۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

...!

ایمیل زده که «چند روز پیش رفتم تجریش شما همش جلو چشام بودی جاتون خالی‌...»! با همین چار کلام من رو برد تجریش و حال و هواش، بازارچه تجریش، فالوده بستنی اکبر مشتی‌، امام زاده صالح و کبوترهاش، نمک‌های نذری، لقمه‌های نون‌سنگگ با پنیر سبزی، باغ فردوس، پیراشکیهای داغ که نوک انگشتها رو میسوزوند تا تموم بشه، ایستگاه تاکسی‌های کرج و صدای راننده‌ها که داد می‌زدند: یک نفر، یک نفر، بدو که بریم... و وقتی‌ می‌رفتی جلو میدیدی خودت تنها مسافری و حالا حالا‌ها باید منتظر بمونی تا ماشین پر بشه، صبحهای جمعه منتظر بچه‌ها بودن سر ایستگاه دربند، پارک جمشیدیه تو روز‌های برفی، پیاده رویهای بهار و پائیز تا چهار راه پارک وی،... یاد اون روزی که من حالم گرفته بود بی‌ توجه به آدمها و نگاههاشون، وسط میدون رو چمنها نشستیم و همونطور که من تعریف می‌کردم اون چه رو که پیش اومده بود و اون اشک میریخت، همه گیلاس و زرد آلوهایی که از باغ براش برده بودم رو تموم کردیم! بعدش چقدر خندیدیم و تازه متوجه شدیم که کجا نشستیم! روزی گذشت امروز ، نه در کبک که تو گوشهٔ کنار میدون تجریش و خیابون ولیعصر با یاد اون روزها!

هیچ نظری موجود نیست: