۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

North of 55; Umiujaq 1

دوشنبه ۹ اوت (آگوست) ، شب با اتوبوس رفتیم مونترال که صبح سه شنبه پرواز داشتیم برای Umiujaq. از ترمینال با تاکسی رفتیم هتل. راننده تاکسی یک مهاجر کوبایی بود با رفتاری خاص و سر و وضع خاص تر. ۵-۴ زنجیر کلفت با آویز‌های فلزی و بززرگ به گردن داشت و همینطور به هر انگشتش یک انگشتری درشت. از آدمهای عجیب و متفاوت خوشم میاد، دلم میخواست باهاش حرف بزنم و بدونم چه می‌گذره تو سر این مرد کوبایی، زیر اون کلاه چرمی منقش، با دکمه‌های فلزی دور تا دور کلاه، که روی بازوی راستش عکس چه گوارا و رو بازوی چپش تصویر زنی‌ کاملا برهنه با موهای افشون تا کمر، تتو شده بود. حوصله حرف زدن نداشتم، خسته بودم و کمی‌ سرم درد میکرد، حتما باز می‌‌بینمش، راننده تاکسی ترمیناله.

۲ نظر:

بهروز گفت...

تو كه نصف عمرت را در سفري
كاشكي من جاي تو بودم

روزهای پروین گفت...

سفر کردن، دیدن جاهای مختلف، آشنائی با آدم‌ها و فرهنگ‌های متفاوت، و ... رو دوست دارم.