۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

دوباره بیخوابی...


دوباره دو روزه که ساعت ۶ صبح میخوابم، یعنی‌ بعد از اینکه صدای زنگ ساعت ایریس و همسایه بغلی رو میشنوم. پریشب وقتی‌ از دوچرخه سواری برگشتم حدوداً ۱۲ شب بود، فکر می‌کردم که زود خوابم میبره فقط به مامان زنگ زدم و دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. چشمهام روی هم بود ولی‌ خوابم نمیبرد. حدوداً ۵،۵ صبح تصمیم گرفتم که پاشم یک لیوان شیر بخورم و برم جیم بعد بیام صبحونه بخورم و برم دانشگاه. همینطور که فکر می‌کردم که برای صبحونه چی‌ درست کنم «Crêpes» یا «Muffin» خوابم برد وقتی‌ چشم باز کردم یک ربع به دوازده بود، دوش گرفتم حاضر شدم و نهارم رو برداشتم و رفتم دانشگاه. با چک کردن ایمیلهای دانشگاه، فهمیدم که جلسه ماهانه گروه رو که صبح بوده از دست دادم. رفتم دفتر مونیک و بهش گفتم، با هم جلسه هم داشتیم، فردا میخواد بره سفر برای شرکت تو یک کنفرانس.
غروب رفتم دانشگاه لاوال با دوستی‌ قرار داشتم که آخراش دوست دیگه یی هم اومد و خبر داد که یک پست ثابت تو دانشگاه به دست آورده به قدری خوشحال شدم که حس می‌کردم تو قلبم یک بادکنکه و تمام پوست صورتم باز شده. ما سه تا تقریبا همزمان اومدیم و از همون اوایل هم با هام آشنا شدیم و کم کم این آشنائی به این رابطه خوب و عمیق رسید. سالهای اول مهاجرت خیلی‌ سخته، دلتنگیها زیاده، هنوز جا نیفتادی، نمیدونی چه کاره‌ای باید انقدر تلاش کنی‌ تا اون جایگاهی‌ که میخواهی رو به دست بیاری! روز‌های زیادی رو با هم گذروندیم، شادیها و غصه ها، موفقیت ها و شکستها، دلتنگیها و تنهاییهامون رو با هم تقسیم کردیم. شاهد همه روز‌ها و لحظه‌های خوب و بد هم بودیم. همیشه، اون سالها هر جا که خسته میشدم و کم مونده بود که ببرم، تمام صعودهایی رو که تو کوهنوردی داشتم مجسم می‌کردم و به خودم می‌گفتم این روزها هم مثل همون مسیرهای سختیه که رفتی‌، سخت هست ولی‌ نشدنی‌ نیست و حتما به قله میرسی‌. سختترین روزها رو به شیب قاطر کش «اشترانکوه» تشبیه می‌کردم. یادش به خیر، حالا اون روز‌ها گذشتند و ما هنوز اینجاییم و خیلی‌ از راه باقی‌ مونده.این بیخوابی نتیجه اون سالهای اولیه که اومدم کبک. اون سالها که شاید تو ۴۸ ساعت ، ۵-۴ ساعت میخوابیدم.

به خاطر این خبر خوب، شام رفتیم رستوران‌بار دانشگاه، مهمونمون کرد، شب خوبی‌ بود. وقتی‌ رسیدم خونه، متوجه تلفن مامان شدم ولی‌ پیغام نگذاشته بود. چون زودتر از وقت همیشگی‌ بود، نگران شدم ! وقتی‌ دوری، هر چیزی که غیر منتظره باشه نگران کننده است. زنگ زدم خونه، با آقاجون و مامان صحبت می‌کنم از مامان می‌پرسم که چرا پیغام نگذاشته، میگه که صبح زود دیده آقاجون داره دیوان اشعار «بابا طاهر» رو میخونه، احساس کرده دلتنگه، به من زنگ زده که با هم صحبت کنیم که دلتنگی‌ آقاجون رفع بشه و چون من جواب ندادم پیغام نگذاشته. همیشه مواظب آقاجونه، گاهی‌ میگه، مادر اگر میتونی‌ ۱۰ روز هم بیایی بیا، آقاجون دلش تنگه! مامان فکر میکنه همین بغل گوششم...مثل اون سالهایی که جدا ازشون زندگی‌ می‌کردم. گاهی‌ ۱۰-۹ شب زنگ میزدم که حالشون رو بپرسم، یک دفعه هوایی میشدم، می‌پرسیدم، مامان شام چی‌ داشتین؟ لطفا گرمش کن من تا یک ساعت دیگه خونه هستم و دوباره صبح ساعت ۶-۵،۳۰ برمیگشتم تهران. البته اگر یک کشور اروپایی بودم، میشد این کار رو کرد، هر چند که از من بعید نیست یک وقتی‌ دیدی رفتم، دو روز رفت و برگشت و ده روز هم پیش خونواده و دوستان...ببینم چی‌ پیش میاد!!!
امروز هم ۶ صبح خوابیدم، از ۱۲ شب رفتم که بخوابم، چشمهام رو بسته بودم ولی‌ در عین خستگی‌ خوابم نمیبرد.
درسته که شب بیدار بودن رو دوست دارم، و کلا شب‌ها سرحالتر و پر انرژی ترم، با این حال دلم تنگه برای اینکه یک شب ساعت ۱۰ سرم رو رو بالش بگذارم بخوابم تا صبح.

"همینجوری بی‌ دلیل" ات رو دوست داشتم!

------------------------------
عکس‌ها از گوگل.

هیچ نظری موجود نیست: