۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

هنوز در سفرم...

آخرین یکشنبه‌ای که ایران بودم روز جالب و غیر قابل پیش بینی‌ در اومد. شبش عروسی‌ دعوت بودم، عروسی‌ یکی‌ از اقوام دور. خب از قبل میدونستم برای همین از قبل وقت آرایشگاه گرفته بودم. روز پیشش، شنبه، یکی‌ از دوستهای قدیمی‌ و بچه محل زنگ زده و برای امشب دعوتم کرده بود برای یک جلسه کتابخونی. از صبح آرایشگاه بودم، یک خرده کار تتواژ هم داشتم. ساعت ۱۵:۳۰ همون دوستم زنگ زده که من الان خونه خانم M هستم و گفتم که تو غروب می‌آیی پیش ما اصرار دارند که تو هم بیای اینجا، خانم انصاری هم هست و دلش میخواد تو رو ببینه. بعد هم خانم M گوشی رو گرفت و تعارف و اصرار کرد که گفتم چشم، اصرار نکنین، میام ، من هم خوشحال میشم ببینمتون. هیچ نپرسیدم که کی‌ هست، کی‌ نیست، اصلا مهمونیتون برای چیه فقط گفتم من شب میخوام برم عروسی‌ اشکال نداره آماده عروسی‌ رفتن بیام؟ گفتند نه بیا ، دلمون برات تنگ شده و میخواهیم ببنیمت. طوری که دوستم گفت ، فکر می‌کردم خودشون سه تا هستند. حالا خانم انصاری، عین ۴ سال دبیرستان مدیرم بوده و خانوم M ناظم کلاس دوم دبیرستانم، که اون موقع مثل چی‌ ازش خیلی‌ می‌ترسیدم، از بس سختگیر بود، طوری که بعد‌ها هم که همکارش شدم وقتی‌ زنگ میخورد و سر بچه‌ها داد میزد که برند کلاس، من زودتر میدویدم سمت کلاس! خلاصه ساعت ۵ آماده برای عروسی، رفتم خونه خانم M. وای چشمتون روز بد نبینه، نگو مهمونی ختم انعام داشته و همه همکارهای قدیمیش رو دعوت کرده بوده، یا اینکه جلسه ماهانه داشتند، نمیدونم! فکر کن، یعنی‌ مدیر (که خب میدونستم هست)، ناظم‌های از کلاس اول دبیرستان تا چهارم، دبیر‌های عربی‌، معارف اسلامی، امور تربیتی (زمان ما امور تربیتی هم بود) و هر چی‌ معلم مذهبی‌ که بود، همه جمع بودند! حالا من با اون لباس شب، با اون سر و شکل، آرایش کرده، تتو، پای بی‌ جوراب، ناخنهای لاک زده، زلم زیمبو، مانتوم رو که درنیاوردم، مانتو که چه عرض کنم یک چیزی به اسم مانتو، نشستم، یک کتاب دعا هم گرفتم و باهاشون همراهی کردم. تک تکشون رو به اسم یادم بود و از هر کدوم هم خاطره‌ای که خوب بود رو یاد آوری کردم، وگرنه که زمان ما با اون سخت گیری‌ها بیشتر خاطرات زجر آور بوده، ولی‌ خب از دیدنشون خیلی‌ خوشحال شدم، به هر حال بخشی از زندگیم بودند، اون هم بخش مهم و به یاد موندنی، با همه خوبیها و بدیهاش، دوران نوجوونی و جوونی ... اونجا که نشسته بودم با خودم فکر می‌کردم، حداقل از نظر ظاهر الان اونی نیستم که اینها زحمت تربیتش رو کشیدند، البته اگر قرار نبود برم عروسی‌ ساده تر بودم وگرنه هم چین فاجعه هم نبودم، در کلّ ساده پوشم و کم آرایش ولی‌ خب.... و اون‌ها هم خوشحال بودن که دانش آموزشون رو می‌دیدند و هنوز هم یادشون بود. خانم انصاری هم ظاهراً تازه از سفر حجّ اومده بودند که یک تسبیح هم به من هدیه دادند. خلاصه من هم از ثواب مجلس دعاشون بهره‌مند شدم. خیلی‌ خوشحال شدم از دیدنشون، زمان خیلی‌ زود گذشته بود.

و بعد با دوستم رفتیم جلسه کتاب خونی. از همون هفته اولی‌ که رسیدم ایران، دوست عزیز دیگه‌ای قول داده بود که اگر بتونه من رو ببره به کلاسشون که اون هم غروبهای یکشنبه برگزار میشد که ظاهراً نتونسته بود هماهنگ کنه. ولی‌ فرصتی شد که این جلسه رو برم که بعدش حسّ خیلی‌ خوبی‌ داشتم. توی این جلسه کتاب خونی ۷-۶ دختر دانشجو توی فاصله سنی ۱۸ تا ۲۰ سال، چند تا از مادرها‌شون که دخترهای فعال و مبارز زمان خودشون بودند- کتابی‌ رو مشخص میکنند، میخونند و میان در موردش بحث میکنند، کتاب این جلسه " عقاید یک دلقک- هاینریش بل" بود، هفته قبل "چنین گفت نیچه"! لذت می‌بردم از شور و هیجانشون وقت حرف زدن و بحث کردن، نحوه اداره جلسه شون، احترام گذاشتن به نظرات مخالف، تمرین دموکراسی کردنشون،... فکر میکردند میتونند دنیا رو عوض کنند!!! از دیدن شور و حالشون یاد ۱۸ سالگی خودم افتادم که بیشتر از اون که "کتابخون" باشم "کتابخور" بودم و چقدر هم با همین دوستم بعد از خوندن هر کتاب بحث میکردیم، ایشون علوم سیاسی میخوند اون موقع و من هم که الکترونیک، دو سه سالی‌ دوره دانشجویی همخونه هم بودیم... اوه ه ه ه چقدر زمان زود گذشته و من هنوز دارم میخونم و هنوز هم به جایی‌ نرسیدم...

تو این سفر دوستی‌ کتاب "هنوز در سفرم، پریدخت سپهری" رو بهم هدیه داده و میگه هر وقت این عنوان رو می‌‌بینم تو رو به یاد می‌آرم!

شب هم که رفتم عروسی‌ و فامیلها رو دیدم، خوب بود، کسائی رو دیدم که اگر اینطور مراسم نباشه اصلا نمی‌‌بینمشون. روز خوبی‌ بود، کلا روزهای اتفاق‌های پیش بینی‌ نشده رو دوست دارم!

۲ نظر:

مریم گفت...

بابا اگه می دونستم که هنوز هم دوست داری تو جلسات کتابخونی بیایی من هم می بردمت جلسات کتابخونی خودمون که البته فقط من و چند تا از همکارای قبلیم تو این سن و سال هستیم و بقیه شون از شن ریحانه هستند به بالا و راست می گی چه خوب بحث می کنن تمرین دمکراسی می کننو چقدر پر از استدلال و اطلاعات هستن من هم از بودن با اونا خیلی لذت می برم اینشا.. سال دیگه که اومدی

روزهای پروین گفت...

انشالله!