۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

روی ماه خداوند را به بوس!

یکی‌ از روزهای آخر بهاره، نشستم روی یکی‌ از صندلیهای توی اون بالکن کوچیک و کتاب "روی ماه خداوند را ببوس!- مصطفي مستور" رو ورق میزنم.هوا ملسه و آفتاب از لا به لای برگهای تازه سبز شده درختها بهم میتابه و گرمم میکنه، حس و حال خوبی‌ دارم، حسّ خونه بودن، فقط کم مونده که همون لحظه مامان برام چای بیاره و با یه عالمه بوس و بغل و مهربونی لوسم کنه!
در بالکن باز میشه و با دو تا لیوان چائی خوش رنگ و خوش طعم میاد. میخندم و بهش میگم توی چه حال خوبیم. می‌شینه رو صندلی‌ مقابل و سیگارش رو روشن میکنه، نگاش می‌کنم، تعارفم میکنه، میگم: نه مرسی‌، هیچ وقت نمیکشم. پک اول رو که میزنه دلم میخواد و میگم یکی‌ هم برا من روشن کن...با پک اول میرم به ۱۶-۱۵ سالگی، اون نیمه شب کنار رودخونه باغ سیرا، تکیه داده بودیم به تخت سنگ‌ها و سیگار میکشیدیم و حرفهای صد تا یه غاز دخترونه میزدیم، اولین بار بود که سیگار می‌کشیدم، ولی‌ مدتها بود که توی خونه می‌گفتم، من میخوام سیگار بکشم، ژست سیگار کشیدن هنرپیشه‌های فیلمهای کلاسیک رو دوست داشتم، اون شب، نور مهتاب همه جا رو روشن کرده بود و رو سطح رود نقش انداخته بود. سایه درختهای بلند تبریزی اون ور رودخونه هم افتاده بودند رو آب، شب خیلی‌ قشنگی بود، خوب یادمه، و خوب هم یادمه که اصلا حسی نگرفتم از کشیدن سیگار، نه خوب و نه بد، دیگه بعد از اون نکشیدم ولی‌ اون شب رو خوب به یاد دارم.... دوستهای سیگاری زیاد داشتم و دارم که بعضیهاشون خیلی‌ هوس انگیز سیگار میکشند، بعضیها انگار با سیگار معاشقه میکنند، ولی‌ من هیچ وقت وسوسه نشدم که دیگه برم سراغش، توی خونواده‌ام هم که فقط آقاجون سیگار میکشند....
میپرسه: می‌‌بینی‌ زندگیم رو؟ اون خونه، این خونه، اون زندگی ، این زندگی‌!!!! و میخنده،
برمی‌گردم به اینجا، به این لحظه، سالها و فرسنگها دور از باغ سیرا، بهش میخندم و میگم یادته وقتی‌ تازه با دانیل آشنا شده بودی چقدر برات عجیب بود، تا ۴-۳ ماه نمیدونستی چه کار کنی‌، هر بار می‌پرسیدم ازت، میگفتی‌ نمیدونم یه جورایی عجیبه، خیلی‌ مهربونه، خیلی‌ ابراز احساسات میکنه، زیاد ازم تعریف میکنه، یک بار شام درست کنم و دعوتش کنم انقدر تشکر میکنه که من گیج میشم.... با یاد آوری این حرفها غش غش میخندیم، دوباره شدیم اون دخترهای ۱۸-۱۷ ساله که یواشکی میرن یه گوشه میشینند و حرفهای مگو میزنند،،،، با خنده میگه وای ی ی ی آره... یادته، اون موقع‌ها برام خیلی‌ عجیب بود کارهاش، برخوردهاش، تازه من همیشه برا شوهرم همه کار می‌کردم، ولی انگار وظیفه‌ام بود،وقتی‌ دوست پسر داشتم هم همینطور، ولی‌ این یه جور دیگه برخورد میکرد، خیلی‌ قدر میدونه....باز میخنده، این بار از ته دل‌...
بهش میگم: درسته دیگه اون آپارتمان لوکس و اون زندگی‌ شیک رو نداری، ولی‌ به جاش خنده داری، روحیه خوب داری، خودت رو باور داری، اعتماد به نفست رفته بالا،،،، درسته مجبوری کار کنی‌ تا زندگیت رو اداره کنی‌ ولی‌ عشق داری، رهایی، تواناییهات رو شناختی‌! همه سالهای زندگیت در کنار مردایی زندگی‌ کردی همزبون، هم فرهنگ و هم وطن، همیشه خانم بودی در ظاهر ولی‌ اینی نبودی که دارم می‌‌بینمت، خیلی‌ خوشحالم برات، حتی چشمات هم میخندند دختر! بعد مثل همه وقتایی که از چیزی خوشحال میشم، روم رو می‌کنم به آسمون و یه بوس برای خدا میفرستم و میگم مرسی‌ خدا...

چند ماه بعد، یه روز پائیزی سرد دوباره توی همون بالکن کوچولو نشستیم رو به روی هم، یک لیوان چائی خوش عطر و تازه دم توی یه دست و یه سیگار لای انگشتهای دست دیگه.... هوا سرده، زیپ کاپشن هامون رو تا بالا بستیم، دستامون رو دور لیوان چائی داغ حلقه کردیم و صورتمون رو هم گاهی‌ با بخارش گرم می‌کنیم و حرف می‌زنیم، خبر خوب رو برام ایمیل کرده بودی، اینکه قراره برید وگاس و عروسی کنید و من با شنیدنش چه خوشحالیها کردم... تا الان که دیدمت و دارم از خودت میشنوم، حالا نشستم مقابلت و از نگرانیهات میگی‌، میگی میگی میگی و من فقط میشنوم، تموم که میشه بهت میگم با همه این حرفها برو تا آخرش، مهمترین خصلتی که این مرد غیر از همدلی و مهربونیش داره و همراهان هموطن نداشتند صداقت و تعهدشه و این ارزشمندترینه، تو که بی‌ تجربه نیستی‌، برو عزیزم، پشیمون نمیشی‌ مطمئنم، همونطور که سه سال پیش با اطمینان بهت گفتم برو....
باز رو به آسمون یه بوسه میفرستم و ... مرسی‌ خدا!

برو دوستم، برو که امیدوارم یه زندگی‌ خوب و آروم رو شروع کنی‌، از لحظه لحظه‌هات لذت ببری در کنار کسی‌ که عشق و آرامش رو با هم بهت هدیه میکنه، که شایستگیش رو داری، برو عزیزم که خیلی‌ خوشحالم برات، برای تموم شدن نگرانیهات و شروع همه چیز‌های خوب، امیدوارم.....مرسی‌ خدا!

-------------------------
عکسها از گوگل.

هیچ نظری موجود نیست: