۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
Le 7!
امروز هوا آفتابی و کمی سرده، آسمون هم آبیه با ابرای تپل سفید همیشگی! ساعت ۱۲ ترانه زنگ زده و با صدایی که معلومه تازه از خواب بیدار شده، بعد از سلام و احوالپرسی میپرسه چه کار میکنی؟ صبحانه خوردی؟! میگم از ۷:۳۰ بیدارم و تا الان مشغول خوندن و نوشتن بودم، یک برش کیک و دو فنجون قهوه خوردم. میگه پا شو بیا اینجا با هم برانچ بخوریم، M هم میاد. قبول میکنم و میگم ساعت یک اونجا باشم خوبه؟ از وقتی برگشتم هنوز ندیدمشون. حاضر میشم و ساک سوقاتیشون رو هم برمیدارم و میرم سمت ایستگاه اتوبوس. خیابونی که این خط از اونجا میگذره در حال تعمیره، نمیدونم ایستگاه رو کجا بردند، میرم میدون شهر، سر ایستگاه خط ۷، اونجا هم یک آگهی زدند در رابطه با تغییر موقت ایستگاه، برمیگردم به سمت خیابون قبلی که از دور اتوبوس ۷ رو می بینم که از پایین بولوار میاد و می خواد بپیچه توی یک خیابون فرعی. چراغ عابر قرمزه و بولوار هم شلوغ، ماشینها با سرعت در حال حرکتند، سریع از بین ماشینها میگذرم، تازه از ایران اومدم!!! صدای بوق چند تا ماشین رو از پشت سرم می شنوم (اینجا خیلی کم صدای بوق می شنوید)، به روی خودم نمیآرم اگر به این اتوبوس نرسم حداقل باید نیم ساعت دیگه معطل بشم. یک تیکه رو هم می دوم و درست وقتی که اتوبوس میخواد حرکت کنه از خیابون بالائی و با یک فاصلهای می پرم جلوش و میرم سمت در و سوار می شم. راننده با موهای یک دست سفید با تعجب نگام میکنه و یک چیزی هم میگه، به روی خودم نمیآرم فقط transfer میگیرم و می شینم. یک ایستگاه مونده که به مقصد برسم، پشت چراغ قرمز میام صندلی کنار در می شینم، راننده برمیگرده و با لبخند نگام میکنه. در جوابش لبخند میزنم ولی می بینم هنوز نگاه میکنه، تعجب میکنم، آروم میپرسه کجایی هستی؟ میگم بله؟ میگه از کدوم کشور اومدی؟ یک خرده مکث میکنم، نمیدونم راستش رو بگم یا نه، با اون پرشی که کردم جلوی ماشین، خیابون رو با سالن ژیمناستیک اشتباه گرفته بودم! خلاصه میگم ایران. تکرار میکنه: ایران. کدوم شهر؟ ای بابا... میگم: تهران (وقت نیست که داستان همیشگی رو تکرار کنم و ادامه بدم که تهران تهران که نه، شهری که من زندگی میکنم .... ). میگه: تهران، کپیتال. میگم بله و میپرسم ایران رو می شناسید؟ همین که نگفته :ایراک (عراق)، یعنی اینکه می شناسه. میگه نه خیلی، ولی توی مدرسه در مورد امپراطوری پارس خوندیم! تمدن ایران باستان، تاریخ کهن، و ... همینطور داره میگه که چراغ سبز میشه و سر ایستگاه من پیاده میشم. تصویر قشنگی از ایران و ایرانی داشت، نه توش سیاست بود، نه جنگ، نه تروریسم، نه ... چه حسّ خوبی داشت این تعریف، برای همین همین وقتی پیاده شدم انگار آسمون آبی تر، آفتاب درخشان تر و سوز هوا کمتر بود!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
چه پر كرا شده
چقدر مطلب ميزاه
دستت طلا
(:
پروین جان،
خیلی ممنونم از پیغام تسلی بخشت.
راستی، نوشتههات خیلی من رو یاد زندگی دانشجوییم در فرانسه انداخت. شباهت غریبی بینشان موج میزند. انگار همین دیروز بود، ۲ سال پیش قبل از اینکه به آلمان بیام. از اشناییت خوشحالم.
همیشه شاد باشی.
من هم از آشناییت خیلی خوشحالم و برای تو و خونواده عزیزت بهترینها رو آرزو میکنم.
ارسال یک نظر