میپرسه: میبینی زندگیم رو؟ اون خونه، این خونه، اون زندگی ، این زندگی!!!! و میخنده،
برمیگردم به اینجا، به این لحظه، سالها و فرسنگها دور از باغ سیرا، بهش میخندم و میگم یادته وقتی تازه با دانیل آشنا شده بودی چقدر برات عجیب بود، تا ۴-۳ ماه نمیدونستی چه کار کنی، هر بار میپرسیدم ازت، میگفتی نمیدونم یه جورایی عجیبه، خیلی مهربونه، خیلی ابراز احساسات میکنه، زیاد ازم تعریف میکنه، یک بار شام درست کنم و دعوتش کنم انقدر تشکر میکنه که من گیج میشم.... با یاد آوری این حرفها غش غش میخندیم، دوباره شدیم اون دخترهای ۱۸-۱۷ ساله که یواشکی میرن یه گوشه میشینند و حرفهای مگو میزنند،،،، با خنده میگه وای ی ی ی آره... یادته، اون موقعها برام خیلی عجیب بود کارهاش، برخوردهاش، تازه من همیشه برا شوهرم همه کار میکردم، ولی انگار وظیفهام بود،وقتی دوست پسر داشتم هم همینطور، ولی این یه جور دیگه برخورد میکرد، خیلی قدر میدونه....باز میخنده، این بار از ته دل...
چند ماه بعد، یه روز پائیزی سرد دوباره توی همون بالکن کوچولو نشستیم رو به روی هم، یک لیوان چائی خوش عطر و تازه دم توی یه دست و یه سیگار لای انگشتهای دست دیگه.... هوا سرده، زیپ کاپشن هامون رو تا بالا بستیم، دستامون رو دور لیوان چائی داغ حلقه کردیم و صورتمون رو هم گاهی با بخارش گرم میکنیم و حرف میزنیم، خبر خوب رو برام ایمیل کرده بودی، اینکه قراره برید وگاس و عروسی کنید و من با شنیدنش چه خوشحالیها کردم... تا الان که دیدمت و دارم از خودت میشنوم، حالا نشستم مقابلت و از نگرانیهات میگی، میگی میگی میگی و من فقط میشنوم، تموم که میشه بهت میگم با همه این حرفها برو تا آخرش، مهمترین خصلتی که این مرد غیر از همدلی و مهربونیش داره و همراهان هموطن نداشتند صداقت و تعهدشه و این ارزشمندترینه، تو که بی تجربه نیستی، برو عزیزم، پشیمون نمیشی مطمئنم، همونطور که سه سال پیش با اطمینان بهت گفتم برو....
باز رو به آسمون یه بوسه میفرستم و ... مرسی خدا!
برو دوستم، برو که امیدوارم یه زندگی خوب و آروم رو شروع کنی، از لحظه لحظههات لذت ببری در کنار کسی که عشق و آرامش رو با هم بهت هدیه میکنه، که شایستگیش رو داری، برو عزیزم که خیلی خوشحالم برات، برای تموم شدن نگرانیهات و شروع همه چیزهای خوب، امیدوارم.....مرسی خدا!
-------------------------
عکسها از گوگل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر