۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

چو فردا شود فکر فردا کنیم!


بالاخره امروز مونیک رو دیدم. از صبح مثل مرغ سر کنده بودم، میدونستم که توی دانشکده است ۱۰ بار رفتم طبقه پنجم که ببینمش ولی‌ در دفترش بسته بود. ایو (اسیستانش) گفت که یک دانشجوی جدید فوق دکترا براش اومده و با اونه. بهش ایمیل زدم و نوشتم که دلم براتون تنگ شده و مشتاقم که ببینمتون! بچه‌ها از نوع ارتباطم با مونیک تعجب میکنند، بهشون میگم من آدم حسی هستم اگر نتونم ارتباط حسی داشته باشم نمیتونم هم کار کنم. خدا رو شکر که مونیک هم این رو میفهمه. مونیک مثل مامان میمونه برای همه دانشجوهاش یا شاید من اینطوری فکر می‌کنم. بالاخره دیدمش و سوقاتیش رو دادم، خیلی‌ خوشش اومده بود بیشتر از ده بار گفت: وای ی ی مرسی‌ چقدر زیباست!! چقدر رنگش قشنگه! میگم رنگ چشماتونه! با هیجان میگه چقدر ظریفه! چطور آوردیش؟ میبرمش خونه، این رو اینجا نمیگذارم...اصولا اینجا سوقاتیهای دانشجوها رو که از کشوراشون میارند تو دفترشون نگه میدارند و به بقیّه هم نشون میدند. خیلی‌ خوشحال شدم، نگران بودم که خوشش میاد یا نه؟!

ازش می‌خوام یک جلسه بگذاره که در مورد امتحان دکترا حرف بزنیم و برنامه ریزی کنیم برای آمادگیم، میگم که کمی‌ نگرانم. قرار میگذاریم برای فردا، اون بیشتر برام کار و خبر داره در ارتباط با JPL و پروژه SMAP. این خبر بد رو هم بهم داد که فعلا به کارآموزی JPL فکر نکن و ادامه میده به هر حال تو ایرانی‌ هستی‌ و اونجا هم متعلق به ناسا. روز به روز هم که اوضاع بدتر میشه، حالا باید صبر کنم تا ملیّت کاناداییم رو بگیرم بعد ببینم اون وقت چی‌ میشه. حالا فعلا مهمترین چیز امتحانه و پروژه SMAP, تا بعد هم خدا بزرگه. مهم امروزه، فردا رو کی‌ دیده!

۲ نظر:

مریم گفت...

مثل خودمی حسی......همین حسی بودن شاخکامونو به هم نزدیک کرد دیگه دلبر....
روزهای با تو بودن هر چند خیلی کم بود اما خیلی دلنشین بود و خیلی خوش گذشت
شاد باشی همیشه

روزهای پروین گفت...

لحظات خوبی‌ رو داشتیم، مرسی‌ از همه محبتت. بهترینها رو برات آرزو می‌کنم!