۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

نشونه...

پایین باغ قبل از در خروجی و نرسیده به رودخونه، چند تا درخت گردوی بزرگ و کهنسال هست که فصل برداشتشون با هم فرق میکنه، و از وقتی‌ که شروع میکنند به رسیدن، با هر باد و یا نوک زدن کلاغ‌هایی‌ که صبحها میان سراغشون، دونه دونه میوفتند. این سیر ادامه داره تا وقتی‌ که گردوهای هر درخت رو به وقتش پایین کنند (بچینند). از سالهای دبیرستان، همیشه صبحهای زود که میخواستم برم سر ٔپل که ماشین سوار بشم برای رفتن به مدرسه، دانشگاه و بعد‌ها سر کار، یک یا چند تا گردو رو زمین افتاده بود که برمیداشتم. برای خودم شرط کرده بودم که پیدا کردن گردو نشونه اینه که اون روز شانس همه جوره با منه... امتحان حتما آسونه یا اصلا کنسل میشه، اونی که دوست دارم ببینمش رو می‌‌بینم، اتفاقهای خوب میفته،... خب خلاصه همیشه هم روز شانس بود...از اوایل شهریور تا آخر آذر گردو بود! بقیه روز‌های سال هم یه چیزی پیدا می‌کردم که نشونه خوبی‌ باشه، نشونه خوش شانسی‌، مثلا یه گل کوچولوی خودرو لای برگ ها، جوونه تازه درخت زردآلوی سر راه، یه برگ شاداب، یا شبنم صبحگاهی،....هر چیز کوچیکی میتونست یه نشونه باشه، نشونه خوبی‌، شادی و شانس!

امروز صبح که یه روز پائیزیِ آفتابی بود، و کمی‌ هم سرد، توی مسیر دانشگاه، بعد از اولین چهارراه فرعی، کنار تنه یکی‌ از درختهای جلوی پارک، روی یه برگ زردُ نارنجی، میوه ش افتاده بود که کمی‌ هم شبیه گردو بود، ... درست مثل اون سالها، به خودم گفتم امروز، یه روز متفاوته، همه روز‌ها خوبند ولی‌ امروز فوق‌العاده ست!

درست مثل همه روزها، این روز‌هایی‌ که توی این سالها گذشته، از همون صبح تا الان که ساعت ۱۱:۳۰ شبه کار کردم! خوندم، نوشتم، آزمایش داشتم که باید نتایجش رو همراه با پروپزالم بدم. مونیک هم کلی‌ کار داده که باید تا دوشنبه صبح قبل از ساعت ۱۰ تحویل بدم که بعدش با هم جلسه داریم.

روز شانس هم بود، اولش اینکه سر ظهر در اوج کارم یه ایمیل از کارمن داشتم که روی فیس بوک پیدام کرده بود، خیلی‌ خوشحال شدم. کارمن از اون آدمهای نیک‌ روزگاره که اینجا شناختمش و براش یه روزی یه پست جداگونه مینویسم!
دوم اینکه، صوفی یکی‌ از استاد‌های جوون و کبکی دانشگاه قبول کرده که از اعضای ژوری امتحانم باشه. وقتی‌ مونیک این خبر رو بهم داد، تو دفترش بودم، لیوان چایی و ورقه‌های توی دستم رو گذاشتم رو میز و همونطور که می‌گفتم مرسی‌ خدا یه بوس رو به آسمون فرستادم. قبلش مونیک به کریم گفته بود، استاد جوون تونسی و هم گروه خودمون، خوشبختانه نمیتونست قبول کنه چون در اون تاریخ نیست. خدا میدونه که برای من ملیّت مهمه، برای همین خودش، خیلی‌ با بزرگواری و مهربونی، همه چیز رو درست سر جاش قرار میده و کارها رو ردیف میکنه اونجور که باید و به صلاحه! سالهای زندگی‌ اینجا- تلخیها و سختیهاش، ضربه‌هایی‌ که خوردم، زیر آب زنی‌ ها، دروغ‌ها و دوروییها...- بهم یاد داده، هر چقدر که اینها سرد، سختگیر و منظم باشند، ترجیح میدم با کبکیها، کاناداییها و آمریکاییها سروکار داشته باشم تا با مهاجرها حتی ...!

فردا شب مهمونی دعوتم ولی‌ نمیرم، وقت نمیکنم، برنامه زندگیم خیلی‌ تغییر کرده فقط شبهایی که استخر میرم رو تغییر ندادم، چون آب بهم آرامش میده. بی‌ صبرانه منتظر ۲۲- ۲۱ دسامبر هستم، روز امتحانم! سر شبی به مونیک میگم خوشحالم از ممتحن ها، ولی‌ نگران هم هستم، اینها هر کدوم توی رشته خودشون متخصص هستند و مطمئناً سوالهاشون هم تخصصیه...، چند دقیقه حرف زد، خیلی‌ بهم آرامش داد، مثل مامان ها! دلم میخواست بپرم لپش رو ببوسم ولی‌ نمی‌شد تو راهرو ایستاده بودیم....مرسی‌ خدا

سومیش رو هم باز خود مونیک بهم گفت که دیگه تکمیل کرد این روز خوب رو!

هیچ نظری موجود نیست: