۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

ای رهنورد خسته، چه نالی زسرنوشت ....


ای رهنورد خسته، چه نالی زسرنوشت ....دیگر تو را به منزل راحت رسانذه است!

آخرین باری که آقای تٔرود رو دیدم، روز شنبه ۲۵ سپتامبر، ساعت ۱۰ صبح بود. برای یه کار ثبتی با آقاجون داشتم میرفتم دفترخونه، توی خیابون چالوس و مقابل مغازه زغال فروشی‌ رسولی ایستاده بود. آخرین روز سفرم بود، شب پرواز داشتم که برگردم. سریع گفتم: حاج مهدی، لطفا نگه دار، و رو به آقاجون گفتم: میدونم وقت ندارم ولی‌ حتما باید ببینمشون و ازشون خداحافظی کنم! نمیدونستم که این آخرین دیداره...آخرین بار... مقابل چشمهای حیرت زده کسبه محل، عرض خیابون رو دویدم و به آقای تٔرود که در حال رفتن بود سلام کردم، دست دادم و گفتم که امشب میرم، تا سال بعد که دوباره ببینمتون، به یادتون هستم، همیشه، مثل همه این سالها که بودم. با همون لهجه شیرین کردیش بهم گفت (هنوز صداش تو گوشمه): "میدانی‌؟!! تو دختر خود منی... مثل نگین خودم دوستت دارم. میدانی‌ چرا؟ چون یک دختر خوبی‌ هستی‌!"همیشه بهم میگفت تو دخترمی، مثل نگینمی... و این افتخار من بود! خیلی‌ دوستش داشتم و هنوز دارم.

امروز صبح همین که کامپیوتر رو روشن کردم، وارد فیس بوک شدم، این خبر رو روی هوم پیج فیس بوک دیدم! خبر کوتاه بود، مثل همیشه، مثل همه خبرهایی که از رفتن میگند، از پرواز، از نبودنها، از دیگه ندیدنها....باور نکردم، ولی‌ حقیقت داشت، مانی سپهر شیر کرده بود، پیام تسلیت بود به همه کوهنوردها، مخصوصاً شقایقیها:" پر کشیذن آقای تٔرود، پدر کوهنوردان بخصوص شقایقی‌های کرج را به همه دوستان تسلیت میگویم!" اشکم سرازیر شد، هق هق گریه‌ام پیچیده بود توی خونه، دلم میخواست زار بزنم، چهره ش، آخرین باری که دیدمش از نظرم دور نمی‌شد. هر بار که میومدم ایران بهم میگفت: "یک بار میام پیشت کانادا، حتما بهت سر میزنم!" ولی‌ اون یک بار نیومد و دیگه نمیاد! چقدر غم داره این روز سرد...چرا آسمون نمی باره، امروز که انقدر سرده، غم انگیزه.....توی این غربت سرد چه سخته باورش! باور نمی‌کنه دلم نه... باور نمیکنه!

--------------------------------------------------------------------
عکس از وب سایت رسمی‌ گروه کوهنوردی شقایق کرج!
http://www.shaghayeghiha.com/Default.aspx