۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

روز آخر...

هفته پیش این موقع آخرین روزی بود که ایران بودم و چه روز شلوغی هم داشتم. همه کارها بی‌ مقدمه پیش اومد. صبح آقاجون زنگ زد که یک سر برم دفترخونه و وکالت خرید و فروش و کلا کارهای ثبتی آپارتمان آموزشگاه کامپیوتر رو به برادرم بدم. با اینکه خانوم سردفتر آقاجون رو میشناخت یک خرده معطل شدیم، در حینی که با آقاجون حرف میزد، از من و کارم پرسید، کجام، چه می‌کنم، و مثل همیشه اینجور موقع‌ها سوالی که میشه اینه که میخواهی برگردی یا نه؟ همیشه جواب میدم هنوز تصمیمی نگرفتم، فعلا باید باشم تا درسم تموم بشه. هر جوابی‌ که بدم، باید یک سخنرانی‌ بشنوم، فرق نمی‌کنه چه بگم برمی‌گردم، چه بگم نه. چند لحظه نگذشته بود که آقایی که داشت سند رو تایپ میکرد صدام کرد برای پرسیدن آدرس که فکر می‌کنم بهونه بود، آقاجون همه مدارک رو داده بود، دارم آدرس رو میگم که آروم می‌پرسه: دارید از ایران میرید؟ با تعجب نگاش می‌کنم و سر تکون میدم. میگه ببخشید من گوشم تیزه، حرف‌هاتون رو شنیدم و شروع میکنه: خوش به حالتون، اینجا جا نیست، زندگی‌ اونجاست، بهشته و ....نگاه می‌کنم و هیچ چی‌ نمیگم اون همینطور درباره مزایای زندگی‌ خارج از ایران حرف میزنه. فقط می‌پرسم تا حالا بیرون از ایران بودید؟ میگه نه!!! میگم: اوهوم... خلاصه بعد از اینکه کارشون تموم شد، میخوام سند رو امضا کنم می‌‌بینم که "حق فروش" رو ننوشتند. به خانوم سردفتر اعتراض می‌کنم، در جواب میگه شما که هر سال میاین، خودتون باشید برای فروش بهتره. میگم من بیشتر برای فروش میخوام وکالت بدم. میگه باشه ولی‌ خیلی‌ وقت میبره حداقل ۶۰-۴۵ دقیقه، میدونست عجله دارم. هزینه دفترخونه رو میدیم و میایم بیرون.

با خانم برادرم میریم دانشکدهٔ‌ کشاورزی، قرار دارم. از وقتی‌ که دکترام رو توی این زمینه شروع کردم، برادرم پیشنهاد داده بود که یک سر برم دانشکدهٔ‌ منابع طبیعی و با دامنه کاریشون آشنا بشم. پارسال نرفتم، امسال هم قرار بود هفته پیش برم که نشد، که کاشکی‌ همون روزهای اولی‌ که رسیده بودم میرفتم. خلاصه، اولا که چقدر فضا و محیط و تیپ دانشجوها تغییر کرده. کسی‌ هم موقع ورود به ما اعتراضی نکرد، خانم مانتوت کوتاهه، مقنعه ت کو؟! چرا جین پوشیدی؟! هیچ... دخترها و پسرهای دانشجو، خوشگل و شیک کپه کپه با هم نشستند. به خانم برادرم میگم به غیر از پوشش دخترها، این فضا، این صمیمیت و دور هم بودن بچه‌ها تو رو یاد دانشگاه UBC نمیندازه؟! اصلا قابل قیاس با وقتی‌ که ما می‌رفتیم دانشگاه نیست!!! چه محدودیت‌هایی‌ رو تحمل کردیم...بگذریم.
تو جلسه، آقای دکتر راجع به پروژه‌ها و تحقیقاتی‌ که دارند انجام میدند، صحبت میکنه. از نظر منابع خیلی‌ به روز نیستند، در زمینه کار من که اصلا کاری نشده و فکر نمیکنم حالا حالا‌ها هم بشه، اینجور که ایشون میگفت. خودش فارغ التحصیل سوییسه، در حین صحبتش با به کار بردن یک اصطلاح فرانسوی، اشاره میکنه به سرخوردگی که بعد از برگشتن، پیدا میکنی‌. بهش میگم من نمیخوام ۱۰۰% برگردم ، میخوام هر دو جا باشم و اگر بشه توی کارهای تحقیقاتی‌ با دانشگاهها همکاری کنم، دلم میخواد از حالا هر کاری که بتونم انجام بدم. این رو که میگم استقبال میکنه و کلی‌ پیشنهاد خوب داره مخصوصا وقتی‌ بیشتر راجع به پروژه‌هایی‌ که اینجا کار کردم توضیح میدم. چند نفر رو معرفی‌ میکنه که ببینمشون ولی‌ متأسفانه آخرین روزه و من هم باید برگردم. جلسه خوبی‌ بود، تا خدا چی‌ بخواد، حسّ خوبی‌ داشتم بعدش!

ظهر یک سر به عمه جون زدم برای خداحافظی، بنده خدا زمستون گذشته، تنها پسر و کوچکترین دخترش رو در عرض یک هفته از دست داده. تحملش خیلی‌ سخته تو این سنّ و سال!

عصر رفتم تهران، کادویی که برای مونیک در نظر گرفته بودم بگیرم، میتونستم از کرج هم بگیرم ولی‌ دلم میخواست دوستی‌ رو هم برای خداحافظی ببینم. خیلی‌‌ها رو ندیدم، بازدید چند تا از بزرگترهای فامیل رو هم پس ندادم. حتی به بعضی‌‌ها وقتی‌ رسیدم اینجا، زنگ زدم برای خداحافظی، فرصت نکرده بودم! شب آخر بود و از ۴ بعد از ظهر به بعد مهمونها اومده بودند. ترافیک توی شهر غوغا میکرد. از ایستگاه مترو حقّانی تا میدون ونک رو پیاده رفتم، تاکسی گیر نمیومد، پیاده سریعتر می‌رسیدم. ایستگاه ونک - کرج تاکسی نبود و آخرش با سواری‌ها برگشتم. ترافیک اتوبان تهران‌-کرج مثل خیابونهای اصلی‌ شهر سنگین بود. مدام از خونه زنگ می‌زدند، نگران بودند، میخواستند بدونند کجام؟ چون بعضی‌ از مهمونها فقط برای دیدنم اومده بودند و نمیخواستند شام بمونند. در جواب میگم، دارم میرسم، فقط خیلی‌ شلوغه، هنوز به پیکان شهر نرسیدم، نمیخواستم دروغ بگم، در واقع هم نرسیده بودم!!! ولی‌ خوشحال بودم، اصلا نگران نبودم، از دیدن دوستم خوشحال بودم، در کل روز خوبی‌ بود و حسّ و حالم خوب بود به همین خاطر ایران رو با روحیه خوبی‌ ترک کردم!

از نشر چشمه، با نظر همین دوست برای یک استاد قدیمی‌ کبکی که خیلی‌ به موسیقی ملل مختلف علاقمنده یک سی‌دی موسیقی از علیزاده گرفتم و دو سه تا برچسب فلزی. موقعی که میخواستم حساب کنم، خانوم صندوقدار- کاش میشد بهش بگم که اگر یک کم لبخند بزنید، خیلی‌ قشنگتر میشید- گفت ۱۰۰۰۰ تومان، در جواب میگم فکر کنم اشتباه کردین میشه ۹۰۰۰ تومان، یک چک میکنه و جلوی چشمم، قیمت روی برچسب سی‌دی و فاکتوری که آقای فروشنده طبقه بالا نوشته خط میزنه و دوباره میگه ۱۰۰۰۰ تومان! یک قانونی‌ تو کبک هست که اگر صندوقدار اشتباه کنه، اجناس زیر ۱۰$ رو باید رایگان به مشتری بدند و بیشتر از اون با یک تخفیف. به خودم میگم مهم نیست کلش میشه ۱۰ $. خرید کردن و پول تاکسی دادن توی ایران رو وقتی‌ با اینجا مقایسه می‌کنم، دوست دارم.

۳ نظر:

کامبیز گفت...

خوب با همون مترو می رفتین ایستگاه آریاشهر ، بعدشم متروی کرج دیگه.

بابک گفت...

همشهری در اومدیم! اتفاقاً من هم بعضی وقتا مجبورم بگم تهران. حالا این وسط خیلی ها فکر می کنن عقده بچه تهران بودن داشتیم! ولی کلاً شهر کرج به خاطر نزدیکیش به تهران از خودش هویت نداره. ولی با همین وضعش به تازگی خوش شده مرکز استان البرز! بالاخره ما هم شدیم بچه تهران!!! :)

روزهای پروین گفت...

(: