۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه
مهمون دارم
مهمون دارم این روزها. خانم برادرم و برادر زاده هام اینجان. اولین باری که به کبک وارد شدم اینها به استقبالم اومدند، اون موقع ساکن اینجا بودن، ۳ سالی میشه که برگشتند ایران!
بچهها انقدر بزرگ شدند که تفاوتها رو تشخیص بدند. از دیشب که دوستاشون رو دیدند و امروز که رفتیم بیرون، به این تفاوتها اشاره کردند، مامانشون بهشون تذکر داد که "زود قضاوت نکنید، بگذارید یک هفته بگذره. مقایسه هم نمیکنید، اینجا کاناداست و اونجا ایرانه و هر جا هم خوبی و بدی خودش رو داره!"
خونهای که مهمون هست رو دوست دارم، چمدونهای نیمه باز گوشه اطاق، رختخواب پهن وسط روز، خواب و بیداری بی موقع، حرف و تعریفهای تموم نشدنی،...
دیشب ساعت ۳ شب الناز اومده تو اتاقم و سر خورده زیر پتوم و کمی که گذشت میگه بیداری عمّه، و شروع کرده به حرف زدن. ساعت ۴ که کمی هوا روشن شده میگه میشه بریم بیرون تو پارک قدم بزنیم، میخوام بعد که گلناز بیدار شد بهش پز بدم!!!
خواب من هماهنگ شده با خواب اینها!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر