده صریح گفته نمیتونیم شما رو بپذیریم، اگر این کار رو کنیم همسرتون شکایت میکنند!!!

هر دوشون دوستانم هستند، آدمهایی هستند مثل همه با خصوصیات خوب و بدی که همه داریم، کسی‌ مطلق خوب یا بد نیست...ولی‌ به اتکا به قانون، همون قانونی‌ که مرد ۳۰ سال مخالفش بوده (از سیاسیهای با سابقه است)، حق زندگی‌ یه آدمی‌ رو ازش گرفته....آدم دیگه‌ای که طبق همون قانون نصف مرد حق داره...

دیشب وقتی‌ برام حرف میزد، اثری از اون همه نشاط، انرژی، شور، هیجان و ... درش نبود، هر چه بود غم بود و ناامیدی.... وکیلش بهش گفته که بقیه زندگیت به تصمیم مرد بستگی داره که با برگه عدم تمکین همه روزنه‌ها رو به روت بسته، هیچ قانونی‌ نیست که حق رو به تو بده....؟!!آخه این چه قانونیه که بیمار پرور و مجرم پروره؟!! سرنوشت این دختر چی‌ میشه؟!!

این هم شد برنامه دیشب ما، تا ۶ صبح نخوابیدم، چهره این دختر و مرد از نظرم دور نمی‌شد....

الان که این رو مینویسم، بیرون برف میاد، از دیشب شروع شده، یه ریز و تند می‌باره، شهر رو سپید پوش کرده، پنجره رو باز گذاشتم، هوای سرد حالم رو بهتر میکنه....باید همه چیز رو بگذارم و برم کمی‌ توی برف قدم بزنم، حالم به هم میخوره از این همه سیاهی و تیرگی....

------------------------------------------------------------------
عنوان رو از یکی‌ از آیتمهای شر شده توی گودر گرفتم.

۲ نظر:

کیقباد گفت...

چقدر زیاد شده است در این خاک پاک قصه ها و سرنوشت هایی از این دست .
سرنوشت غم انگیزی است اما غم انگیز تر سرنوشت آن مردی است که بعد از سی سال مخالفت با قوانین زن ستیز ، بخودش که رسیده است شده است استفاده کننده از همین قانون !
از غم انگیز گذشته است ،اسفناک است!

روزهای پروین گفت...

بله متاسفانه زیاد شده، خیلی‌ زیاد!
به نظر من، مردها هم به نوعی قربانی این قانونند، چون زندگی‌ دوگانه آرامش نمیاره، نمیشه که مدام بازی کرد، دروغ گفت، تا کی‌؟ تا کجا؟ و من نمیدونم با این سرعت به کجا داریم میریم؟!!