۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

دلم گرفته از این همه دروغ و بی‌ مرامی...

دو روزه که بارون میاد، ریز و تند، و فرش برفی که حدود ۲۰ سانتی رو زمین نشسته بود رو آب کرد. دلم خیلی‌ گرفته، سرم هم درد میکنه شدید. دیشب، از وقتی‌ رسیدم خونه تا ۱۰ شب مدام توی سایت‌های خبرگزاریهای مربوط به ایران چرخیدم تا شاید خبر توقف اعدام "شهلا جاهد" رو ببینم، ولی‌ متاسفانه ساعت ۱۰ تو بالاترین خوندم که تموم شد. ماجرای "شهلا" رو از همون وقتی‌ که ایران بودم دنبال می‌کردم، توی مقامی نیستم که قضاوت کنم، فقط این رو میدونم هر رابطه دو سر داره، و یه سر این رابطه همه این سالها آزاد بوده، هیچ قانونی‌ هم بهش خرده نگرفته. از دیشب فقط یه سؤال توی ذهنم میچرخه که " ناصر محمد خانی" کجاست؟ این سالها کجا بوده؟ چطور زندگی‌ میکنه؟ آیا راحت سرش رو رو بالش می‌گذاره؟ رفتار آدمهای دور و برش چطوره باهاش؟ از همون موقع خوندن این خبر، مخصوصاً اینکه خوندم که خود "ناصر" هم به عنوان اولیای دم توی مراسم حضور داشته، سرم درد گرفت از این همه ناجوانمردی، از این همه بی‌ معرفتی، بی‌ مرامی... چیز غریبی نیست توی اون مملکت بی‌ قانون، که روز به روز هم اخلاق، مرام و مردانگی رو به افول میره و جاش رو دروغ، خیانت و نامردمی پر میکنه. تا ۴ صبح نخوابیدم، به عشق‌های نوجوونی که هر کسی‌ به هر حال یه بار توی زندگیش چشیده فکر کردم، اینکه این عشق بچگی‌ چطور با زندگی‌ "شهلا" بازی کرد!! یاد اون روزی که از ملاقات عمه جون از بیمارستان شریعتی‌ برمیگشتیم و "ناصر محمد خانی" و "حميد درخشان" رو دیدیم، ۱۶-۱۵ سالمون بود شاید، من که نمیشناختم، دختر عموی شیطونی داشتم که از من بزرگتر بود،و رفت جلو و شروع کرد به صحبت و اونها هم که ....خب اونها مشهور بودند و عادت داشتند به این برخوردها...

امروز ظهر زنگ زدم خونه، بعد از اینکه با آقاجون صحبت کردم گوشی رو داد به خواهرم که اتفاقا اونجا بود، و بعد با همون صدای قشنگ که حالا به خاطر کشیدن زیاد سیگار خش داره شروع کرد برام به خوندن: "...کمان ابرو، سلسله مو، روی ماه تو بینم، نیاد روزی....." من اینطرف اشک می ریختم، خواهرم فکر میکنه از دلتنگی‌ گریه می‌کنم و دلداریم میده، ولی‌ من به "شهلا" فکر می‌کردم، به این ۹ سالی‌ که توی زندان بوده، دور از خونواده، اینکه حتما عزیز پدری بوده که از دوریش بخونه، لوسش کنه، حمایتش کنه.... مادری که نگرانش باشه، دلش هر لحظه با هر زنگ تلفن و صدای دری بلرزه....چطور همه زندگیش بازیچه کسی‌ شد که عاشقش بود،... "ناصر"، هیچ وقت به این چیز‌ها فکر کرده؟!! قضاوت نمیکنم، توی این مقام نیستم، فقط نمیدونم چرا هیچ قاضی و قانونی‌ نقش "ناصر" رو این میانه ندید!

تمام امروز بارون بارید، ریز و تند، شجریان میخونه:" ببار‌ ای بارون، ببار... دلا خون شو، خون ببار...به یاد عاشقای این دیار..." کاش این بارون توی تهرون بباره که سیاهیها و آلودگیها رو بشوره...کاش بارونی بباره که سیاهی و تیرگی رو از دلهامون ببره،...کاش یاد بگیریم که بها بدیم به عشق، به دوست داشتن، هوای دلهایی که هوامون رو دارند داشته باشیم....کاش یاد بگیریم که دروغ نگیم، که همه چیز از همین شروع میشه، دروغ....کاش!

۲ نظر:

مریم گفت...

پروینم ما ه همین حال و هوا را داریم...درست میگی یه سر این رابطه که البته نقشش را در ماجراهای این سالها نمیشه ندیده گرفت برای خودش هست و خارج از فضای ناامنی و سرگردانی در قطر بسر می برد و اونطور که من شنیدم از نزدیکاش 4 سالی م میشده که حتی علی و عرفانش رو ندیدهبوده.تنها زحمتی که کشیده بود ایشون از جیب مبارک ایجاد یک سوئت مجلل در اوین برای شهلا بوده و مهمتر وعده هایی که برای بخشایش بسیار به او داده است...این را بچه هایی که 2 سال گذشته در اوین چند روزی مهمانش بودد گفتند......قصه قصه ی ابری دنیای ماست....
لاله که رفت..شهلا هم که رفت...اما آیا واقعا ناصر محمدخانی مانده است؟؟
و آنچه که هنوز برای من قابل احترام ست در مورد شهلا سوای از اینکه چ نقشی در این ماجرا داشته اینه کهدر گفتن همه ی حقیقت عشق وجوانی اش به ناصر شهامت داشته فارغ از همه قضاوتهایی که دیگران می کنند یا تصورات و .....اینا همه شهامت می خواد که او داشت

روزهای پروین گفت...

مقصر قانونیه که حقی‌ رو به مرد میده و همون حق رو از زن می‌‌گیره... حق با توئه، خیلی‌ مهمه که کسی‌ شهامت و جسارت این رو داشته باشه که پای حرف و کارهاش بایسته، که خوب همه اینطور نیستند....اینکه اکثرا یه نقابی دارند که شخصیت واقعیشون رو پنهان میکنند هم باز برمیگرده به شرایط این سالها که مردم به دروغ و تظاهر عادت کردند، به یه جور دیگه نشون دادن خودشون...افسوس!