۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

North of 55; Umiujaq 3

پرواز از Kuujjuarapik تا Umiujaq نیم ساعت طول کشید و حدودا ۱۳:۳۰ روز سه شنبه رسیدیم به مقصد. هر روز صبح به جز یک شنبه ها، یک پرواز Air Inuit از مونترال میاد به سمت این روستاها و ظهر میرسه به Umiujaq و عصر هم برمیگرده که ساعت ۴ عصر میرسه به همین جا برای بردن مسافرها.


اینجا همه همدیگه رو میشناسند و با هم سلام علیک میکنند. همه هم شبیه همند، قداشون نسبتا کوتاهه، چاقند با چشمایی که وقتی‌ میخندند بسته میشه. نژادشون آسیاییه، در واقع از مغولستان.
روستاهای مناطق شمالی‌، به دلیل نوع خاک، پوشش گیاهی، وجود یخچالهای طبیعی، حیوونهای وحشی مورد توجه مراکز علمی‌ تحقیقاتی‌، دانشگاهها، شکارچی‌ها و ...هستند. بومیها به حضور غریبه‌ها عادت دارند و میان جلو و می‌پرسند کی‌ هستی‌، از کجا اومدی و چرا؟
وسیله نقلیه متداول تو روستا موتور، VTT Honda و ماشینهای شاسی بلنده. ویلی، صاحب یک VTT قرمز، قبلا یانیک رو تو یکی‌ از جلساتی که مرکز مطالعات و تحقیقات شمالی‌ (CEN) در اینجا داشته، دیده بود و پیشنهاد داد که ما رو میرسونه. اول یانیک رو برد. تو این فاصله که منتظر بودم بیاد دنبالم، با چند تا از محلیها آشنا شدم، خیلی‌ مردم صمیمی‌ای‌ نیستند، ولی هزینه ش یک لبخند و بعد هم سلام بود و اینکه چقدر هوا سرده امروز. و خب دیگه شروع میشد بلافاصله اسممون رو میگفتیم و دست می‌دادیم و ابراز خوشحالی از دیدن هم.
یکی‌ از مشاغل در این روستاها رسوندن آب مصرفی به خونه هاست و دیگری جمع کردن آب مصرف شده، یک چیزی تو مایه تخلیه چاه با همون بوی بد. راننده تانکری که آب مصرفی و اگو رو جمع آوری میکرد، خیلی‌ ریزه بود با صورتی‌ مثل موش، وقتی‌ میخندید صورتش چین می‌افتاد و چشماش جمع میشد و یک ردیف دندونهای نا‌ مرتبش رو نشون میداد. تو خنده ش دنیایی از مهربونی بود.وقتی‌ اومده بود که منبع آب مصرفی ساختمون فرودگاه رو تخلیه کنه دیدمش.

اول رفتیم خونه دانیال که خونه ش رو اجاره میده به کسانی‌ که برای تحقیق میان و چون قرار بود ۵ نفر از CEN بیان برای ما جا نبود. هتل قدیمی‌ رو هم خراب کردند و در حال ساخت هتل جدید هستند، به همین خاطر ما در ساختمونی که فعلا به جای هتل استفاده میشه اقامت کردیم که به نسبت گرونتر از بقیه جاها بود، به همین دلیل هیچ کس اونجا نبود. وسایلمون رو گذاشتیم و نیم ساعتی‌ منتظر شدیم که کسی‌ بیاد و به اصطلاح پذیرش صورت بگیره، کسی‌ نیومد، ما هم رفتیم خرید کردیم برای شام و غذای روز‌های دیگه و برگشتیم. شام ماکارونی به سبک ایرانی داشتیم. چون کبکی‌ها ماکارونی رو بعد از آبکش کردن با موادش ترکیب میکنند و میخورند، نمیگذارند که دم بکشه. بعد هم رفتیم بیرون که من روستا رو ببینم، کنار خلیج هودسون قدم زدیم و از ساختمونهای اصلی‌ روستا مثل کلینیک، اداره پلیس، مدرسه و ... عکس گرفتم.
خلیج هودسون:


محل اقامت ما:

کلیسا:

کلینیک :

اداره پلیس:

دو تا پلیس داشت که یکیشون رو دیدم که کانادا یی و بلوند بود، به خوش تیپی‌ پلیس سریال «شمال ۶۰» نبود ولی‌ خوب بود.
مدرسه:

خونه معلمهای مدرسه:

کلاب:

فروشگاه:

دو تا فروشگاه بود که این بزرگتر بود و دفتر هتل و یکی‌ دو تا دفتر اداری دیگه هم توی همین ساختمون بود.
خیلی‌ از بومی‌ها در حال ساختمون سازی بودند، به همین خاطر به طور موقت کنار خلیج یا توی دره‌های سر سبز چادر زده بودند و زندگی‌ میکردند.

۲ نظر:

*pegi گفت...

سبک همه ساختمونهاشون مثل همه :)

روزهای پروین گفت...

آره، چون همه پیش ساخته هستند.(-:
اینجا یه منطقه قطبیه(قطب شمال)، بنابر این به خاطر آب و هوا نمیشه بنایی کرد فقط تابستون‌ها که هوا بهتره، این خونه‌های پیش ساخته که توسط کشتی آورده میشه رو روی سطوحی که از قبل آماده کردند نصب میکنند